#ندای_وظیفه
#قسمت_بیست_و_سوم
عقل:تو از کسی غافل بودی که از همه رفیقات حتی رضا هم بیشتر دوستت داشت....مهدی...
گفتم:بله عقل...
عقل:فرض کن علی یه پولی که برای خودشه بده دستت و بگه میخوام با این پول بجای من بری زیارت مشهد و یه قسمتی از این پول رو بندازی توی ضریح؛ بعد تو بگی باشه و پول رو برداری و باهاش بری شمال و حال کنی و اصلا یاد علی هم نیفتی و وقتی برگشتی اصلا به روی خودت نیاری در حالیکه علی میدونه تو چیکار کردی ولی چیزی بهت نمیگه و تو حتی یه تشکر ساده هم ازش نکنی.....الان اینا رو بهت گفتم چه حسی بهت دست داد؟؟!!
گفتم:خیلی نامردیه....خیلی....حالا مشهد نرفتنش به کنار.... اینکه اون پول رو خرج خودت کنی و یه کلام تشکر هم ازش نکنی و کلا هیچ یادی هم توی سفر ازش نکنی این دیگه واقعا نامردیه....
عقل:حالا اگه اونی که بهت پول داده که مثلا علی بود نه از روی اینکه مثلا یه زیارت نیابتی میخواسته بلکه از روی این که خیلی دوستت داره این پول رو بهت داده باشه و تو این کار رو باهاش بکنی چی؟؟!!
گفتم:این دیگه از اون بدتر....راستش نمیتونم تصور کنم با یکی همچین کاری رو بکنم خصوصا یکی که میدونم انقد دوستم داره.....
عقل:حالا فرض کن مثلا علی چون میدونسته تو یه مشکلی داری یا مثلا به این سفر نیاز داری از سر محبت اون پول رو بهت داده باشه و بعد تو بخوای اون پول رو یه جایی مصرف کنی که به ضررته، تازه ضرری که باعث میشد مثلا هم این پوله به هدر بره و هم ضرر اضافه کنی؛ بعد علی بیاد تو رو از این ضرر نجات بده ولی تو اصلا هیچ اعتنایی نکنی و بهش بی توجهی کنی....الان چه حالی بهت دست داد؟؟!!
گفتم:از خودم متنفر میشم....از خودم بدم میاد....روم نمیشه به علی نگاه کنم....
عقل:تو با یکی این کار رو کردی....یکی خیلی بهتر از علی....یکی که خیلی بیشتر از اینا رو برات انجام داده ولی تو اصلا حواست بهش نیست.....
گفتم:من؟؟؟با کی؟؟انصافا با هیچکی این کارو نکردم....
عقل:بله....با هیچکدوم از آدمای دور و برت این کار رو نکردی ولی با یکی این کار رو کردی که همه این آدما رو هم اون آورده اطرافت....انقد خدا برات ناآشناست؟؟؟
من:.....
عقل:چی شد؟؟چرا ساکت شدی؟؟این چیزایی که گفتم درباره خدا صادق نبود؟؟ این همه نعمت بهت داد....تو باهاشون چیکار کردی مهدی؟؟ چقد بلاهایی که بخاطر کارات باید بر سرت میومد ولی اون نگذاشت و تو هم هیچی نفهمیدی....
گفتم:از خودم متنفرم.....
عقل:وقتش نشده که برگردی؟
گفتم:مگه دیگه راهی گذاشتم؟؟
عقل:در به روی تو همیشه بازه....
گفتم:در بازه....ولی برای من دیگه پایی برای رفتن نمونده....
عقل:تو ازش بخواه خودش میاد سراغت....
گفتم:باور کن دیگه روم نمیشه صداش بزنم....میدونی چقد تا حالا این کار رو کردم و دوباره روزی از نو....
عقل:راه دیگهای داری؟چاره دیگهای داری؟کسی دیگه رو میشناسی که بری پیشش؟
گفتم:نههه......
عقل:یا باید کلا ناامید شی و ولش کنی یا اینکه دوباره برگردی....
گفتم:یه حسی نمیزاره کلا ناامید شم....میدونی نمیتونم باور کنم که قبولم نمیکنه....ولی با چه رویی آخه.....
ادامه دارد......
@CALL_OF_DUTY_1