#واژه_های_گمشده
اسماعیل واقفی
قسمت یازدهم🔰
کسی فریاد زد:
سقراط کجاست؟ و من دستم را گرفتم روی سینه ام. هنوز شیشه صد در صد روی سینه ام بود.
مهندسان آلمان نازی افتاده بودند دنبال بوگاتی پیستون های بوگاتی تمام زمین و زمان را در هم می کوبید در دو ردیف هشتایی. هر سیلندر چهار شمع داشت و شمع ها آتش زده بودند به جان زمین و زمان. مهندس آلمانی گفت:
- این شمع ها آشغالی بود بهت انداختن.
گالیله دروغ گفت.
پاکت های شمع ها را نگاه کردم رویش نوشته بود تولید کننده بهترین و تقلبی ترین شمع های روم. زیرش نوشته بود گالیله. فردوسی می خواست چیزی بگوید که گفتم:
- اول باید تکلیف این بوگاتی را روشن کنیم.
حکیم هم بی خیال شد. به خاطر همین سکوت به موقعش بود که عاشقش بودم. یکی از نازی ها داد زد روشن نمی شود باید زنگ بزنیم افسر بیاید بعدش آمبولانس بیاید بعدش جرثقیل بیاید. بعدش آبروی سازندگانش را با بوگاتی با هم ببرد.
بوگاتی افتاده بود کنار جاده و چند نفر دورش جمع شده بودند و می گفتند:
- واعطشا به بوگاتی، واعطشا به بوگاتی
زمین شروع کرد به لرزیدن، کوه لب به سخن گشود و گفت:
- من از اول هم می دانستم که بوگاتی ها را با نقشه بهت انداختند.
ژولیوس سزار لِنگهایش را روی هم انداخت و گفت:
- اونی که خر نداره از کاه و جو اش خبر نداره. خر نداره خبر نداره. خر نداره خبر نداره.
یکی از نازی ها غمضه ای آمد و بادی به سبیلش انداخت و با ناز گفت:
- بله بله بله خبر نداره.
سپاه ساسانی ریخت سربازای نازی را برد بازداشت گاه. مامور امنیت ملی ساسانی پشت میزش نشسته بود داشت با سبیل چخماقی اش ور می رفت که یکهو خر را آوردند تو.
مامور امنیت ملی دست کرد توی خورجین خر و یک مشت جو ریخت توی لیوان آب و شروع کرد به هورت کشیدن. جو ها خیس خوردند و خیس خوردند تا منفجر شدند و از دلشان کلی جوانه پرتاب شد بیرون شاخه های جو همه جا را گرفت. شاخه هایش جوانه زد و جوانه زد رسید به تیسفون.
❗️ @havaseil
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده اسماعیل واقفی قسمت یازدهم🔰 کسی فریاد زد: سقراط کجاست؟ و من دستم را گرفتم روی سینه
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت دوازدهم🔰
شاخه هایش جوانه زد و جوانه زد رسید به تیسفون. خسروپرویز ارابه ژولیوس سزار را برداشته بود داشت توی کوچه های لاس و گاس لایی می کشید برای بانو کلئوپاترا. خسروپرویز از وقتی در جنگهای بیست و هفت ساله شکست خورده بود یک مقداری حساس شده بود. قبادِ اول او را پیش چند دکتر مجرب برده بود. یعنی شیرین گفته بودخسرو دیگر آن خسروی روزهای اول نیست به خاطر همین بقراط و جالینوس همین نظر بانو شیرین را تایید کرده بودند. ولی قباد اول ناامید نشد و اورا به مطب پروفسور سمیعی آورد. پروفسور تا خسرو را دید گفت بیا ببینمت خسرو جان. وقتی پروفسور داشت چیزهای اضافه توی کله ی خسرو پرویز را خالی می کرد گفت: خسرو جان کله ات میخچه کرده یک خورده پرهیز غذایی داشته باش.
