#واژه_های_گمشده
اسماعیل واقفی
الله فرمود و ملائکه اطاعت کردند؛ غیر از یکی. در محل تلاقی نشانم دادند که چگونه گِل آدم را سرشتند و به پیمانه زدند.
یکی از ملائکه یک بطری ودکای طهور چهل درصد برداشت و " او" را آفرید. پنجاه هزار سال بعد " او " رفت روی تپه ای نزدیکی کوه قاف و من ماندم حیران که چه کنم؟ رفتم و گفتم:
- آهای من چه باید بکنم؟ من در خودم
https://eitaa.com/havaseil
#واژه_های_گمشده
قسمت اول
اسماعیل واقفی
الله فرمود و ملائکه اطاعت کردند؛ غیر از یکی. در محل تلاقی نشانم دادند که چگونه گِل آدم را سرشتند و به پیمانه زدند.
یکی از ملائکه یک بطری وتکای طهور چهل درصد برداشت و " او" را آفرید. پنجاه هزار سال بعد " او " رفت روی تپه ای نزدیکی کوه قاف و من ماندم حیران که چه کنم؟ رفتم و گفتم:
- آهای من چه باید بکنم؟ من در خودم گم شدم در شما گم شدم، در عالم حیرانم. من، گم ترین گمشده عالم هستم. پیدایم می کنید؟
یکی از آن بالایی ها به صوتی که با گوش شنیده نمی شد گفت:
- ماموریتی برایت داریم. می پذیری؟
- حتما. هر چی باشه قبوله. بیعانه هم نمی خواد داداش.
داداش را گفتم تا خودمانی شویم ولی نشدیم. او هم یک کوزه با گِل باقی مانده از " او " درست کرد و داد دستم و نامش را کوزه حقیقت گذاشت و تویش را پر از واژه کرد.
گفت واژههای توی کوزه باید محافظت شود! و محافظت هم خواهد شد. تو توانش را داری؟ من هم گفتم:
- بلآ.
همان بله منظورم بود.کوزه را روی یک میز سنگی قرمز که سنگ شفافی داشت گذاشتند و ملائکه در حال رفت و آمد بودند. گفتم بطری وتکای طهور چهل درصد را هم بدهید.اولش بطری را نمی خواستند بدهند ولی من خیلی اصرار کردم. برای اینکه راضی شوند رفتم و از کارگاه کشتیسازی وسطِ بیابان یک گوزن آوردم با یک بوگاتی. راضی شدند و بطری را دادند. کوزه را هم در یک زر ورق پیچیدند و دادند دستم. گفتند راه راست را می گیری تا برسی به قله کوه قاف. من هم راه افتادم. رسیدم به یک دل. دلی بزرگ که تمام راه را گرفته بود و هیچ راهی نبود مگر اینکه از جا تکانش بدهم و من زورم نمی رسید. هر کاری کردم راه دل باز نشد. درمورد دل چیزی نگفته بودند. فهمیدم باید سفر پر خطری داشته باشم که این همه امنیتی اش کرده اند. می خواستم دل را رمز گشایی کنم که سنگی از آسمان افتاد. شاید هم سنگ از جایی اطراف کائنات افتاد شاید هم سیمرغی آن را انداخت.
رفتم کنار سنگ دیدم از همان سنگهایی است که در کوه قاف می رویند. سنگ ها آنجا مثل گیاه می رویند. سنگ های کوه قاف می رویند. میوه می دهند. سنگ را برداشتم و گذاشتم روی دل. دل باز شد. دوباره بسته شد و دفعه بعد که سنگ گذاشتم، دل شکست.
کوزه ی حقیقت را روی دوشم گرفتم و از دل شکسته عبور کردم و شیشه ی وتکای چهل درصد را گذاشتم داخل خورجین عمو نوروز و خورجین را انداختم روی گُرده گوزن بابانوئل، همان گوزنی که بعدا شاخش را بستم به افسار بوگاتیِ سبز رنگ که زیر نورِ آفتاب صبحگاهی می متالیکید، بُطری کتابی را برای کسی می بردم که آنطرف کوه ها دلش شکسته بود از این زمانه. رفته بود روی امامزادهیِ روی تپه؛ دخیل بسته بود و روزی یک پیاله کتابی وتکای طهور می نوشید.
جایی که ایستاده بودم دشتی بود دلگشا. دل را گشا می کرد. البته دل هایی که نشکسته باشد. که اگر دلی شکسته باشد تکه هایش جدا جدا می افتد. تمام زمین پر از گُل بود و یک تک درخت ایستاده گریه می کرد. گفتم:
- مرد ایستاده می میرد!
🌕 @havaseil
#واژه_های_گمشده
قسمت دوم
اسماعیل واقفی
گفتم:
- مرد ایستاده می میرد!
کنارش یک شمشیر ایستاده بود. فرو رفته بود توی دل یک تکه سنگ که سیمرغ از کوه قاف می آورد. یک خر هم یک پایش را بالا گرفته بود و ایستاده ادرار می کرد. به کوه های روبروخیره بودم که از آسمان، جایی پایین تر از کائنات، زنی سوار بر سیمرغ قرمزی بالش را به بال کوزه ام زد و کوزه از دستم افتاد. کوزه ی بشریت از روی خاک های جهالت لغزید و به سنگ خیانت خورد و شکست و من نگاهی به افلاک و کائنات انداختم، کوزه ی شکسته از اندیشه سرشار بود. به سنگ خیانت فکر نکرده بودم که ظلم و جهل را درون خودش زندانی کرده بود. واژه های داخل کوزه دانه دانه سر خورد و رفت روی همه ی کره زمین پخش شد. وقتی واژه های کوزه ی بشریت بیرون ریخت، دیدم که هفتاد واژه همگی رفتند که رفتند.
