eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل واقفی قسمت شانزدهم🔰 نخل هایی که هر کدام سی چهل متر ارتفاع داشتند و من نم
قسمت هفدهم🔰 - تِخ کن یالا. - چی تِخ کنم؟ - هر چی خوردی. - چیزی نخوردم! - دروغ هم که میگی. چشمم روشن. دیدم فایده ندارد. بطری وتکای طهور را نشانشان دادم و گفتم اگر بگذارید بروم. نفری یک قلپ می دهم بخورید. گفتند: - به ما نمی سازه درصدش بالاست. - چهل درصده خندیدند و گفتند یادت رفته با شوکران صد در صد پرش کردی؟ گفتم: نه یادم نرفته. بطری را گذاشتم روی قلبم و نفس عمیقی کشیدم. پاهایم را محکم به زمین فشار دادم و گفتم: - من از اینجا میرم! حافظ از پشت سرم غزلی سرایید با این مطلع : - تو از اینجا می ری و من مانده ام تنهای تنهاااااااااا. عزیزم تنهااای تنها. گفتم: خب تو هم بیا برویم. گفت صبح دولت توست که دمیده و در این دولت کریمه تنها تو می توانی بروی که منتظرش بودی و نه من و نه کس دیگری نمی تواند تو را در این راه سخت و شیرین همراهی کند. تنم لرزید، دلم لرزید، زمین لرزید، آسمان لرزید، افلاک لرزید، کائنات لرزید، پل مویی باریک موسوم به "صبح دولتم" لرزید. دست حافظ را رها کردم و پایم را گذاشتم روی پل مویی زرد رنگ. زیر پایم تا پایین دیده نمی شد. روبرویم تا چشم کار می کرد، چیزی نمی دیدم. دره ای وحشتناک پر از دود و صداهایی که معلوم بود اژدهاها دارند چیزی می سوزانند مثل یک آدم که دور تادور شکمش پر از چربی و تریگلیسیرن و اوره است. بوی بدی می آمد از بوی سوختگی ماتحت ژولیوس هم بدتر بود. اما کسی نمی توانست از دره کوچ کند همه داشتند می مردند. 🐉 @havaseil
چگونه یک ایده را به طرح تبدیل کنیم. سوژه اوليه يا همان جرقه ذهني چيزي نيست جز يك ايده. بطور مثال نوشتن از مردي كه در جنگ به واسطه از خود گذشتگي مي‌ميرد. اين يك فكر اوليه يا جرقه ذهني است. وظيفه نويسنده آن است كه اين سوژه را در ذهن خود بپروراند. با شخصيت اصلي و فرعي داستان زندگي كند و در زمان مناسب طرح خود را كه دراي زمان و مكان است ارائه نمايد. يعني وقتي شروع به نگارش طرح خود مي‌نمايد بايد بداند معني از خود گذشتگي از ذهن شخصيت‌ها يا دراصل باور نويسنده چيست؟ زمان اتفاق و مكان حوادث كجاست؟ سير وقوع حوادث با توجه به فرم اثر چگونه است. و در نهايت روابط علت و معلولي داستان را مشخص نمايد. @storytools
هدایت شده از کفرناحوم
بالای کوه بود که چشمانشان قصه ای دیگر شد... استاد او را در آغوش کشید اما او فقط سرش را بر شانه ی استاد گذاشت ... همه ی مان دورشان نشستیم استاد رو به ما کرد و گفت : برای من همچون یحیا باشید ... آرام ولی شجاع... با ادب اما دشمن ظلم... بزرگوار و دوری گزین است ... هر چند خانه و کاشانه داشتن حق شماست ... اما من و برادرم این راه را برای خود برگزیدیم... کمی سکوت کرد شاید به ما فرصت کلام داد یا به چیزی میاندیشید که با کلمه ی "استاد" توجهش را به خود جلب کردم ! سرش را بالا آورد و مرا نگاه کرد ادامه دادم : چرا شما این راه را برگزیدید ؟ لبخندی زد تلخ ... چشمانش را بست انگار چیزی او را میآزرد ... چشم گشود خشم چون خاکسترِ سرخی درون سفیدی چشمانش به خون نشسته بود یحیا را به آرامی از خود دور کرد ... بلند شد و راه رفت ... همه متحیر و من هم... پشت سرش راه افتادم ... با لکنت زبان گشودم : اُس..تاد... همانطور که تند راه میرفت پاسخ داد : بگو حاصلِ استاد کلام شیرینش مثل همیشه جانم را آرام کرد ... به کلام آمدم : چه شد که ... کلامم را با تیزی کلامش برید و گفت : به خدا قسم کاری نمیکنم جز خواست آن پروردگار که یگانه است در بنی اسرائیل چندیست شهوت رانی روحانیون و مردان دین ، مردم را از دین ناراحت و ناخوشنود کرده... چشمانش را بست و سر عصا را به قهر به زمین کوفت... طوری که دستش را برداشت و عصا در خاکِ فرو رفته و بر زمین ماند چشم گشود : کارشان مردم را مشمئز کرده خداوند ما را بین آنها قرار داد تا نشان دهد نظرش بر این نیست که مَرد ، شکم پرست شود و مطیع زیر شکم... من حجت خدا بر زمینم ... نشان میدهم که اینگونه نیز میتوان زیست ... ولی به آن یگانه که جان پسر مریم در قبضه اش است قسم.... او میآید و فرمانروایی اش نزدیک است ... فاراقلیط... یعنی ستوده... نامش را محمد خوانند... هنگامی که بیاید چندین زن اختیار کند اما من عیسا در طهارت روح و جسم و جان به او نرسم... شما نیز برای خود خانه و کاشانه بگیرید که راه من چون دگران نیست ، همانطور که مثل شماها به این جهان نیامدم... و هان ای رفیق ... او نیز حجت است ... بلکه حجتی بر تمام حجج... گفتم : حتی بر شما ؟ لبخندی زد شیرین : کاش بودم تا بند نعلیشن را ببندم... اگر عیسا استاد همه باشد ، او استاد و پیشوای عیساست... سرم را به سینه اش چسباند و گفت : سید است و حصور ... http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
