eitaa logo
Call of duty
40 دنبال‌کننده
0 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش اول داشتم از توی راهرو رد میشدم که دیدم جلوی در کفشای رضا و دونفر دیگه گذاشته..... استاد:ینی رضا اینجا چیکار داره؟؟؟ عقل:خب حتما یه کاری داره دیگه....درسی یا کارای برگزاری جشن.... استاد:خودم میدونم....تازه میدونم کارش چیه....برای جشن دارن صحبت میکنن.... عقل:خب پس چی؟ استاد:نیومده یه کلوم به ما بگه....اول میومد به ما میگفت بعد اگه قبول نکردیم میرفت سراغ بقیه.... عقل:استاد تو که میدونی مهدی سرش شلوغه چرا اینجور میگی؟؟ استاد:شلوغه که شلوغه شاید میشد یه وقتی خالی کرد....اون حق نداشت قبل این که به من پیشنهاد بده، بره سراغ بقیه.... عقل:حالت خوش نیستا استاد.... شهی:حالا در بزن یه سلامی بهش بکن تا حداقل دیده باشیش.... موهوم:تازه میتونی یجوری هم سلام کنی که بفهمه باید به تو هم میگفته و جای تو الان روی یکی از اون صندلیا خالیه..... استاد:نه بابا....بزار با رفیقاش خوش باشه.... عقل:چی شد؟؟؟رفیقاش؟؟تا دیروز که شهی عشقم عشقم میکرد صدات بیرون نمیومد حالا یهو شدن رفیقاش؟؟؟ شهی:من هنوزم میگم.... استاد:نه بابا....بزا با اونا خوش باشه.... دیگه مثل قبل نیست..... موهوم:تازشم یادت رفته بدبخت صبحی بهش سلام کردی چجوری جواب سلامتو داد؟؟؟ عقل:بنده خدا تازه از خواب پا شده بود اصلا نمیدید تو رو.... استاد:من اینا چیزا رو نمیفهمم....مهم اینه که درست جواب نداد....اصن دیگه ازش خوشم نمیاد....از چشام افتاد.... عقل:طبیعیه.....همونجوری که سریع به چشم اومد سریع هم از چشم افتاد.... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
ان شاءالله خداوند عیدی خوبی بخاطر این روز با برکت بهمون بده.....😊 ببخشید بابت تاخیر....😔
بخش دوم شیطون:موهوم جون تا حالا به این فکر کردی که چرا رضا چند وقته بهت کم محلی میکنه؟ موهوم:نه اصن حواسم نبود....راس میگیا.... شیطون:تازگیا بند این رفیقای جدیدش شده طبیعیه تو رو یادش بره.... موهوم:یادش بخیر....یه زمونی چقد رفیق بودیم....بدون اون غذا نمیتونستم بخورم....حالا دیگه اصن به ما نگاهم نمیکنه.... استاد:دیگه ازش خوشم نمیاد....اصن بره گم شه....حیف من که انقد وقت براش گذاشتم..... عقل:بابا چخبرتونه؟؟؟همینجوری میبافیداا.....موهوم مگه همین دیشب نبود سر سفره نشسته بودید غذا میخوردید و صحبت میکردید؟؟ استاد از تو بعیده..... شهی:من چیکار کنم که هنوزم دوسش دارم؟؟؟ گفتم:معلومه فازتون چیه؟؟؟ یکی میگه بدم میاد یکی میگه خوشم میاد..... عقل:میدونی چی شده مهدی؟این شیطون از خدا بی خبر اومده نشسته زیر پا موهوم و شروع کرده از رضا بد گفتن....استاد مثل همیشه اعصابش به هم ریخت و هر چی از دهنش در اومد گفت....شهی هم که ول کن رضا نیست.... حالا نظر تو چیه؟ گفتم:شهی راس میگه هنوز دوسش دارم ولی یکم اذیت میشم که بهم کم محلی میکنه.... عقل:خشت اول گر نهد معمار کج...... گفتم:منظور؟؟ عقل:اون اول که بهت میگفتم انقد به حرفای این شهی گوش نده، بجاش به حرفای من گوش نمیدادی باید این روزها رو هم میدیدی..... شهی:دوباره شروع کردی به گیر دادنااا.... آخه وقت این حرفااس.... عقل:دقیقا الان وقتشه....الان باید بگم بهش که یادش باشه خودش بوده که این راه رو رفته....