#ندای_وظیفه
#فصل_دوم
#قسمت_اول
#زاویه_یک
در حیاط مسجد، روی صندلی های گوشه حیاط نشسته بودم. بچههای کوچک محله در حال بازی در حیاط بودند. نماز را با نگاه به پدر و مادرشان به پایان برده بودند و اینک زمان بازی فرا رسیده بود. اما در میان این هیاهوی بچه ها، فرزاد را دیدم. زمین را نگاه میکرد و به آرامی راه میرفت گویا در فکر چیزی بود. آرام آرام راهش را به سمت من کج کرد و به طرفم آمد.
_فرزاد:حاجی یه چیزی خیلی ذهنمو درگیر کرده...
_من:سلام آقا فرزاد! چی شده؟؟
_فرزاد:ا سلام نکردم؟! سلام...
لبخند ریزی زدم که نشان دهم ناراحت نشدم و منتظر ماندم گره دلش را وا کند.
_فرزاد:حاجی تمام زندگیم به هم ریخته...دارم از همه جا رونده میشم...آخه چرا هیشکی منو نمیفهمه؟؟
_من:مگه چی شده فرزاد جان؟؟!! اتفاقی برات افتاده؟؟!
_فرزاد:حاجی دارم دیوونه میشم... دارم کارمو از دست میدم... دارم دوستامو از دست میدم... دارم روز به روز از پدر و مادرم دور تر میشم... هیچکس برام نمونده...
_من:کارت که داشت خوب پیش میرفت!! چی شده یهو بهم ریخته؟؟!! به نظرم پاشو بریم از چایی خونه از مشتی حسن دوتا چایی بگیریم بخوریم تا آروم تر بشی... بعد مفصل بشینیم صحبت کنیم.
دستش را گرفتم تا باهم به سمت دیگر حیات برویم. تقریبا هم قد من بود ولی ۵، ۶ سالی کوچکتر.
نزدیک چاییخانه مسجد که شدیم مشتی حسن مرا که دید بلند سلام کرد:
_مشتی حسن: به به سلااام آشیخ مهدی... چطوری آقا؟؟!
_من:سلام بر آقا حسن با صفا... دوتا چایی تازه دم داری مشتی؟!
_مشتی:بله که داریم... خوبشم داریم...
مشتی نگاهی به فرزادِ در هم فرو رفته انداخت و گفت:
چی شده آقا فرزاد؟ بار کشتی هات تو گمرک گیر کرده؟!
همگی باهم خندیدم.
_فرزاد:نه مشتی...چیزی نیست درست میشه...
مشغول خوردن چای که شدیم بهزاد را دیدم که خندان به سمت ما میآمد.
_بهزاد:سلام حاج آقا... سلام فرزاد...سلام مشتی...
_من:به به آقا بهزاد... سلام
_فرزاد:سلام بهزاد
_مشتی:سلام بهزاد جان...
فرزاد را فرستادم تا لیوان های چای را با کمک مشتی بشوید.
_من:بهزاد! تو چطور رفیقی هستی که خبر از احوال رفیقت نداری؟!
ادامه دارد....
@CALL_OF_DUTY_1