عمل طولانی شد. ژولیوس سزار ارابه اش را از جلوی مطب برداشت و رفت به خاطر همین قباد و خسرو شب پیاده برگشتند کاخ. شیرین شام نپخته بود. حتی قباد اول هم به او حق داد. به خاطر همین زنگ زدند به کبابی سر کوچه که حالا منقل گذاشته بود در پیاده رو و هات داگ سفارشی می زد برای ارتش روم. شیرین چند شاخه از جو هایی که جوانه زده بودند را ریخت توی منقل کبابی. جوها سوختند و بوی سوختنشان تمام محل را برداشت. تمام شهر را برداشت هر شش شهر را برداشت. تمام ایران را برداشت. تمام امپراطوری را برداشت. دودمان ساسانی را دوده گرفت. همه رفتند. خسرو، قباد و شیرین هم از تیسفون گریختند. رفتند به روم آنجا هم که قبلا مردم گریخته بودند. قباد اول گفت:
- خب چه کاری بود.
خسرو پرویز با تحکم گفت:
- ما بر می گردیم!
شیرین گفت:
- من نمی یام. می خوام برم سرِ کار تو هم هرجا می خوای بری برو. من توی خونه بند نمیشم.
ولی همگی با هم برگشتند. بوی تیسفون که بهشان خورد. شیرین گفت:
- آخی! هیچ جا خونه خودِ آدم نمیشه.
قُباد اول آهی کشید و گفت بیچاره مادرم مریم. خسرو رفت کارهای کفن و دفنش را بکند که یاد روزهای جوانی اش افتاد که تا دیروقت در خیابان های تیسفون لایی می کشید. شب ها می رفت زیرزمین یعقوب جهود و تا صبح آب کشمش شیرین می زد. یعقوب جهود می گفت:
- بزن ارباب، "مِید این ایران" است. خود خود ایران پهناور. خودم دادم برات عمل آوردن. انگور شیرازه.
خسرو کله اش که داغ می شد می رفت ارابه ژولیوس را بر می داشت دو تایی می رفتند دُور دُور.
⭕️ @havaseil
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت سیزدهم🔰
خسرو کله اش که داغ می شد می رفت ارابه ژولیوس را بر می داشت دو تایی می رفتند دُور دُور. یک شب که تا صبح با ژولیوس نشسته بودند لب میدان شهیاد و داشتند آب کشمش شیرین می خوردند خسرو به ژولیوس گفت: چرا اسمت را ژولیوس گذاشتند. ژولیوس دستی به موهایش کشید و حلقه زیتون دور سرش را مرتب کرد و گفت: از بچگی مادرم موهایم را که شانه می زد می گفت: قربان موهای ژولیده ات برم بچه.
از همان وقت ها این نام روی من ماند. توی کوچه می گفتند ژولی پاس بده. ژولی شوت کن. اصلا توی مسابقات جوانان محله میلان بهم می گفتند ژولی پاطلا. ژولی پاطلا پاس نده. ژولی پاطلا گل بزن. پسوند یوس هم که دیگر میدانی همین پسوندهای یونانی و رومی است. به خاطر همین اسم هیچ بچه ای را "دَ" نمی گذارند.خیلی دوران خوبی بود خُسی. ژولیوس آهی کشید و ادامه داد: از خودت بگو خُسی؟ خسرو گفت:
- من از وقتی خودم را شناختم از مشکلات خارجی و داخلی رنج می برم. کمی هم حالت مزاجی ام به هم ریخته. باید به آسوآن بروم برای استراحت.
برای آن شب همین حرف ها رد وبدل شده بود. شیرین هم تلفنی با همسر ژولیوس ساعت ها صحبت می کردند. قرار شده بود که شیرین از خواهر شوهرش دستور رنگینَک را بپرسد و به زن ژولیوس یاد بدهد. رنگینک نام یک شیرینی حلوایی جنوبی است.
یکی به گوش خواهرشوهر شیرین رسانده بود که دخترکان معبد ماگات ها آمده اند و تا پست های وزارت بالا رفته اند. شیرین به پاپ گفت تا کاری بکند.
پاپ گفت:
- به من مربوط میشه و از این بابت دلخور هستم.
دخترکان آمدند و به سقراط گزارش دادند.
- واژگان در حال پیدا شدن هستند. اندکی صبر سحر نزدیک است.
