eitaa logo
Call of duty
40 دنبال‌کننده
0 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
--:میدونی یه سری چیزا هست که حتی قلب وقتی اختیارشو بده دست شهی هم بازم اونا رو دوست داره ولی چون حواسش به شهی جمع شده یادش میره اینا رو هم دوست داره.... میدونی عقل دوست داشتنی‌هایی که من به قلب پیشنهاد میکنم با دوست داشتنی‌هایی که شهی بهش پیشنهاد میکنه قابل جمع نیست... عقل:یعنی چی؟دوست داشتنی، دوست داشتنیه دیگه چه فرقی داره؟؟؟ --:نگاه، محبت کلا یه اثرایی داره چه از دوست داشتنی خوب بوجود بیاد چه از دوست داشتنی بد...مثلا محبت چه بخوای چه نخوای باعث اطاعت میشه یعنی وقتی تو چیزی رو دوست داشته باشی چه بخوای چه نخوای دنبالش راه میفتی به حرفش گوش میکنی... عقل:خب که چی؟ --:خب دیگه اگه محبت از دوست داشتنی‌های خوبی نباشه تو دنبال همونا راه میفتی و معلوم نیست به کجا بری... ولی برعکس اگه محبت از دوست داشتنی‌های خوب باشه تو دنبال همون خوبیا راه میفتی و کم کم خوب میشی... عقل:عجب...چه جالب.... --:حالا فهمیدی چرا اینا قابل جمع نیستن؟ همون جوری که خوبی و بدی جمع نمیشن محبت خوبی و بدی هم جمع نمیشه...وقتی قلب یه محبت بدی را راه داد دیگه فرصت نداره به من و پینشنهادام نگاه کنه تازه یه وقتی هم اگه نگاهش بیفته اون محبت بده که قوی شده نمیزاره قلب به من توجه کنه... عقل:حتما این مدت خیلی زجر کشیدی نه؟؟ --:چی بگم والا...میدونی چی سخته عقل؟؟ این که قلب بدونه من براش مفیدم و بدردش میخورم ولی به من نگاه هم نکنه.... منو دوست داشته باشه ولی بهم توجه نکنه.... عقل:خب چرا قلب اینجوری میشه؟؟ --:قلب اینجوریه که وقتی به یه چیزی محبت پیدا کرد و‌ اون محبت کم کم بخاطر کارایی که انجام میشه زیاد بشه باعث میشه قلب به غیر اون چیزی که دوستش داره دیگه توجه نکنه.... یعنی چون قلب محبتش نسبت به دوست داشتنی‌های شهی مدام زیاد و زیاد تر شد دیگه کم کم منو نمیبینه و تمام حواسش به اون دوست داشتنی‌ها جمعه.... عقل:یعنی چی؟؟ قلب که میدونه اینا رو.... چرا بهت نگاه نمیکنه؟؟ --:چون قلب فقط با دونستن کار نمیکنه.... چیزی که مهمتر از دونستنه برای قلب اینه که یه چیزی رو دوست داشته باشه وقتی دوست داشت میره سمتش حالا چه مخالف دونستنی‌های قبلش باشه چه موافق اونا.... ادامه دارد.... @CALL_OF_DUTY_1
قلب:خسته نشدید از بس درباره من حرف زدید؟ شهی:خس شدیم والا.....ول کنید همو.... عقل:بعد این همه وقت داریم یه صحبت پر فایده میکنیم خواهشا خرابش نکنید.... --:عقل حواست به شهی باشه اگه میخوای بازم هم صحبت شیم..... عقل:وایسا....هنوز خیلی سوال دارم ازت....حتی خودتو معرفی هم نکردی.... --:من هستم همیشه....نیاز به معرفی ندارم از قلب بپرس بهت میگه.... همون نیروی نهفته خوبه.... شهی:نچ....خیلی زیاده....کمش کن مشتری شیم.....ناموسا اسم منو نیگا....دو بخشه....شَ...هی....چقد ساده و تو‌دل برو.... عقل:با همین حرفات بدبختمون کردی....این بیچاره رو خونه نشین کردی..... قلب میشه اسمشو بگی؟ شهی:نگو بخندیم قلب..... موهوم:نیرو خوبه؟؟ یا مثلا نهی؟؟مخفف نهفته.... شهی:اره شبیه خودمم هست اسمش....فقط یکم خلقیاتمون به هم نمیخوره....اونم ایشالا به مرور زمان خوب میشه....قبول نداری موهوم؟؟ موهوم:آاره باباا....مهم عشق و محبته که به تدریج پدید میاد.... عقل:چقد مزخرف میگید شما دوتا.....بسّه دیگه.... استاد:بزنم تو دهنتون؟؟؟فلان فلان شده‌ها....اه اه....شورشو درآوردید....یه اسم میخواد مث آدم بهش بگید بره....هووی قلب با تو‌امااا.... عقل:استاد جان آروم تر....