#ندای_وظیفه
#قسمت_بیست_و_یکم
عقل:اول تو تکلیف ما رو مشخص کن.... میخوای این قضیه با رضا حل بشه یا نه؟؟
گفتم:فرض کن میخوام....
عقل:نمیتونم فرض کنم.... باید راهتو مشخص کنی.... فرض کن یعنی اتلاف وقت و انرژی و هزینه اضافی.... فرض کن یعنی نمیخوای و میخوای سر منو شیره بمالی.... فرض کن یعنی.....
استاد:اه ولش کن بد بختو.... آقا این رضا رو نمیخواد.... از اون بدش میاد....
عقل:استاد درست میگه واقعا؟؟
شهی:نههه.... حیف نیست رضا رو از دست بدیم؟؟ واقعا حیفه.... این همه سال گذشته یه رفیق فاب مث رضا پیدا کردی.... انصافا نگاش کن چقد خوب و نجیبه این پسر.....
شیطون:موهوم یادته چه خاطراتی از رضا داشتی؟ ههعی یادش بخیر.... کاش اون دوران برمیگشت.... همهچی خوب و آروم بود.... رضا پیشت بود.... انقد با بقیه نمیچرخید....ههعی رضاا....
عقل:چی میگی برا خودت شیطون؟؟؟ این که یکی سرش زیر برف باشه و واقعیت رو نبینه و حس نکنه و در نتیجه آروم باشه خوبه؟؟؟ این که یکی تارهای عصبیش از کار افتاده باشه و ضربههایی که بهش میخوره رو حس نکنه خوبه؟؟؟ این که تو نفهمی باعث نمیشه اثر ضربه از بین بره.... پس بیخود از اون دوران سیاه و تاریک به خوبی و خوشی یاد نکن....
گفتم:حالا انقدا هم شلوغش نکن عقل....
عقل:چه شلوغی مهدی؟؟؟ یادت رفته من اون موقع چه حال و روزی داشتم.... مثل یه جنازه افتاده بودم اون گوشه.... همین شهی که حالا مظلوم نمایی میکنه، هربار به حرفش گوش میدادی یه لگد میزد به پهلوی من و بلند بلند میخندید.... همین شیطون در به در شده منو مسخره میکرد و میگفت کارت تمومه.... من دیگه حال نداشتم از سر جام بلند شم....
گفتم:....آره....یادم اومد....
عقل:میدونی اگه همینجور ادامه میدادی دیگه چیزی از من باقی نمیموند؟؟
گفتم:نه....اصلا حواسم نبود....
عقل:اگه نجات نبود من میمردم.... اگه تو اون اتفاق برات نمیافتاد من میمردم.... البته من مطمئنم اتفاق نبود.... یکی هست که همیشه حواسش به هممون هست....
گفتم:کدوم اتفاق؟؟؟
عقل:موهوم بیا براش توضیح بده....
موهوم:باشه عقل انقد حرص نخور.... منظورش اون وقتیه که اوج رابطت با رضا بود....نشسته بودی روی صندلی تو کتابخونه و زل زده بودی به روبرو و حسابی رفته بودی تو فکر رضا....داشتی فکر میکردی وقتی خواستی باهاش صحبت کنی چی بگی و چی کار بکنی که شهی دیگه داشت واقعا برات مایه میذاشتا.... وسط حرفای شهی بود و تحسینای شیطون که یهو محمد اومد کنارت آروم دست گذاشت روی شونت و گفت:مهدی....خیلی تو فکری داداش.... خوشبحالت که غرق توی درس شدی.... میدونم که نیتت درسته و اینا همش برات عبادت نوشته میشه..... برا من رو سیاهم دعا کن....اوضاعم خرابه..... تا غرق درس میشم ذهنم میره اینور اونور و سراغ چیزای چرت و پرت ولی تا میام دوباره برش گردونم میبینم ده دقیقه از وقتم رفته.... واقعا دعام کن مهدی....
اینا رو گفت و رفت....و تو یه ساعتی بود که تو فکر رضا بودی.....
ادامه دارد.....
@CALL_OF_DUTY_1