#واژه_های_گمشده
قسمت سوم
اسماعیل واقفی
به یاد سرگذشت کوزه ی حقیقت افتادم، کوزه ی حقیقت را به من بخشیده بودند طی مراسمی که قرعه فال را به من دیوانه زده و یکسره صدای حافظ شیرازی می آمد که دستی در زلف یار گره زده بود و دستی در پیاله ی کتابی، دستم را روی قلبم گذاشتم. بطری ودکای چهل درصد هنوز سرجایش بود. حافظ مشغول حفظ غزلیاتش بود و پیوسته پیمانه می زد تا روشن شود.
حافظ زیر درخت سیب طلایی مشغول بود و دلم نیامد صدایش کنم، ابرها کم کم آمدند و صدای غرش مرد جوانی آمد .
مرد خودش را تکاند و گفت من رنسانس هستم، به زمین که نگاه کرد دل زمین گرفت، ابرها اینبار حاشیه نرفتند و رفتند سر "اصلِ مطلب"، اصلِ مطلب خیسِ خیس بود. انگار هزار و دویست سال باشد هر صبح و شب خون گریه می کند.من هم همانجا نشستم بین گوزن و بوگاتی و گریه کردم.
کوزه ی بشریت را به من سپرده بودند کوزه ای پر از حقیقت، پر از واژه و حالا واژه ها گمشده بودند و کوزه شکسته بود، دلم خون شد، ولی سعی کردم از ته و توی زن سیمرغ سوار سر در بیاورم، از زنی که سوار بر سیمرغ قرمز بود پرسیدم ، به کجا چنین شتابان؟
سوار دولا شد و از بالای سیمرغ گفت:
داداش آتیش داری؟
گفتم: نه!
سوار گفت:
- آه باید می دانستم. تو برای آتش افروزی نیامدی.
می خواستم سر سوار داد بزنم و بگویم کوزه بشریت شکسته است اماخودش فهمیده بود و زودتر از بالای سیمرغ برایم یک پارچ بزرگ شربت بهار نارنج انداخت پایین و گفت :
- گون و نسیم برایت پیغامی دارند. آنها می گویند به زودی واژه ها در زیر خاک پنهان خواهند شد. اگر زود بجنبی پیدایشان خواهی کرد و اگر نه که هر کدام درخت تناوری از واژه بار خواهند داد و بشریت صاحب میلیون ها واژه جدید خواهد شد.
خواستم به سوار بگویم که خفه خون بگیرد اما جلو خودم را گرفتم. گون و نسیم خودشان از توی دهان سوار بیرون پریدند و جلوی درخت سیب طلایی بر روی دو کرسی نقره ای نشستند گون را گرفتم و توی خورجین ریختم و برگشتم سراغ نسیم، نسیم مدام در دستانم سُر خورد. مثل ماهی. مثل باد صبا رفت تا آکادمی افلاطون و ابن سینا.
شاگران ابن سینا و افلاطون میوه های تفکر را می جویدند و هسته هایش را به دیوار روبرو پرتاب می کردند. دقیقا جایی که طلبه های شیخ سهروردی و ملاصدرا رفت و آمد می کردند. شیخ سهروردی از دانه ها گردنبند زیبایی بافته بود و نامش را حلقه معرفت گذاشته بود.
@havaseil
سلام....
خدایا خودت کمک کن....
دیگه میترسم بقیه شو بزارم....
بابا اینا نمادینه ....
این شما و اینم قسمت چهارم
#واژه_های_گمشده
قسمت چهارم
اسماعیل واقفی
کنار آکادمی افلاطون و ابن سینا تازگی ها یک کاباره باز شده بود و زنان عهد ماگات های هندی به رقصیدن مشغول بودند. دستم را گذاشتم روی قلبم شیشه کتابی ودکا هنوز همراهم بود ولی قرار بود ببرم برای " او " که روی تپه نشسته بود.
زنان هندی می رقصیدند و می رقصیدند یک چیزی شبیه چرخش دانه ی بالدار و دو تکه درخت افرا که از شاخه ای مرتفع می چرخد و به دور دست پرواز می کند و غرور دخترک جوانی که منتظر یک نگاه پاک پشت هم پلک می زندو یک عالمه نگاه. نگاه های هیز را دیدم که مثل هیزم های مشتعل نجابت دخترک ریز نقشی را به آتش کشیده بودند.
معبد ماگات ها شروع به چرخش کرده بود، چرخید و چرخید وپرت شد در یونان باستان. صبح اساطیری در یونان آغاز شده بود. دخترکان هندی در کوچه ها مردی را دیدند برهنه، مرد، در حالی که می گفت اورکا اورکا و بالا پایین می پرید به سمت نقطه ی نا معلومی می دوید و دخترکان رقص کنان در پی اش روان بودند. مرد لخت به یک سه راهی رسید دخترکان مرد لخت را رها کردند مرد لخت به سمت غرب رفت و دخترکان به سمت شرق.
دخترکان با پاهای تا زانو برهنه بر روی سنگ فرش های نفس اماره قدم می زدند که نقاله و پرگار بزرگی آمدند و دورشان را خط های عمیقی کشیدن و یک ماشین حساب کاسیوی اصل ژاپن شروع کرد به محاسبه معرفت نفسشان. ماشین حساب که از واژگان لبریز شد از آسمان افتاد و شکست، فرشته ها برایش آه نکشیدند. فیثاغورث در حال خوردن فلافل بود که رسید و زل زد به پاچه های دخترکان که دیگر نمی رقصیدند فقط آرام آرام راه می رفتند تا گونیای راه رفتنشان به هم نخورد.