باید بگم که بارهای بعدی که بهش میگم به حرفم گوش بده نه اینکه پشت گوش بندازه.... گفتم:قبول عقل....حرفت درست....ولی اصلا بحثمون سر این نبودا....بگو الان من چیکار کنم؟ استاد:تو هم مث خودش عمل کن و دیگه محلش نزار....اصن یه پیام براش بنویس بهش بگو دیگه نمیخوام ریختتو ببینم.... عقل:با من بود نه شما.... شهی:من میگم یه پیام بهش بده بگو رضا جوون عزیزم چی شده دیگه محل نمیزاری؟؟من کار بدی کردم؟؟ عقل:نهه....فعلا صبر کن هیچی هم بهش نگو....آروم آروم باید درست بشه....هرچی بیشتر بهش مشغول بشی برات بد تره چه فکر منفی چه مثبت..... ادامه دارد...... @CALL_OF_DUTY_1
جزیره ای از دور دست پیداست. پر از درختان سبز و سر به فلک کشیده. پر از میوه های رسیده روی درختان. در آن جزیره همه چیز هست اما به شلوغ و به هم ریخته نیست. ما اهالی کشتی، همه تصمیم گرفته ایم همگی با هم به آن جزیره برسیم. در این راه پر پیچ و خم که یک شب طوفان، کشتی را تا پرتگاهِ تکه تکه شدن میبرد و یک روز از شدت باران، کشتی نیز مانند دریاچه ای می شود. اما تا به حال با کمک هم از همگی این اتفاقات کشتی را به سلامت خارج کرده ایم. در این راه تعدادی را نیز از دست داده ایم ولی آنچه مهم است سالم ماندن کشتی است چرا که اگر کشتی باشد ما هم هستیم و اگر کشتی متزلزل شود همه ما در معرض غرق شدن هستیم. همه تلاش ما باید این باشد که کشتی به سلامت به جزیره برسد و این ما هستیم که کشتی را حرکت میدهیم. اگر ما بایستیم کشتی می ایستد و اگر پارو بزنیم کشتی به حرکت خود ادامه میدهد. ما همگی به مثابه سرنشینان یک کشتی هستیم که در دریایی پر تلاطم به سوی جزیره ی آرمان های خود در حال حرکتیم. حرکت کشتی و تندی و کندی آن وابسته به خود سرنشینان است که چه مقدار در پیش بردن کشتی به یکدیگر کمک کنند. اگر یک نفر به این بهانه که این جای من است جای خود را سوراخ کند همه غرق خواهیم شد نه یک نفر. @CALL_OF_DUTY_1
عقل:اول تو تکلیف ما رو مشخص کن.... میخوای این قضیه با رضا حل بشه یا نه؟؟ گفتم:فرض کن میخوام.... عقل:نمیتونم فرض کنم.... باید راهتو مشخص کنی.... فرض کن یعنی اتلاف وقت و انرژی و هزینه اضافی.... فرض کن یعنی نمیخوای و میخوای سر منو شیره بمالی.... فرض کن یعنی..... استاد:اه ولش کن بد بختو.... آقا این رضا رو نمیخواد.... از اون بدش میاد..‌.. عقل:استاد درست میگه واقعا؟؟ شهی:نههه.... حیف نیست رضا رو از دست بدیم؟؟ واقعا حیفه.... این همه سال گذشته یه رفیق فاب مث رضا پیدا کردی.... انصافا نگاش کن چقد خوب و نجیبه این پسر..... شیطون:موهوم یادته چه خاطراتی از رضا داشتی؟ ههعی یادش بخیر.... کاش اون دوران برمیگشت.... همه‌چی خوب و آروم بود.... رضا پیشت بود.... انقد با بقیه نمی‌چرخید....ههعی رضاا.... عقل:چی میگی برا خودت شیطون؟؟؟ این که یکی سرش زیر برف باشه و واقعیت رو نبینه و حس نکنه و در نتیجه آروم باشه خوبه؟؟؟ این که یکی تارهای عصبیش از کار افتاده باشه و ضربه‌هایی که بهش می‌خوره رو حس نکنه خوبه؟؟؟ این که تو نفهمی باعث نمیشه اثر ضربه از بین بره.... پس بیخود از اون دوران سیاه و تاریک به خوبی و خوشی یاد نکن.... گفتم:حالا انقدا هم شلوغش نکن عقل‌‌‌‌.... عقل:چه شلوغی مهدی؟؟؟ یادت رفته من اون موقع چه حال و روزی داشتم.... مثل یه جنازه افتاده بودم اون گوشه.... همین شهی که حالا مظلوم نمایی میکنه، هربار به حرفش گوش می‌دادی یه لگد میزد به پهلوی من و بلند بلند می‌خندید.... همین شیطون در به در شده منو مسخره می‌کرد و می‌گفت کارت تمومه.... من دیگه حال نداشتم از سر جام بلند شم.... گفتم:....آره....یادم اومد.... عقل:میدونی اگه همینجور ادامه می‌دادی دیگه چیزی از من باقی نمی‌موند؟؟ گفتم:نه....اصلا حواسم نبود.... عقل:اگه نجات نبود من می‌مردم.... اگه تو اون اتفاق برات نمی‌افتاد من می‌مردم.... البته من مطمئنم اتفاق نبود.... یکی هست که همیشه حواسش به هممون هست.... گفتم:کدوم اتفاق؟؟؟ عقل:موهوم بیا براش توضیح بده.... موهوم:باشه عقل انقد حرص نخور.... منظورش اون وقتیه که اوج رابطت با رضا بود....نشسته بودی روی صندلی تو کتابخونه و زل زده بودی به روبرو و حسابی رفته بودی تو فکر رضا....داشتی فکر میکردی وقتی خواستی باهاش صحبت کنی چی بگی و چی کار بکنی که شهی دیگه داشت واقعا برات مایه میذاشتا‌.... وسط حرفای شهی بود و تحسینای شیطون که یهو محمد اومد کنارت آروم دست گذاشت روی شونت و گفت:مهدی....خیلی تو فکری داداش.... خوشبحالت که غرق توی درس شدی.... میدونم که نیتت درسته و اینا همش برات عبادت نوشته میشه‌‌..... برا من رو سیاهم دعا کن....اوضاعم خرابه..... تا غرق درس میشم ذهنم میره اینور اونور و سراغ چیزای چرت و پرت ولی تا میام دوباره برش گردونم می‌بینم ده دقیقه از وقتم رفته.... واقعا دعام کن مهدی.... اینا رو گفت و رفت....و تو یه ساعتی بود که تو فکر رضا بودی..... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
گفتم:آهاان....یادم اومد.... عقل:تازه این یکیش بود....انقد غرق در رضا بودی که دیگه به من پشت کرده بودی....اینجا تاریکِ تاریک بود....هیچ نوری نمی‌رسید.... موهوم:اینا رو دیگه من محکم حفظش کردم هیچجوره یادش نمیره خیالت راحت.... عقل:صرف بودنش که کافی نیست....باید مدام یادش بیارم با خودش و من داشت چیکار میکرد....اصلا حواسش نبود دور و برش داره چی میگذره....موهوم تو بگو.... موهوم:وقت امتحانای نیم سال رسیده بود و همه داشتن میرفتن تو جو درس خوندن....یکی از بچا که احساس میکرد خیلی خوب توی سال درس نخونده و برای امتحانا نیاز به یه همراه در درس خوندن داره اومد سراغت....بیچاره نمی‌خواست مستقیم بگه بیا باهم درس بخونیم و بحث کنیم....اومد و از سختی‌های توی سال تحصیلیش گفت و اینکه خوب نتونسته بخونه.... گفتم:خب من چی بهش گفتم مگه؟؟ موهوم:هیچی انقد تو فکر رضا بودی که اولا خوب به حرفاش گوش نکردی طوری که خود اون بدبخت فهمید اصلا به حرفاش گوش نمی‌کردی بعدشم گفتی:عجب....ایشالا میتونی خوب امتحانا رو پاس کنی....کافیه بشینی خوب این جزوه‌های دست بچا رو بخونی.... غافل از اینکه اون بنده خدا اهل جزوه خوندن نبود و میخواست درس رو بفهمه فوقش بعدش میرفت جزوه رو میخوند.... گفتم:ای واایِ من.... موهوم:میدونی کی بود اون بنده خدا؟؟ گفتم:محمد..... موهوم:آره....کاش فقط همین بود.... گفتم:چطور؟؟؟؟ موهوم:جلو چشاش رفتی به رضا اصرار کردی که بشینیم همه درسا رو بحث کنیم....به کلمه هم به اون محمد بد بخت نگفتی....حالا اونم انقد مرد بود که اصلا به رو نیاورد..... عقل:خودتو بزار جای محمد....چی میگفتی؟؟به نظرت کارت درست بود؟؟ گفتم:خیلی خودمو کنترل میکردم این بود که یه تیکه موقع بحث دوتایی‌مون مینداختم....