الان میگه.... قلب:چیزی که من میدونم اینه که اون راه درستو بهم نشون میده.... راه نجات منه.... عقل:راه نجات.... شهی:ن نشد....آقا من با کلمه مرکب مشکل دارم....خیلی زیاده فانوسا....رررااااه‌ه‌ه‌‌ه.....ننننجججااااتتتت.....وااای نفسم گرفت.... استاد:بگیره بمیری ایشالا از شرت خلاص شیم..... شهی:به همین راحتی؟؟؟من تا زیر گل نکنم شماها رو نمیمیرم.... استاد:چش سفیدِ......مااال این حرفا نیستی.... عقل:خواهشا بسه....دیگه دارم کلافه میشم از دستتون....استاد کوتاه بیا بزار به کارمون برسیم....تو که میدونی این شهی ول کن نیست....هدفش اینه من به کارم نرسم....پس بخاطر من کوتاه بیا.... استاد:....باااشه....ولی سر فرصت دهنشو..... عقل:خب خب حله.... قلب:به نظرم نجات صداش بزنیم چطوره؟ عقل:اوووم....بد نیست.... شهی:بازم زیاده....نجی خوبه نجی جوون خودم.... عقل:حرف نزن تو....همین نجات خوبه پس.... نجات...نجات کجایی کارت دارم...؟ نجات:با منی عقل؟ عقل:با اجازه قراره اینجور صدات کنیم.... مشکلی که نداری با این اسم؟ نجات:نه خوبه....خب چیکارم داشتی؟ عقل:من برام حل نشد چرا قلب حرفتو گوش نمیده....خب قبول دوست داشتنی شهی رو ترجیح میده ولی میدونه تو‌هم هستی و پیشنهاد داری....گیر کردم واقعا.... نجات:بزار خیالتو راحت کنم....قلب اینجوریه ذاتا که خیلی اهل اشتراک نیست.... یعنی نمیگه این کار رو هم برای تو انجام میدم هم برای تو...تهش برای یکیشون داره انجام میده گرچه ظاهرا هر دو رو قصد کنه.... عقل:حتی اونجایی که هر دو در یه جهت باشن؟؟ نجات:اونجایی که در یه جهت نیستند که واضحه.....خصوصا اگه سر دو راهی باشه معلوم میشه قلب کدوم رو بیشتر دوست داره و انتخاب میکنه و منم از همین جاها نگرانم.... ولی حتی اونجایی که یه کاری هست که میشه به هر قصدی انجام داد، هرچند قصدای مختلف اثرات مختلفی دارند و هم‌جهتند ولی بازم قلب واقعا برای یکی از اونا داره کار رو انجام میده..... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
عقل:یعنی باید منتظر یه دو راهی باشم تا بفهمم قلب داره درست میره؟؟ نجات:نه....به نظرم از قلب بپرسی بهتر میتونه بهت بگه عقل:خب چی بپرسم ازش؟خودت میتونی ازش سؤال کنی؟ نجات:باشه....قلب میتونی بگی رفتارت درباره کسی که بخاطر دوست داشتنی‌های خوب محبتت بهش زیاد شده چه فرقی با طرف مقابل این داره؟ قلب:کاری نداره؛ یه نگاه به رابطه منو رضا بکن بعدشم یه نگاه به رابطه من با علی.... از وقتی با علی آشنا شدم و رابطمون شکل گرفت خب طبیعیه اولش خیلی محبتی بهش نداشتم ولی بخاطر نوع رفتاری که باهام داشت هرچی ارتباطمون بیشتر می‌شد واقعا بیشتر محبت منو جلب می‌کرد و تو نگاه من بزرگتر می‌شد هم محبت رشد می‌کرد هم بزرگی اون...جوری که من بعضی از شوخیایی که خیلی هم خوب نبود رو جلو علی روم نمی‌شد بگم....موهوم بهتر یادشه؛علی منو آقا مهدی صدا می‌کرد و منم علی آقا....یکم که گذشت بهم گفت مهدی و منم علی...هر وقت منو میدید جلو من پا می‌شد و حتی احترام‌هایی که به سایر بچه‌ها نمیذاشت به من میذاشت....خب من این رفتارها رو که میدیدم قشنگ میفهمیدم که منو دوست داره و از روی محبتشه که داره اینجوری رفتار میکنه و منم که اینو فهمیدم محبتم بهش بیشتر و سعی می‌کردم براش کم نزارم....هرجایی می‌تونسم بهش کمک می‌کردم و متقابلا بهش احترام میذاشتم البته نه این که بخوام احترام اونو جبران کنم بلکه نمی‌تونستم بهش احترام نزارم چون بزرگ و محترم میدیدمش....یادم نمیاد تا حالا حرفی بهم زده باشه که از گفتنش بعدا اظهار شرمندگی کرده باشه با اینکه زیاد دوتایی حرف می‌زدیم و درد دل می‌کردیم ولی هیچوقت حرفی نزدیم که از گفتنش به کسی دیگه خجالت بکشیم.... عقل:یعنی این حرفا رو به بقیه هم می‌گفتی؟ قلب:نه عقل من....منظورم اینه که مدل این حرفا جوری نبود که خجالت آور باشه ولی من فقط این حرفا رو به علی می‌گفتم چون می‌دونستم میخواد بهم کمک کنه و از هیچ تلاشی هم صرف نظر نمی‌کرد عقل:خب اینا درباره رابطه تو و علی بود.... رابطه تو و رضا مگه چه فرقی داشت؟؟ قلب:خب رابطه منو رضا هم اولاش همین جوری بود....خوب بود...مؤدبانه بود ولی کم کم فاصله‌های بین ما از بین رفت.... هرچی رابطمون بیشتر شد من محبتم بهش بیشتر شد ولی برعکس علی.... عقل:یعنی چی؟ قلب:توضیحش سخته....رابطه ما دوتا جوری شد که دیگه همه حرفایی که میزدیم مخصوص خودمون دوتایی بود و به کسی دیگه هم نمی‌شد گفت...البته همچین حرف بدرد بخوری هم نبود....همش اظهار علاقه به هم بود...دیگه کمتر سر مشکلاتمون صحبت می‌کردیم یا بهتر بگم مشکلی نمی‌دیدیم..... یبار نشستم از موهوم خواستم یه مروری روی خاطرات و حرفای خودمون داشته باشه بهم گفت تقریبا از وقتی که خیلی رفیق شدید اکثر حرفاتون ابراز علاقه به هم بوده به طرق مختلف و کمتر سر چیزای دیگه با هم صحبت کردید برعکس اوایل ارتباطتون.... این حرف میدونی ینی چی عقل؟؟ینی فایده رسوندن ما به هم خیلی کم شد و از یه جایی به بعد ضرر شد.... ما دوتایی که میخواستیم فقط بهم در رشد دوتامون باهم کمک کنیم هرچی محبتمون نسبت به هم بیشتر شد فایده رسوندمون به هم کمتر شد انگار فایده رو فقط در ابراز علاقه به هم میتونستیم.... وقتی از موهوم خواستم چنتا خاطره از بچه‌های دیگه برام بگه فهمیدم بعضی از بچه‌هایی که به اندازه رضا دوستم نداشتن و منم به این اندازه دوستشون نداشتم خیلی بیشتر بهم کمک کردن و فایده رسوندن.... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
قلب:فقط یه مشکلی اینجا وجود داره.... عقل:چی؟؟ قلب:یادته نجات بهت چی می‌گفت؟ عقل:ما در این چند مدت خیلی باهم صحبت کردیم کدومو میگی؟ قلب:همشو میگم خخخ.....بابا منظورم اون وقتیه که نجات می‌گفت قلب با اینکه میدونه من بیشتر بدردش می‌خورم بازم میره سر وقت شهی..... عقل:آهان خب یادم اومد....حرف تو چیه؟ قلب:حرفای نجات درست بوداا.... ولی میدونی به این راحتیا هم نیس.... عقل:چی راحت نیست؟ قلب:نجات راست میگه که من میدونم اون بیشتر بدردم میخوره ولی مشکل اینه که وقتی من نگام به شهی هست دیگه اصلا متوجه نجات نیستم..... عقل:یعنی چی؟تو اونو قشنگ میشناسی و میدونی هست و میدونی بدردت می‌خوره ولی متوجهش نیستی؟؟؟ قلب:باور کن همینجوریه..... میدونی من نمیتونم همزمان دوتا چیزو نگاه کنم و بهشون توجه کنم یعنی اصلا اون یکی رو نمی‌بینم و متوجه وجودش نمیشم انگار اصلا نیس..... عقل:اینجور که خیلی سخت شد.... قلب:گفتم به این راحتیا که نجات میگه نیس.... من بد هستم قبول ولی نه به این راحتی.... عقل:منظور نجات هم این نبود که تو بد هستیا.... قلب:می‌دونم....نجات با ادب تر از این حرفاست.... حالا میگی من چیکار کنم؟ اصلا میتونم کاری بکنم؟؟ عقل:راه که قطعا هست.... قلب:چی؟ عقل:میدونی این جور که تو گفتی یعنی وقتی به شهی توجه داری دیگه به منم نگاه نمیکنی.... قلب:....آره.... عقل:یعنی نه من نه نجات.... قلب:..... عقل:یعنی یکی غیر از ماها باید بیاد کمک..... قلب:کی؟؟؟ عقل:یکی که از اوضاع همه ما با خبر باشه.... بدونه هر لحظه حال تو چجوریه..... وضع من چجوره..... شهی داره چیکار میکنه..... قلب:داریم همچین کسی؟؟ عقل:آره....دقت کن....همین چند وقتی که به من و نجات نگاه نمی‌کردی چی می‌شد یهو به خودت میومدی؟؟ قلب:خیلی عجیب بود....یهو یکی به مهدی میگفت آقا شما قلبت پاکه برا ما هم دعا کن....اصلا این جمله رو که می‌شنیدم..... عقل:چقدر از این اتفاقا برات افتاده؟ قلب:زیاد..... انگار یکی همیشه حواسش بهم هست..... إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَآئِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ (اعراف/٢٠١) ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