کاهن اعظم آنخ ماهو دستش آمد که این فیثاغورث تنش می خوارد اورا صدا زد و گفت به چه نگاه می کردی فیثا؟ فیثا در حالی که ماله را در دست گرفته بود یکهو مسئله" مجموع مربع دو ضلع مجاور زاویه قائمه مساوی است با مربع وتر زاویه قائمه" به یادش آمد و خود را از دست آنخ ماهو رهانید.
آنخ ماهو دستی به سر کچلش کشید و گفت پس حالا که اینطور شد های پیشده پیشده پیشده دختر ما چه زشته و منظورش همان دخترکان رقصده هندی از معبد ماگات ها بود. دخترکان از حرفش رنجیدند و دیگر به سراغ کاهن اعظم و خدای آمون نیامدند. و زلیخا برای همیشه یوسف را در یاد خودش به صورت فرشته ای پرستید بدون اینکه به آنخ ماهو بگوید.
🌀 @havaseil
#واژه_های_گمشده
قسمت پنجم
اسماعیل واقفی
دخترکان که به دنبال لباس های بلند تری بودند به معبد سقراط وارد شدند، سقراط خوابیده بود و داشت شوکرانش را مزه مزه می کرد، شوکران، طمع انار ساوه را می داد و سوهان قم. سقراط اما بهش می گفت تحفه نطنز است.
دستم را گذاشتم روی قلبم، شیشه ی ودکای چهل درصد هنوز همراهم بود. همه اش را به پای سقراط خالی کردم و از او اجازه گرفتم که شیشه ودکای کتابی چهل درصد را با شوکران صد در صد او پر کردم .
و او اجازه داد، اشک در چشمانم جمع شده بود. دور سقراط را دوستانش گرفته بودند و تشویقش می کردند شیشه را تا ته سر بکشد. آنجا نشستم و هر پانصد و نود هشت قُلُپش را شمردم. سقراط نگاهش را از من برگرداندو نگاهی به دخترکان که حالا دیگر پوشیده ی پوشیده بودند انداخت و گفت :
راه معبدِ روشنی از دل تاریکی می گذرد، طبیبی باید داشت تا مرض ها را رفع کند.
دخترکان از اطرافیان سقراط نشانی بقراط را گرفتند. و همگی اطرافیان در حالی که انگشتشان را به سمت شرق گرفته بودند مطب پروفسور سمیعی را نشان دادند و گفتند بقراط آنجا کار پاره وقت دارد. گاهی به آنجا می رود و برای پروفسور سوگند یاد می کند که دیگر هیچ وقت هیچ نفس اماره ای صدمه ای به هیچ نفس لوامه ای نرساند و اگر پروفسور اجازه می داد بقراط شب ها همانجا روح های مریض را به سلابه می کشید تا صبح. بقراط روی روح های مریض نوشته بود آیا صبح نزدیک نیست و همه ی روح ها داد میزدند و ناله می کردند و می گفتند :
- آیا صبح نزدیک نیست؟ آیا صبح نزدیک نیست؟!
روح ها تا صبح ناله می زدند و صبحدم همراه نسیم به دیار بی واژه پرواز می کردند.
دخترکان از نزد بقراط که بیرون آمدند دیگر روحشان مریض نبود. همه شان شده بودند مثل راشل کوری .
دخترکان سوار بر بال نسیم آمدند به سرزمین بی واژه و حالا منتظر بودند تا صبح بیاید. گون هایی که توی خورجین گذاشته بودم داشتند رشد می کردند، آنقدر رشد کردند تا از خورجین بیرون پاشیدند و روی زمین نقره ای ریختند. گوزن وقتی گون های رشد یافته را دید، در کمال آرامش شروع کردن به خوردن گون های رشید، انگار نه انگار که این کارش دور از رشد یافتگی است.
دخترکان همگی دور تا دور کوزه بشریت جمع شدند و تکه هایش را برداشتند و به هم چسباندند هر دختر یک تکه. هفتاد دختر ، هفتاد تکه.
دخترکان به سوار خیره بودند. سیمرغ، قرمزِ قرمز شد، قرمزتر و قرمزتر. سیاه شد. داغ شد. روشن شد. سپید شد. نورانی شد و نورانی تر. سوار پیاده شد. سیمرغِ قرمز گفت:
- داداش من ققنوسم. تو دچار تهوع چشمی هستی
و قطره ای خوراکی را به چشمم پاشید و دمپایی های بابا نوروز را برداشت و انداخت کنار کوزه. کوزه را برداشتم و ریختم داخل خورجین. همه ی هفتاد تکه را ریختم. ولی دو تکه گمشده بود. دو تکه را باید می ساختم ولی نمی دانم چطور!
سوار را کشیدم کنار و گفتم.
- داداش آتیش نمی خوای؟
گفت:
- نه دیگه واسه سیمرغ می خواستم
سیمرغ گفت:
- داداش من ققنوسم!
ققنوس توی آتشی که به پا کرده بود داشت می سوخت پرهای سرخ زیبایش آتش گرفته بودند و می سوختند. دود ملایمی تمام دشت را گرفته بود. دودی ذله کننده داخل ریه هایم شده بود و شش هایم را می مکید. تفی کردم و با غیظ گفتم:
- از جلو نظام
تمام دخترکان همگی باهم گفتند:
- الله
ققنوس آتشش خاموش شد و یک تخم دو زرده از خودش به جا گذاشت و حکیم ابولقاسم فردوسی سوار بر سیمرغ از دور پیدایش شد.
@havaseil