سلام به همه دوستان.❤️🌷🌺🌻💐🌸
قسمت هجدهم🔰 اما کسی نمی توانست از دره کوچ کند همه داشتند می مردند. جمجمعه ای آمد بالا روی صبح دولتم روی نوار مویی ام. دلم ریش شد. گفت: غزل خداحافظی را بخوان! گفتم: - تو از اینجا می ری و من مانده ام تنهای تنهاااااااااا. عزیزم تنهااای تنها. او افتاد در دره و من ماندم تنها. حافظ خنده ای کرد و رفت. جمجمه به قعر دره سقوط کرد. قدم دوم را که برداشتم گفتم یا هفتاد به حق هفتاد. ناگهان رسیدم به ته خط. دره درز گرفته شد و نردبام هفتاد پلکانی افتاد جلو پایم. رفتم بالا تا رسیدم به معراج آسمان. پرسنده ای پرسید اندر احوالات دره ی پشت سرم. گفتم: - عذابی است برای پوشانندگان حق که از آن هیچ راه فراری نیست. پرسنده دوباره پرسید از آن عذاب حتمی. گفت حتما آن عذاب وجود دارد؟ یعنی تو واقعا مطمئنی؟ گفتم: به پیر به پیغمبر وجود دارد. نردبام را نشان دادم و گفتم: خودت عکس جهتی که من بالا آمدم برو پایین و همه چیز را ببین. پرسنده نرفت. از اول هم بهش نمی خورد که آدم این کارها باشد. ساعتی که در معراج آسمان تنها شدم. چشمم به آنجا عادت کرد و ملائک را دیدم که داشتند بالا می رفتند به یکی از آنها گفتم به کجا چنین شتابان!؟ سرش را پایین انداخت و گفت: - الی الله ذی المعارج. گفتم فارسی بگو، گفت : - ما از اینجا می رویم! - فقط همین - به بالا به عرش خدا می رویم. یادم آمد گون و نسیم را باید همراهشان می فرستادم. دوباره یادم آمد گون و نسیم و کوزه را انداخته بودم توی خورجین. بعد یادم آمد خورجین را انداخته ام روی گوزن. و بعدتر یادم آمد که گوزن را در ایست بازرسی جا گذاشته ام. بلند گفتم: - یا ذی المعارج، ای دارنده مقامات بلند، کاری کن. 🌷 @havaseil
سلام به همه دوستان گل و گلاب و گلابتون. حالا چطور یک نویسنده زاییده میشود. اینطوری ... @CAll_OF_DUTY_1 @havaseil
به هوای سیل
#چگونه_یک_نویسنده_زاییده_میشود سلام به همه دوستان گل و گلاب و گلابتون. حالا چطور یک نویسنده زاییده
شما هم بنویسید... کمکی هم از دست من بر بیاد در خدمتم... تا باشه این گول خوردنهاست... الان اینقدر به نویسنده نیازه که شاید باورتون نشه...
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل_واقفی قسمت هجدهم🔰 اما کسی نمی توانست از دره کوچ کند همه داشتند می مردند.
قسمت نوزدهم🔰 - یا ذی المعارج، ای دارنده مقامات بلند، کاری کن. و ذی المعارج کاری کرد کارستان. کوزه را زن سیمرغ سوار آور. زن گفت: - داداش این بود امانت داری ات. گفتم: - تو تا اینجا آمدی تا کوزه را برایم بیاوری؟ چطور مرا پیدا کردی؟ چطور کوزه را پیدا کردی؟ گفت: - از اولش به من گفته بودند کوزه را فراموش می کنی و باید برایت بیاورم. نگران نباش یک دل سیر گریه کنی بخشیده می شوی. من هم نشستم و یک دل سیر گریه کردم. ملائک به من نگاه می کردند و بالا می رفتند. بالا می رفتند و بالا می رفتند. یکی شان که تازه رسیده بود گفت: - چه نشسته ای که فرا خوانده شدی. گفتم: ولی من باید بروم به قله قاف برای " او " شوکران صد در صد ببرم. مَلِک دستم را گرفت و گفت این راه توست و من باید به بالا بروم. باید به محل تلاقی برسم. گفتم: - من هم می خواهم محل تلاقی را ببینم. خیلی آشناست. - اگر می خواهی با من بیایی، پس، بیا تا برویم. - بگذار کوزه را بردارم. و او گذاشت. زر ورق دور کوزه باز شده بود و تمام واژه هایش گم شده بودند. روی رفتن نداشتم. کوزه را برداشتم . از داخل کوزه نامه ای افتاد بیرون که رویش را هفتاد دختر امضا کرده بودند با این مضمون که واژه ها جایشان امن است. وتو می توانی تنهایی به قله قاف بروی و " او " منتظر توست هنوز. دستم را روی قلبم گذاشتم شوکران صددر صد سر جایش بود. مَلِک گفت: - بنوش! - قرار است ببرم برای او، " او " که روی تپه منتظر است. - واینجا تپه ای از تپه های خداست. و تو همان اویی. ❗️ @havaseil
به هوای سیل
جلسه نقد کتاب خانه مغایرت... کتابخانه دکتر جوادی...جای دوستان خالی...یک نقدی که داشتم به جلسه اینکه...حالا بعدا میگم😐