بخش اول داشتم از توی راهرو رد میشدم که دیدم جلوی در کفشای رضا و دونفر دیگه گذاشته..... استاد:ینی رضا اینجا چیکار داره؟؟؟ عقل:خب حتما یه کاری داره دیگه....درسی یا کارای برگزاری جشن.... استاد:خودم میدونم....تازه میدونم کارش چیه....برای جشن دارن صحبت میکنن.... عقل:خب پس چی؟ استاد:نیومده یه کلوم به ما بگه....اول میومد به ما میگفت بعد اگه قبول نکردیم میرفت سراغ بقیه.... عقل:استاد تو که میدونی مهدی سرش شلوغه چرا اینجور میگی؟؟ استاد:شلوغه که شلوغه شاید میشد یه وقتی خالی کرد....اون حق نداشت قبل این که به من پیشنهاد بده، بره سراغ بقیه.... عقل:حالت خوش نیستا استاد.... شهی:حالا در بزن یه سلامی بهش بکن تا حداقل دیده باشیش.... موهوم:تازه میتونی یجوری هم سلام کنی که بفهمه باید به تو هم میگفته و جای تو الان روی یکی از اون صندلیا خالیه..... استاد:نه بابا....بزار با رفیقاش خوش باشه.... عقل:چی شد؟؟؟رفیقاش؟؟تا دیروز که شهی عشقم عشقم میکرد صدات بیرون نمیومد حالا یهو شدن رفیقاش؟؟؟ شهی:من هنوزم میگم.... استاد:نه بابا....بزا با اونا خوش باشه.... دیگه مثل قبل نیست..... موهوم:تازشم یادت رفته بدبخت صبحی بهش سلام کردی چجوری جواب سلامتو داد؟؟؟ عقل:بنده خدا تازه از خواب پا شده بود اصلا نمیدید تو رو.... استاد:من اینا چیزا رو نمیفهمم....مهم اینه که درست جواب نداد....اصن دیگه ازش خوشم نمیاد....از چشام افتاد.... عقل:طبیعیه.....همونجوری که سریع به چشم اومد سریع هم از چشم افتاد.... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
بخش دوم شیطون:موهوم جون تا حالا به این فکر کردی که چرا رضا چند وقته بهت کم محلی میکنه؟ موهوم:نه اصن حواسم نبود....راس میگیا.... شیطون:تازگیا بند این رفیقای جدیدش شده طبیعیه تو رو یادش بره.... موهوم:یادش بخیر....یه زمونی چقد رفیق بودیم....بدون اون غذا نمیتونستم بخورم....حالا دیگه اصن به ما نگاهم نمیکنه.... استاد:دیگه ازش خوشم نمیاد....اصن بره گم شه....حیف من که انقد وقت براش گذاشتم..... عقل:بابا چخبرتونه؟؟؟همینجوری میبافیداا.....موهوم مگه همین دیشب نبود سر سفره نشسته بودید غذا میخوردید و صحبت میکردید؟؟ استاد از تو بعیده..... شهی:من چیکار کنم که هنوزم دوسش دارم؟؟؟ گفتم:معلومه فازتون چیه؟؟؟ یکی میگه بدم میاد یکی میگه خوشم میاد..... عقل:میدونی چی شده مهدی؟این شیطون از خدا بی خبر اومده نشسته زیر پا موهوم و شروع کرده از رضا بد گفتن....استاد مثل همیشه اعصابش به هم ریخت و هر چی از دهنش در اومد گفت....شهی هم که ول کن رضا نیست.... حالا نظر تو چیه؟ گفتم:شهی راس میگه هنوز دوسش دارم ولی یکم اذیت میشم که بهم کم محلی میکنه.... عقل:خشت اول گر نهد معمار کج...... گفتم:منظور؟؟ عقل:اون اول که بهت میگفتم انقد به حرفای این شهی گوش نده، بجاش به حرفای من گوش نمیدادی باید این روزها رو هم میدیدی..... شهی:دوباره شروع کردی به گیر دادنااا.... آخه وقت این حرفااس.... عقل:دقیقا الان وقتشه....الان باید بگم بهش که یادش باشه خودش بوده که این راه رو رفته....باید بگم که بارهای بعدی که بهش میگم به حرفم گوش بده نه اینکه پشت گوش بندازه.... گفتم:قبول عقل....حرفت درست....ولی اصلا بحثمون سر این نبودا....بگو الان من چیکار کنم؟ استاد:تو هم مث خودش عمل کن و دیگه محلش نزار....اصن یه پیام براش بنویس بهش بگو دیگه نمیخوام ریختتو ببینم.... عقل:با من بود نه شما.... شهی:من میگم یه پیام بهش بده بگو رضا جوون عزیزم چی شده دیگه محل نمیزاری؟؟من کار بدی کردم؟؟ عقل:نهه....فعلا صبر کن هیچی هم بهش نگو....آروم آروم باید درست بشه....هرچی بیشتر بهش مشغول بشی برات بد تره چه فکر منفی چه مثبت..... ادامه دارد...... @CALL_OF_DUTY_1