❌ @havaseil
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت چهاردهم🔰
گالیله از روم رفته بود و دیگر هم برنگشت. لقمان هم دیگر در دهان هیچ کس فلفل نریخت. لقمان تا به حال در دهان هیچ کسی فلفل نریخته و تمام این ها برای ادب کردن آنها بود. فیثاغورث و ارشمدیس رفتند تا بوگاتی را بیاورند و رنگ زرد بکنند وبروند توی تاکسیرانی شهر تیسفون و حومه. ولی ژولیوس گفت هر جایی بخواهید بروید خودم با ارابه ام می برمتان. ارشمدیس گفت:
- قربان! ارابه شما دیگه قابل استفاده نیست و بچه های مدرسه ما را مسخره می کنند. دوما اینکه اگر برف بیاید دیگر نمی شود این ارابه را سوار شد. همونجور که می دونید برفاهای روم خیلی سنگین است.
روم پر از برف شد. همه سینه خیز روی برف می رفتند پای کسی به زمین نمی رسید. مردم رفتند لباس گرم بخرند. تیسفون پر از برف شد. بوگاتی زیر برف ها مانده بود. اوراق اوراق. همه جایش زنگ زد. سرباز نازی برنویش را از نفت بیرون آورد و نگاهش کرد هیچ جایش زنگ نزده بود. نازی تفنگش را به سازندگان بوگاتی نشان داد و گفت:
- خاک بر سر همه تون. حتما باید هیتلر بالای سرتون باشه.
لاشه بوگاتی همانجا ماند. ارشمدیس و فیثاغورث هم دیگر نتوانستند سر همش کنند. سالها گذشت. ارشمدیس مُرد. فیثاغورث مُرد. لقمان مُرد. بقراط و جالینوس مردند. رستم و زال مردند. حکیم فردوسی مرد. دخترکان واژه ها را روی برف ها پیدا کردند. واژه ها تازه از آسمان باریده بودند. تمام واژه ها پیدا شدند. هفتاد تا واژه را ریختم توی کوزه و کوزه را انداختم رو دوشم و از میان برف ها راه افتادم به سمت قله.
🌀 @havaseil
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت پانزدهم🔰
...و از میان برف ها راه افتادم به سمت قله.
کشتی بزرگی روی برف ها شناور مانده بود. یک نفر از توی پنجره سرش رابیرون آورده بود. چند نفر روی کشتی ایستاده بودند. گفتم به کجا چنین شتابان؟ گفتند:
- کوه قاف
- صبر کنید من هم می آیم.
کشتی به راه افتاد. من هم همراهشان رفتم. هوا که خوب شد کشتی هم به زمین نشست.
از آنها خداحافظی کردم و به دنبال کوه قاف از کنار نهر فرات و نخلستانهای کوفه گذشتم. کنار نهر نشستم و کوزه را گذاشتم کنار خودم. کوزه افتاد در نهر ولی همانجا وسط آب شروع کرد به غوطه خوردن مثل هندوانه ای که برای سیزده به در انداخته باشی اش توی آب تا خنک شود.
کوزه را برداشتم تا راه بیفتم. آب از سر و روی کوزه می چکید. گذاشتمش داخل خورجین و افسار گوزن را گرفتم و راه افتادم.
وقتی از کنار فرات بلند شدم سیمرغ ها آمدند تا آب بخورند. هر قلپ آبی که می خوردند سرشان را به آسمان بلند می کردند و آروغ آتشینی می زدند که دل آسمان برایشان کباب می شد. سیمرغ ها شبیه اژدها شده بودند. یکی از آنها گفت:
- واقعا برات متاسفم. تو هنوز فرق اژدها و سیمرغ رو نمی دونی. مهمتر از اون اینکه، داداش من ققنوسم! بابا به پیر به پیغمبر من ققنوسم!
نمی دانم چه گیری داده که ققنوس است. آخر یکی بگوید اصلا به من چه! یکهو پاپ سرش را آورد در قاب تصویر و گفت: اصلا به من چه! لقمان از همان پشت یک مشت فلفل ریخت توی دهانش.