تو دلم فحش میدادم.... اصلا متوجه این مسائل نبودم من.....واقعا حواسم نبود.... عقل:خب حرف منم همینه مهدی....معلومه که حواست نبوده....همه فکر و ذکرت به رضا بوده....اصلا چیزی و کسی به جز اون رو نمی‌دیدی....انگار بقیه نیستن....از بقیه رفیقات و نیازهاشون غافل بودی....غفلت که شاخ و دم نداره....تازه اینا غفلت نسبت به دوستاته....تو از چیز دیگه‌ای هم غافل بودی که قابل مقایسه با اینا نیست.... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
عقل:تو از کسی غافل بودی که از همه رفیقات حتی رضا هم بیشتر دوستت داشت....مهدی... گفتم:بله عقل... عقل:فرض کن علی یه پولی که برای خودشه بده دستت و بگه میخوام با این پول بجای من بری زیارت مشهد و یه قسمتی از این پول رو بندازی توی ضریح؛ بعد تو بگی باشه و پول رو برداری و باهاش بری شمال و حال کنی و اصلا یاد علی هم نیفتی و وقتی برگشتی اصلا به روی خودت نیاری در حالیکه علی میدونه تو چیکار کردی ولی چیزی بهت نمیگه و تو حتی یه تشکر ساده هم ازش نکنی.....الان اینا رو بهت گفتم چه حسی بهت دست داد؟؟!! گفتم:خیلی نامردیه....خیلی....حالا مشهد نرفتنش به کنار.... اینکه اون پول رو خرج خودت کنی و یه کلام تشکر هم ازش نکنی و کلا هیچ یادی هم توی سفر ازش نکنی این دیگه واقعا نامردیه.... عقل:حالا اگه اونی که بهت پول داده که مثلا علی بود نه از روی اینکه مثلا یه زیارت نیابتی میخواسته بلکه از روی این که خیلی دوستت داره این پول رو بهت داده باشه و تو این کار رو باهاش بکنی چی؟؟!! گفتم:این دیگه از اون بدتر....راستش نمیتونم تصور کنم با یکی همچین کاری رو بکنم خصوصا یکی که میدونم انقد دوستم داره..... عقل:حالا فرض کن مثلا علی چون میدونسته تو یه مشکلی داری یا مثلا به این سفر نیاز داری از سر محبت اون پول رو بهت داده باشه و بعد تو بخوای اون پول رو یه جایی مصرف کنی که به ضررته، تازه ضرری که باعث میشد مثلا هم این پوله به هدر بره و هم ضرر اضافه کنی؛ بعد علی بیاد تو رو از این ضرر نجات بده ولی تو اصلا هیچ اعتنایی نکنی و بهش بی توجهی کنی....الان چه حالی بهت دست داد؟؟!! گفتم:از خودم متنفر میشم....از خودم بدم میاد....روم نمیشه به علی نگاه کنم.... عقل:تو با یکی این کار رو کردی....یکی خیلی بهتر از علی....یکی که خیلی بیشتر از اینا رو برات انجام داده ولی تو اصلا حواست بهش نیست..... گفتم:من؟؟؟با کی؟؟انصافا با هیچکی این کارو نکردم.... عقل:بله....با هیچکدوم از آدمای دور و برت این کار رو نکردی ولی با یکی این کار رو کردی که همه این آدما رو هم اون آورده اطرافت....انقد خدا برات نا‌آشناست؟؟؟ من:..... عقل:چی شد؟؟چرا ساکت شدی؟؟این چیزایی که گفتم درباره خدا صادق نبود؟؟ این همه نعمت بهت داد....تو باهاشون چیکار کردی مهدی؟؟ چقد بلاهایی که بخاطر کارات باید بر سرت میومد ولی اون نگذاشت و تو هم هیچی نفهمیدی.... گفتم:از خودم متنفرم..... عقل:وقتش نشده که برگردی؟ گفتم:مگه دیگه راهی گذاشتم؟؟ عقل:در به روی تو همیشه بازه.... گفتم:در بازه....ولی برای من دیگه پایی برای رفتن نمونده.... عقل:تو ازش بخواه خودش میاد سراغت.... گفتم:باور کن دیگه روم نمیشه صداش بزنم....میدونی چقد تا حالا این کار رو کردم و دوباره روزی از نو.... عقل:راه دیگه‌ای داری؟چاره دیگه‌ای داری؟کسی دیگه رو میشناسی که بری پیشش؟ گفتم:نههه...... عقل:یا باید کلا ناامید شی و ولش کنی یا اینکه دوباره برگردی.... گفتم:یه حسی نمیزاره کلا ناامید شم....میدونی نمیتونم باور کنم که قبولم نمیکنه....ولی با چه رویی آخه..... ادامه دارد...... @CALL_OF_DUTY_1