جزیره ای از دور دست پیداست. پر از درختان سبز و سر به فلک کشیده. پر از میوه های رسیده روی درختان. در آن جزیره همه چیز هست اما به شلوغ و به هم ریخته نیست. ما اهالی کشتی، همه تصمیم گرفته ایم همگی با هم به آن جزیره برسیم. در این راه پر پیچ و خم که یک شب طوفان، کشتی را تا پرتگاهِ تکه تکه شدن میبرد و یک روز از شدت باران، کشتی نیز مانند دریاچه ای می شود. اما تا به حال با کمک هم از همگی این اتفاقات کشتی را به سلامت خارج کرده ایم. در این راه تعدادی را نیز از دست داده ایم ولی آنچه مهم است سالم ماندن کشتی است چرا که اگر کشتی باشد ما هم هستیم و اگر کشتی متزلزل شود همه ما در معرض غرق شدن هستیم. همه تلاش ما باید این باشد که کشتی به سلامت به جزیره برسد و این ما هستیم که کشتی را حرکت میدهیم. اگر ما بایستیم کشتی می ایستد و اگر پارو بزنیم کشتی به حرکت خود ادامه میدهد. ما همگی به مثابه سرنشینان یک کشتی هستیم که در دریایی پر تلاطم به سوی جزیره ی آرمان های خود در حال حرکتیم. حرکت کشتی و تندی و کندی آن وابسته به خود سرنشینان است که چه مقدار در پیش بردن کشتی به یکدیگر کمک کنند. اگر یک نفر به این بهانه که این جای من است جای خود را سوراخ کند همه غرق خواهیم شد نه یک نفر. @CALL_OF_DUTY_1
عقل:اول تو تکلیف ما رو مشخص کن.... میخوای این قضیه با رضا حل بشه یا نه؟؟ گفتم:فرض کن میخوام.... عقل:نمیتونم فرض کنم.... باید راهتو مشخص کنی.... فرض کن یعنی اتلاف وقت و انرژی و هزینه اضافی.... فرض کن یعنی نمیخوای و میخوای سر منو شیره بمالی.... فرض کن یعنی..... استاد:اه ولش کن بد بختو.... آقا این رضا رو نمیخواد.... از اون بدش میاد..‌.. عقل:استاد درست میگه واقعا؟؟ شهی:نههه.... حیف نیست رضا رو از دست بدیم؟؟ واقعا حیفه.... این همه سال گذشته یه رفیق فاب مث رضا پیدا کردی.... انصافا نگاش کن چقد خوب و نجیبه این پسر..... شیطون:موهوم یادته چه خاطراتی از رضا داشتی؟ ههعی یادش بخیر.... کاش اون دوران برمیگشت.... همه‌چی خوب و آروم بود.... رضا پیشت بود.... انقد با بقیه نمی‌چرخید....ههعی رضاا.... عقل:چی میگی برا خودت شیطون؟؟؟ این که یکی سرش زیر برف باشه و واقعیت رو نبینه و حس نکنه و در نتیجه آروم باشه خوبه؟؟؟ این که یکی تارهای عصبیش از کار افتاده باشه و ضربه‌هایی که بهش می‌خوره رو حس نکنه خوبه؟؟؟ این که تو نفهمی باعث نمیشه اثر ضربه از بین بره.... پس بیخود از اون دوران سیاه و تاریک به خوبی و خوشی یاد نکن.... گفتم:حالا انقدا هم شلوغش نکن عقل‌‌‌‌.... عقل:چه شلوغی مهدی؟؟؟ یادت رفته من اون موقع چه حال و روزی داشتم.... مثل یه جنازه افتاده بودم اون گوشه.... همین شهی که حالا مظلوم نمایی میکنه، هربار به حرفش گوش می‌دادی یه لگد میزد به پهلوی من و بلند بلند می‌خندید.... همین شیطون در به در شده منو مسخره می‌کرد و می‌گفت کارت تمومه.... من دیگه حال نداشتم از سر جام بلند شم.... گفتم:....آره....یادم اومد.... عقل:میدونی اگه همینجور ادامه می‌دادی دیگه چیزی از من باقی نمی‌موند؟؟ گفتم:نه....اصلا حواسم نبود.... عقل:اگه نجات نبود من می‌مردم.... اگه تو اون اتفاق برات نمی‌افتاد من می‌مردم.... البته من مطمئنم اتفاق نبود.... یکی هست که همیشه حواسش به هممون هست.... گفتم:کدوم اتفاق؟؟؟ عقل:موهوم بیا براش توضیح بده.... موهوم:باشه عقل انقد حرص نخور.... منظورش اون وقتیه که اوج رابطت با رضا بود....نشسته بودی روی صندلی تو کتابخونه و زل زده بودی به روبرو و حسابی رفته بودی تو فکر رضا....داشتی فکر میکردی وقتی خواستی باهاش صحبت کنی چی بگی و چی کار بکنی که شهی دیگه داشت واقعا برات مایه میذاشتا‌.... وسط حرفای شهی بود و تحسینای شیطون که یهو محمد اومد کنارت آروم دست گذاشت روی شونت و گفت:مهدی....خیلی تو فکری داداش.... خوشبحالت که غرق توی درس شدی.... میدونم که نیتت درسته و اینا همش برات عبادت نوشته میشه‌‌..... برا من رو سیاهم دعا کن....اوضاعم خرابه..... تا غرق درس میشم ذهنم میره اینور اونور و سراغ چیزای چرت و پرت ولی تا میام دوباره برش گردونم می‌بینم ده دقیقه از وقتم رفته.... واقعا دعام کن مهدی.... اینا رو گفت و رفت....و تو یه ساعتی بود که تو فکر رضا بودی..... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
گفتم:آهاان....یادم اومد.... عقل:تازه این یکیش بود....انقد غرق در رضا بودی که دیگه به من پشت کرده بودی....اینجا تاریکِ تاریک بود....هیچ نوری نمی‌رسید.... موهوم:اینا رو دیگه من محکم حفظش کردم هیچجوره یادش نمیره خیالت راحت.... عقل:صرف بودنش که کافی نیست....باید مدام یادش بیارم با خودش و من داشت چیکار میکرد....اصلا حواسش نبود دور و برش داره چی میگذره....موهوم تو بگو.... موهوم:وقت امتحانای نیم سال رسیده بود و همه داشتن میرفتن تو جو درس خوندن....یکی از بچا که احساس میکرد خیلی خوب توی سال درس نخونده و برای امتحانا نیاز به یه همراه در درس خوندن داره اومد سراغت....بیچاره نمی‌خواست مستقیم بگه بیا باهم درس بخونیم و بحث کنیم....اومد و از سختی‌های توی سال تحصیلیش گفت و اینکه خوب نتونسته بخونه.... گفتم:خب من چی بهش گفتم مگه؟؟ موهوم:هیچی انقد تو فکر رضا بودی که اولا خوب به حرفاش گوش نکردی طوری که خود اون بدبخت فهمید اصلا به حرفاش گوش نمی‌کردی بعدشم گفتی:عجب....ایشالا میتونی خوب امتحانا رو پاس کنی....کافیه بشینی خوب این جزوه‌های دست بچا رو بخونی.... غافل از اینکه اون بنده خدا اهل جزوه خوندن نبود و میخواست درس رو بفهمه فوقش بعدش میرفت جزوه رو میخوند.... گفتم:ای واایِ من.... موهوم:میدونی کی بود اون بنده خدا؟؟ گفتم:محمد..... موهوم:آره....کاش فقط همین بود.... گفتم:چطور؟؟؟؟ موهوم:جلو چشاش رفتی به رضا اصرار کردی که بشینیم همه درسا رو بحث کنیم....به کلمه هم به اون محمد بد بخت نگفتی....حالا اونم انقد مرد بود که اصلا به رو نیاورد..... عقل:خودتو بزار جای محمد....چی میگفتی؟؟به نظرت کارت درست بود؟؟ گفتم:خیلی خودمو کنترل میکردم این بود که یه تیکه موقع بحث دوتایی‌مون مینداختم....تو دلم فحش میدادم.... اصلا متوجه این مسائل نبودم من.....واقعا حواسم نبود.... عقل:خب حرف منم همینه مهدی....معلومه که حواست نبوده....همه فکر و ذکرت به رضا بوده....اصلا چیزی و کسی به جز اون رو نمی‌دیدی....انگار بقیه نیستن....از بقیه رفیقات و نیازهاشون غافل بودی....غفلت که شاخ و دم نداره....تازه اینا غفلت نسبت به دوستاته....تو از چیز دیگه‌ای هم غافل بودی که قابل مقایسه با اینا نیست.... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