راه افتادم. کشتی از دور کوچک و کوچک تر می شد. جاده ای خاکی که دوطرفش درخت های نخل افراشته و زیبا بود. همه چیز آرام بود گوزن داشت برگ های نخل ها را می خورد و پشت سر من می آمد نخل هایی که هر کدام سی چهل متر ارتفاع داشتند و من نمی دانم قد گوزن چطور به آن بالا می رسید.
🌷 @havaseil
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل واقفی
قسمت شانزدهم🔰
نخل هایی که هر کدام سی چهل متر ارتفاع داشتند و من نمی دانم قد گوزن چطور به آن بالا می رسید.
مرد عربی آمد و به گوزن گفت: تو دست زرافه را از پشت بستی. گوزن نفهمید .مرد به فارسی گفت: گوزن نفهمید. به انگلیسی گفت: گوزن نفهمید. به رومی گفت: گوزن نفهمید. مرد عرب یک زرافه را آورد و دست هایش را از پشت بست. زرافه روی دوپای عقبش ایستاد. مثل یک انسان متمدن که روی دوپایش راه می رود گوزن باورش نمی شد قد زرافه به نخل ها رسیده باشد. هردو، برگ های نخل می خوردند. یک طرف جاده سواحل خلیج فارس بود و طرف دیگر کوه های پر از برف سیبری که اسکیموها از سرمای قطب به آنجا آمده بودند و تزار روسیه داشت بینشان داس و چکش پخش می کرد. به ایستگاه بازرسی رسیدیم. من عکسی نشان دادم که از روی عرشه کشتی سلفی گرفته بودم. سلفی با آب. فقط قله ها پیدا بودند. کشتی روی آب افتاده بود و فقط قله ها از زمین بیرون بودند. مامور اول پرسید نامت چیست؟ گفتم: او. گفت به کجا چنین شتابان: گفتم به قاف می روم. در پی خودم هستم. هر دو سری تکان دادند و نگاه ظالم اندر سفیهی بهم انداختند و گفتند:
- کنار آن پل بایست تا صبح دولتت بدمد.
هر چه ایستادم صبح دولتم ندمید. یعنی اصلا ظهر یا بعد از ظهر و شب دولتم هم ندمید چه برسد به صبح. زرافه گفت:
- داداش بدی خوبی دیدی حلال کن.
و خودش را پرت کرد در دره ای که پل روی آن کشیده شده بود. زرافه دراز شد و دراز شد. مثل یک نوار باریک، شبیه یک مو باریک. داشتم فکر می کردم شاید همین صبح دولتم باشد. رنگش که زرد بود . دمیده بود در خودش و دراز شده بود. رفتم به مامور ها گفتم که آیا همین زرافه، صبح دولتم نیست که دمیده شده؟ گفتند:
- کجا می خوای بری، باش کارت داریم.
گفتم خب چه کار کنم؟ نگاهی به من کردند و گفتند:
🌕 @havaseil
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل واقفی قسمت شانزدهم🔰 نخل هایی که هر کدام سی چهل متر ارتفاع داشتند و من نم
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت هفدهم🔰
- تِخ کن یالا.
- چی تِخ کنم؟
- هر چی خوردی.
- چیزی نخوردم!
- دروغ هم که میگی. چشمم روشن.
دیدم فایده ندارد. بطری وتکای طهور را نشانشان دادم و گفتم اگر بگذارید بروم. نفری یک قلپ می دهم بخورید. گفتند:
- به ما نمی سازه درصدش بالاست.
- چهل درصده
خندیدند و گفتند یادت رفته با شوکران صد در صد پرش کردی؟ گفتم: نه یادم نرفته. بطری را گذاشتم روی قلبم و نفس عمیقی کشیدم. پاهایم را محکم به زمین فشار دادم و گفتم:
- من از اینجا میرم!
حافظ از پشت سرم غزلی سرایید با این مطلع :
- تو از اینجا می ری و من مانده ام تنهای تنهاااااااااا. عزیزم تنهااای تنها.
گفتم: خب تو هم بیا برویم. گفت صبح دولت توست که دمیده و در این دولت کریمه تنها تو می توانی بروی که منتظرش بودی و نه من و نه کس دیگری نمی تواند تو را در این راه سخت و شیرین همراهی کند.