گفتم:عقل حالا میگی من چی کار کنم؟؟ نه راه پس دارم نه راه پیش... عقل:گفتم که تنها راهت برگشته....برگشت.... شیطون:چیزی میگی هی برگشت ....برگشت؟؟؟میدونی تا حالا چندبار برگشته و زده زیرش؟؟بعدشم از کجا معلوم خدا قبول کنه؟؟؟اون که بیکار نیس این هی گناه کنه بعدش بیاد آب غوره بگیره و خدا هم زرتی قبول کنه.... کار بیهوده نکن.... عقل:مهدی حرفای اینو باور نکن....این شیطون اگه دلش به حال تو میسوخت و میخواست تو کار بیهوده نکنی کار تو رو به اینجا نمیرسوند.... شیطون:به من چه؟؟من فقط پیشنهاد میدادم خود .....ش قبول میکرد.... عقل:وسط حرف من نپّر.....داشتم میگفت.... اولا که این دل سوز تو نیست ثانیا درباره اینکه خدا قبول بکنه یا نکنه تو حرف کیو قبول میکنی ها؟بابا مهدی خودش گفته تو بیا، برگرد من قبولت میکنم....والا خودش گفته..... گفتم:حتی بعد این همه خراب کاری؟؟ عقل:خودش گفته هرکاری کردی فقط از من ناامید نشو.... و نرفتن تو و بر نگشتن تو الان یعنی ناامیدی از اون؛ درسته؟؟‌ گفتم:آره... شیطون:آقا اصن به فرض که خدا قبول کنه...چه تضمینی وجود داره که تو دوباره برنگردی سر خونه اولت؟؟دوباره گند نزنی؟؟مگه تا حالا همین کارو نمیکردی؟؟ عقل:اگه تو دست از سرش برداری خوب میشه....میدونی مهدی اصلا تو الان نباید به این نگاه کنی بعدا شاید خراب کاری کنی....الان باید برگردی هرجور هستی....اصلا مشکل بارای قبلی تو همین بوده که تو فکر میکردی حالا چجوری باید مواظب باشی و خرابکاری نکنی بعد یجا دیگه کم می‌آوردی....اصلا تا وقتی نگاهت به خودته همین آش و همین کاسس.... شیطون:پس نگاش به کی باشه؟؟به تو؟؟ عقل:از اتفاقاتی که تا حالا افتاده چه درسی گرفتی؟؟ گفتم:این که من نمیتونم.....باور کن نمیتونم در مقابل همه اینا باهم تنهایی دووم بیارم... عقل:خب آفرین پس حالا که تو تنها نمیتونی و میدونی اگه به خودت باشه دوباره خرابکاری میکنی باید چیکار کنی؟؟ گفتم:.....بسپارم به خودش..... عقل:آااهااان....حالا شد....خودش گفته تو بسپار به من و تلاشت رو بکن دیگه بقیش با من.... گفتم:ینی من الان باید چیکار کنم؟؟ عقل:اول میگی.... خدایا من دوباره اومدم....اما اینبار فرق داره....از این بعد دیگه کارام رو سپردم به خودت....من هرکاری بهم بگی میکنم و ازت میخوام خودت ازم مراقبت کنی که کم نیارم.... بعدش خودش کار رو برات جلو میبره.... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
هدایت شده از خبرگزاری حوزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 انیمیشن طلبه جهادگر حجت الاسلام محمد مداح در حالی که این طلبه جهادی در حال خدمت در یکی ازبیمارستانهای قم به بیماران کرونایی بود همسر باردارش که در آی سی یو همان بیمارستان بستری بود به دیدار حق شتافت و داغ فرزندان دو قلویش نیز بر دل این پدر ماند. @HawzahNews | خبرگزاری‌حوزه
﷽ سلام خدمت همگی دوستان امسال هم هرجوری بود تموم شد و سال جدید در حال شروع شدن هست. امیدوارم سال جدید برای همه پر برکت و پر از رشد باشه. ان شاءالله با شروع قرن جدید، داستان رو هم شروع می‌کنیم.