عقل:تو از کسی غافل بودی که از همه رفیقات حتی رضا هم بیشتر دوستت داشت....مهدی... گفتم:بله عقل... عقل:فرض کن علی یه پولی که برای خودشه بده دستت و بگه میخوام با این پول بجای من بری زیارت مشهد و یه قسمتی از این پول رو بندازی توی ضریح؛ بعد تو بگی باشه و پول رو برداری و باهاش بری شمال و حال کنی و اصلا یاد علی هم نیفتی و وقتی برگشتی اصلا به روی خودت نیاری در حالیکه علی میدونه تو چیکار کردی ولی چیزی بهت نمیگه و تو حتی یه تشکر ساده هم ازش نکنی.....الان اینا رو بهت گفتم چه حسی بهت دست داد؟؟!! گفتم:خیلی نامردیه....خیلی....حالا مشهد نرفتنش به کنار.... اینکه اون پول رو خرج خودت کنی و یه کلام تشکر هم ازش نکنی و کلا هیچ یادی هم توی سفر ازش نکنی این دیگه واقعا نامردیه.... عقل:حالا اگه اونی که بهت پول داده که مثلا علی بود نه از روی اینکه مثلا یه زیارت نیابتی میخواسته بلکه از روی این که خیلی دوستت داره این پول رو بهت داده باشه و تو این کار رو باهاش بکنی چی؟؟!! گفتم:این دیگه از اون بدتر....راستش نمیتونم تصور کنم با یکی همچین کاری رو بکنم خصوصا یکی که میدونم انقد دوستم داره..... عقل:حالا فرض کن مثلا علی چون میدونسته تو یه مشکلی داری یا مثلا به این سفر نیاز داری از سر محبت اون پول رو بهت داده باشه و بعد تو بخوای اون پول رو یه جایی مصرف کنی که به ضررته، تازه ضرری که باعث میشد مثلا هم این پوله به هدر بره و هم ضرر اضافه کنی؛ بعد علی بیاد تو رو از این ضرر نجات بده ولی تو اصلا هیچ اعتنایی نکنی و بهش بی توجهی کنی....الان چه حالی بهت دست داد؟؟!! گفتم:از خودم متنفر میشم....از خودم بدم میاد....روم نمیشه به علی نگاه کنم.... عقل:تو با یکی این کار رو کردی....یکی خیلی بهتر از علی....یکی که خیلی بیشتر از اینا رو برات انجام داده ولی تو اصلا حواست بهش نیست..... گفتم:من؟؟؟با کی؟؟انصافا با هیچکی این کارو نکردم.... عقل:بله....با هیچکدوم از آدمای دور و برت این کار رو نکردی ولی با یکی این کار رو کردی که همه این آدما رو هم اون آورده اطرافت....انقد خدا برات نا‌آشناست؟؟؟ من:..... عقل:چی شد؟؟چرا ساکت شدی؟؟این چیزایی که گفتم درباره خدا صادق نبود؟؟ این همه نعمت بهت داد....تو باهاشون چیکار کردی مهدی؟؟ چقد بلاهایی که بخاطر کارات باید بر سرت میومد ولی اون نگذاشت و تو هم هیچی نفهمیدی.... گفتم:از خودم متنفرم..... عقل:وقتش نشده که برگردی؟ گفتم:مگه دیگه راهی گذاشتم؟؟ عقل:در به روی تو همیشه بازه.... گفتم:در بازه....ولی برای من دیگه پایی برای رفتن نمونده.... عقل:تو ازش بخواه خودش میاد سراغت.... گفتم:باور کن دیگه روم نمیشه صداش بزنم....میدونی چقد تا حالا این کار رو کردم و دوباره روزی از نو.... عقل:راه دیگه‌ای داری؟چاره دیگه‌ای داری؟کسی دیگه رو میشناسی که بری پیشش؟ گفتم:نههه...... عقل:یا باید کلا ناامید شی و ولش کنی یا اینکه دوباره برگردی.... گفتم:یه حسی نمیزاره کلا ناامید شم....میدونی نمیتونم باور کنم که قبولم نمیکنه....ولی با چه رویی آخه..... ادامه دارد...... @CALL_OF_DUTY_1
گفتم:عقل حالا میگی من چی کار کنم؟؟ نه راه پس دارم نه راه پیش... عقل:گفتم که تنها راهت برگشته....برگشت.... شیطون:چیزی میگی هی برگشت ....برگشت؟؟؟میدونی تا حالا چندبار برگشته و زده زیرش؟؟بعدشم از کجا معلوم خدا قبول کنه؟؟؟اون که بیکار نیس این هی گناه کنه بعدش بیاد آب غوره بگیره و خدا هم زرتی قبول کنه.... کار بیهوده نکن.... عقل:مهدی حرفای اینو باور نکن....این شیطون اگه دلش به حال تو میسوخت و میخواست تو کار بیهوده نکنی کار تو رو به اینجا نمیرسوند.... شیطون:به من چه؟؟من فقط پیشنهاد میدادم خود .....ش قبول میکرد.... عقل:وسط حرف من نپّر.....داشتم میگفت.... اولا که این دل سوز تو نیست ثانیا درباره اینکه خدا قبول بکنه یا نکنه تو حرف کیو قبول میکنی ها؟بابا مهدی خودش گفته تو بیا، برگرد من قبولت میکنم....والا خودش گفته..... گفتم:حتی بعد این همه خراب کاری؟؟ عقل:خودش گفته هرکاری کردی فقط از من ناامید نشو.... و نرفتن تو و بر نگشتن تو الان یعنی ناامیدی از اون؛ درسته؟؟‌ گفتم:آره... شیطون:آقا اصن به فرض که خدا قبول کنه...چه تضمینی وجود داره که تو دوباره برنگردی سر خونه اولت؟؟دوباره گند نزنی؟؟مگه تا حالا همین کارو نمیکردی؟؟ عقل:اگه تو دست از سرش برداری خوب میشه....میدونی مهدی اصلا تو الان نباید به این نگاه کنی بعدا شاید خراب کاری کنی....الان باید برگردی هرجور هستی....اصلا مشکل بارای قبلی تو همین بوده که تو فکر میکردی حالا چجوری باید مواظب باشی و خرابکاری نکنی بعد یجا دیگه کم می‌آوردی....اصلا تا وقتی نگاهت به خودته همین آش و همین کاسس.... شیطون:پس نگاش به کی باشه؟؟به تو؟؟ عقل:از اتفاقاتی که تا حالا افتاده چه درسی گرفتی؟؟ گفتم:این که من نمیتونم.....باور کن نمیتونم در مقابل همه اینا باهم تنهایی دووم بیارم... عقل:خب آفرین پس حالا که تو تنها نمیتونی و میدونی اگه به خودت باشه دوباره خرابکاری میکنی باید چیکار کنی؟؟ گفتم:.....بسپارم به خودش..... عقل:آااهااان....حالا شد....خودش گفته تو بسپار به من و تلاشت رو بکن دیگه بقیش با من.... گفتم:ینی من الان باید چیکار کنم؟؟ عقل:اول میگی.... خدایا من دوباره اومدم....اما اینبار فرق داره....از این بعد دیگه کارام رو سپردم به خودت....من هرکاری بهم بگی میکنم و ازت میخوام خودت ازم مراقبت کنی که کم نیارم.... بعدش خودش کار رو برات جلو میبره.... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
در حیاط مسجد، روی صندلی های گوشه حیاط نشسته بودم. بچه‌های کوچک محله در حال بازی در حیاط بودند. نماز را با نگاه به پدر و مادرشان به پایان برده بودند و اینک زمان بازی فرا رسیده بود. اما در میان این هیاهوی بچه ها، فرزاد را دیدم. زمین را نگاه می‌کرد و به آرامی راه می‌رفت گویا در فکر چیزی بود. آرام آرام راهش را به سمت من کج کرد و به طرفم آمد. _فرزاد:حاجی یه چیزی خیلی ذهنمو درگیر کرده..‌. _من:سلام آقا فرزاد! چی شده؟؟ _فرزاد:ا سلام نکردم؟! سلام... لبخند ریزی زدم که نشان دهم ناراحت نشدم و منتظر ماندم گره دلش را وا کند. _فرزاد:حاجی تمام زندگیم به هم ریخته...دارم از همه جا رونده می‌شم...آخه چرا هیشکی منو نمی‌فهمه؟؟ _من:مگه چی شده فرزاد جان؟؟!! اتفاقی برات افتاده؟؟! _فرزاد:حاجی دارم دیوونه میشم... دارم کارمو از دست میدم... دارم دوستامو از دست میدم... دارم روز به روز از پدر و مادرم دور تر میشم... هیچکس برام نمونده... _من:کارت که داشت خوب پیش می‌رفت!! چی شده یهو بهم ریخته؟؟!! به نظرم پاشو بریم از چایی خونه از مشتی حسن دوتا چایی بگیریم بخوریم تا آروم تر بشی... بعد مفصل بشینیم صحبت کنیم. دستش را گرفتم تا باهم به سمت دیگر حیات برویم. تقریبا هم قد من بود ولی ۵، ۶ سالی کوچکتر. نزدیک چایی‌خانه مسجد که شدیم مشتی حسن مرا که دید بلند سلام کرد: _مشتی حسن: به به سلااام آشیخ مهدی... چطوری آقا؟؟! _من:سلام بر آقا حسن با صفا... دوتا چایی تازه دم داری مشتی؟! _مشتی:بله که داریم... خوبشم داریم... مشتی نگاهی به فرزادِ در هم فرو رفته انداخت و گفت: چی شده آقا فرزاد؟ بار کشتی هات تو گمرک گیر کرده؟! همگی باهم خندیدم. _فرزاد:نه مشتی...چیزی نیست درست میشه... مشغول خوردن چای که شدیم بهزاد را دیدم که خندان به سمت ما می‌آمد. _بهزاد:سلام حاج آقا... سلام فرزاد...سلام مشتی... _من:به به آقا بهزاد... سلام _فرزاد:سلام بهزاد _مشتی:سلام بهزاد جان... فرزاد را فرستادم تا لیوان های چای را با کمک مشتی بشوید. _من:بهزاد! تو چطور رفیقی هستی که خبر از احوال رفیقت نداری؟! ادامه دارد.... @CALL_OF_DUTY_1