تنم لرزید، دلم لرزید، زمین لرزید، آسمان لرزید، افلاک لرزید، کائنات لرزید، پل مویی باریک موسوم به "صبح دولتم" لرزید. دست حافظ را رها کردم و پایم را گذاشتم روی پل مویی زرد رنگ. زیر پایم تا پایین دیده نمی شد.
روبرویم تا چشم کار می کرد، چیزی نمی دیدم. دره ای وحشتناک پر از دود و صداهایی که معلوم بود اژدهاها دارند چیزی می سوزانند مثل یک آدم که دور تادور شکمش پر از چربی و تریگلیسیرن و اوره است. بوی بدی می آمد از بوی سوختگی ماتحت ژولیوس هم بدتر بود. اما کسی نمی توانست از دره کوچ کند همه داشتند می مردند.
🐉 @havaseil
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت هجدهم🔰
اما کسی نمی توانست از دره کوچ کند همه داشتند می مردند. جمجمعه ای آمد بالا روی صبح دولتم روی نوار مویی ام. دلم ریش شد. گفت: غزل خداحافظی را بخوان! گفتم:
- تو از اینجا می ری و من مانده ام تنهای تنهاااااااااا. عزیزم تنهااای تنها.
او افتاد در دره و من ماندم تنها. حافظ خنده ای کرد و رفت. جمجمه به قعر دره سقوط کرد. قدم دوم را که برداشتم گفتم یا هفتاد به حق هفتاد. ناگهان رسیدم به ته خط. دره درز گرفته شد و نردبام هفتاد پلکانی افتاد جلو پایم. رفتم بالا تا رسیدم به معراج آسمان. پرسنده ای پرسید اندر احوالات دره ی پشت سرم. گفتم:
- عذابی است برای پوشانندگان حق که از آن هیچ راه فراری نیست.
پرسنده دوباره پرسید از آن عذاب حتمی. گفت حتما آن عذاب وجود دارد؟ یعنی تو واقعا مطمئنی؟ گفتم: به پیر به پیغمبر وجود دارد. نردبام را نشان دادم و گفتم: خودت عکس جهتی که من بالا آمدم برو پایین و همه چیز را ببین.
پرسنده نرفت. از اول هم بهش نمی خورد که آدم این کارها باشد. ساعتی که در معراج آسمان تنها شدم. چشمم به آنجا عادت کرد و ملائک را دیدم که داشتند بالا می رفتند به یکی از آنها گفتم به کجا چنین شتابان!؟ سرش را پایین انداخت و گفت:
- الی الله ذی المعارج.
گفتم فارسی بگو، گفت :
- ما از اینجا می رویم!
- فقط همین
- به بالا به عرش خدا می رویم.
یادم آمد گون و نسیم را باید همراهشان می فرستادم. دوباره یادم آمد گون و نسیم و کوزه را انداخته بودم توی خورجین. بعد یادم آمد خورجین را انداخته ام روی گوزن. و بعدتر یادم آمد که گوزن را در ایست بازرسی جا گذاشته ام. بلند گفتم:
- یا ذی المعارج، ای دارنده مقامات بلند، کاری کن.
🌷 @havaseil
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل_واقفی قسمت هجدهم🔰 اما کسی نمی توانست از دره کوچ کند همه داشتند می مردند.
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت نوزدهم🔰
- یا ذی المعارج، ای دارنده مقامات بلند، کاری کن.
و ذی المعارج کاری کرد کارستان. کوزه را زن سیمرغ سوار آور. زن گفت:
- داداش این بود امانت داری ات.
گفتم:
- تو تا اینجا آمدی تا کوزه را برایم بیاوری؟ چطور مرا پیدا کردی؟ چطور کوزه را پیدا کردی؟
گفت:
- از اولش به من گفته بودند کوزه را فراموش می کنی و باید برایت بیاورم. نگران نباش یک دل سیر گریه کنی بخشیده می شوی.
من هم نشستم و یک دل سیر گریه کردم. ملائک به من نگاه می کردند و بالا می رفتند. بالا می رفتند و بالا می رفتند. یکی شان که تازه رسیده بود گفت:
- چه نشسته ای که فرا خوانده شدی.