در حیاط مسجد، روی صندلی های گوشه حیاط نشسته بودم. بچه‌های کوچک محله در حال بازی در حیاط بودند. نماز را با نگاه به پدر و مادرشان به پایان برده بودند و اینک زمان بازی فرا رسیده بود. اما در میان این هیاهوی بچه ها، فرزاد را دیدم. زمین را نگاه می‌کرد و به آرامی راه می‌رفت گویا در فکر چیزی بود. آرام آرام راهش را به سمت من کج کرد و به طرفم آمد. _فرزاد:حاجی یه چیزی خیلی ذهنمو درگیر کرده..‌. _من:سلام آقا فرزاد! چی شده؟؟ _فرزاد:ا سلام نکردم؟! سلام... لبخند ریزی زدم که نشان دهم ناراحت نشدم و منتظر ماندم گره دلش را وا کند. _فرزاد:حاجی تمام زندگیم به هم ریخته...دارم از همه جا رونده می‌شم...آخه چرا هیشکی منو نمی‌فهمه؟؟ _من:مگه چی شده فرزاد جان؟؟!! اتفاقی برات افتاده؟؟! _فرزاد:حاجی دارم دیوونه میشم... دارم کارمو از دست میدم... دارم دوستامو از دست میدم... دارم روز به روز از پدر و مادرم دور تر میشم... هیچکس برام نمونده... _من:کارت که داشت خوب پیش می‌رفت!! چی شده یهو بهم ریخته؟؟!! به نظرم پاشو بریم از چایی خونه از مشتی حسن دوتا چایی بگیریم بخوریم تا آروم تر بشی... بعد مفصل بشینیم صحبت کنیم. دستش را گرفتم تا باهم به سمت دیگر حیات برویم. تقریبا هم قد من بود ولی ۵، ۶ سالی کوچکتر. نزدیک چایی‌خانه مسجد که شدیم مشتی حسن مرا که دید بلند سلام کرد: _مشتی حسن: به به سلااام آشیخ مهدی... چطوری آقا؟؟! _من:سلام بر آقا حسن با صفا... دوتا چایی تازه دم داری مشتی؟! _مشتی:بله که داریم... خوبشم داریم... مشتی نگاهی به فرزادِ در هم فرو رفته انداخت و گفت: چی شده آقا فرزاد؟ بار کشتی هات تو گمرک گیر کرده؟! همگی باهم خندیدم. _فرزاد:نه مشتی...چیزی نیست درست میشه... مشغول خوردن چای که شدیم بهزاد را دیدم که خندان به سمت ما می‌آمد. _بهزاد:سلام حاج آقا... سلام فرزاد...سلام مشتی... _من:به به آقا بهزاد... سلام _فرزاد:سلام بهزاد _مشتی:سلام بهزاد جان... فرزاد را فرستادم تا لیوان های چای را با کمک مشتی بشوید. _من:بهزاد! تو چطور رفیقی هستی که خبر از احوال رفیقت نداری؟! ادامه دارد.... @CALL_OF_DUTY_1