گفتم: ولی من باید بروم به قله قاف برای " او " شوکران صد در صد ببرم. مَلِک دستم را گرفت و گفت این راه توست و من باید به بالا بروم. باید به محل تلاقی برسم. گفتم:
- من هم می خواهم محل تلاقی را ببینم. خیلی آشناست.
- اگر می خواهی با من بیایی، پس، بیا تا برویم.
- بگذار کوزه را بردارم.
و او گذاشت. زر ورق دور کوزه باز شده بود و تمام واژه هایش گم شده بودند. روی رفتن نداشتم. کوزه را برداشتم . از داخل کوزه نامه ای افتاد بیرون که رویش را هفتاد دختر امضا کرده بودند با این مضمون که واژه ها جایشان امن است. وتو می توانی تنهایی به قله قاف بروی و " او " منتظر توست هنوز. دستم را روی قلبم گذاشتم شوکران صددر صد سر جایش بود. مَلِک گفت:
- بنوش!
- قرار است ببرم برای او، " او " که روی تپه منتظر است.
- واینجا تپه ای از تپه های خداست. و تو همان اویی.
❗️ @havaseil
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل_واقفی قسمت نوزدهم🔰 - یا ذی المعارج، ای دارنده مقامات بلند، کاری کن. و ذی
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت بیستم🔰
اینجا تپه ای از تپه های خداست. و تو همان اویی.
اولش باور نکردم، پرسیدم پس " او " که روی تپه منتظر است چه می شود؟ گفت: تو از اول هم نگران خودت بودی. یادم نمی رود با چه اصراری بطری را از من گرفتی!
نگاهش کردم. خودش بود. همان ملکی که بطری را به من داده بود. در بطری را باز کردم و نوشیدم. حافظ در ذهنم فریاد می کشید.
- تو از اینجا می ری و من مانده ام تنهای تنهاااااااااا. عزیزم تنهااای تنها.
و من هم فریاد می کشیدم:
- یک دست جام باده و یک دست زلف یار.
دست در دست مَلِک گذاشتم و پرسیدم چقدر راه داریم؟ گفت:
- پنجاه هزار سال البته اگر با تانژانت نود درجه برویم. البته تو هنوز هم پیدا نشدی و ما هر کاری کردیم تا تو خودت را پیدا کنی،ولی نکردی. حتی کد هفتاد را هم به تو یاد دادیم ولی تو باز راه را گم کردی. کوزه را گم کردی. خودت را گم کردی.
🌷 @havaseil
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل_واقفی قسمت بیستم🔰 اینجا تپه ای از تپه های خداست. و تو همان اویی. اولش باور
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت بیست و یکم( آخر)🔰
حتی کد هفتاد را هم به تو یاد دادیم ولی تو باز راه را گم کردی. کوزه را گم کردی. خودت را گم کردی.
رفتی دنبال بازی های ژولیوس، هرزگی های خسرو، دروغ های گالیله، هیزی های فیثاغورث، تقدس مآبی آنخ ماهو. نفهمیدی باید دنبال چه چیزی بروی و دنبال چه چیزی نروی. همه جا رفتی. همه کار کردی. الا کاری که راهنمایی ات می کردیم. و شکستی خودت را و دل یک جهان شکست از حواس پرتی ات. و تو نفهمیدی که چرا زرافه باریک شد و باریک شد. و تو نفهمیدی که چرا آن کشتی را فرستادیم تا تو را نجات دهد و تو نفهمیدی چرا سقراط مُرد. سقراط یک مرد بود. و تو نفهمیدی که دخترکان همگی مرد بودند.
به مَلِک گفتم: مرد ایستاده می میرد!
گفت:
- کوه قاف آن بالاست و تو درست پنجاه هزار سال تا آنجا فاصله داری و اگر پرواز کنی ایستاده خواهی مرد. و مردن در این راه هر هزار سال یکبار اتفاق می افتد. پس پنجاه بار خواهی مرد تا به قله قاف برسی و " او " را ملاقات کنی. اوی حقیقی را.
ققنوس که خودش را آتش زد، یک یا علی گفتیم و راه افتادیم.
- یا علی.
🌸 @havaseil