آهی کشیدم و سیبی را که از درخت طلایی افتاد روی زمینِ نقره ایِ زیر پایم برداشتم و به گوزن تعارف کردم گوزن سیب طلایی دوست نداشت، آنرا برای بوگاتی پرتاب کردم روی هوا آنرا قاپید و موتور شانزده سیلندرش مثل رعد صدایی کرد که یعنی متشکر است. همچنان به کائنات می نگریستم ولی دلم گواهی نمی داد، اصلا هیچ وقت گواهی دادن دل به این سختی ها نبود، بشر پست مدرن و بشر مدرن دیگر مثل بشر سنتی و پیشا سنتی نبودند، دلِ بشر مدرن و پسا مدرن، دیگر، را به را گواهی نمی دهد. وقتی سیب طلایی را به بوگاتی دادم یک سیب دیگر از کائنات، جایی بالاتر از آسمان آمد بالای سرم، کائنات به من سیب تعارف کردند ولی دستم نمی رسید تا سیب را بچینم. منتظر ماندم تا آیزاک آنرا از روی زمین بردارد و خاکش رابگیرد و به بشر پسا مدرن تعارف کند. هرچه نشستم آیزاک هم نفهمید قضیه این سیب چیست، حتما سیب باید بخورد توی سرش تا بفهمد. فقط نگاهم به بوگاتی بود که مثل اسب نشسته بود و سیب طلایی سق می زد.
❗️@havaseil
#واژه_های_گمشده
قسمت سوم
اسماعیل واقفی
به یاد سرگذشت کوزه ی حقیقت افتادم، کوزه ی حقیقت را به من بخشیده بودند طی مراسمی که قرعه فال را به من دیوانه زده و یکسره صدای حافظ شیرازی می آمد که دستی در زلف یار گره زده بود و دستی در پیاله ی کتابی، دستم را روی قلبم گذاشتم. بطری ودکای چهل درصد هنوز سرجایش بود. حافظ مشغول حفظ غزلیاتش بود و پیوسته پیمانه می زد تا روشن شود.
حافظ زیر درخت سیب طلایی مشغول بود و دلم نیامد صدایش کنم، ابرها کم کم آمدند و صدای غرش مرد جوانی آمد .
مرد خودش را تکاند و گفت من رنسانس هستم، به زمین که نگاه کرد دل زمین گرفت، ابرها اینبار حاشیه نرفتند و رفتند سر "اصلِ مطلب"، اصلِ مطلب خیسِ خیس بود. انگار هزار و دویست سال باشد هر صبح و شب خون گریه می کند.من هم همانجا نشستم بین گوزن و بوگاتی و گریه کردم.
کوزه ی بشریت را به من سپرده بودند کوزه ای پر از حقیقت، پر از واژه و حالا واژه ها گمشده بودند و کوزه شکسته بود، دلم خون شد، ولی سعی کردم از ته و توی زن سیمرغ سوار سر در بیاورم، از زنی که سوار بر سیمرغ قرمز بود پرسیدم ، به کجا چنین شتابان؟
سوار دولا شد و از بالای سیمرغ گفت:
داداش آتیش داری؟
گفتم: نه!
سوار گفت:
- آه باید می دانستم. تو برای آتش افروزی نیامدی.
می خواستم سر سوار داد بزنم و بگویم کوزه بشریت شکسته است اماخودش فهمیده بود و زودتر از بالای سیمرغ برایم یک پارچ بزرگ شربت بهار نارنج انداخت پایین و گفت :
- گون و نسیم برایت پیغامی دارند. آنها می گویند به زودی واژه ها در زیر خاک پنهان خواهند شد. اگر زود بجنبی پیدایشان خواهی کرد و اگر نه که هر کدام درخت تناوری از واژه بار خواهند داد و بشریت صاحب میلیون ها واژه جدید خواهد شد.
خواستم به سوار بگویم که خفه خون بگیرد اما جلو خودم را گرفتم. گون و نسیم خودشان از توی دهان سوار بیرون پریدند و جلوی درخت سیب طلایی بر روی دو کرسی نقره ای نشستند گون را گرفتم و توی خورجین ریختم و برگشتم سراغ نسیم، نسیم مدام در دستانم سُر خورد. مثل ماهی. مثل باد صبا رفت تا آکادمی افلاطون و ابن سینا.
شاگران ابن سینا و افلاطون میوه های تفکر را می جویدند و هسته هایش را به دیوار روبرو پرتاب می کردند. دقیقا جایی که طلبه های شیخ سهروردی و ملاصدرا رفت و آمد می کردند. شیخ سهروردی از دانه ها گردنبند زیبایی بافته بود و نامش را حلقه معرفت گذاشته بود.
@havaseil
#واژه_های_گمشده
قسمت چهارم
اسماعیل واقفی
کنار آکادمی افلاطون و ابن سینا تازگی ها یک کاباره باز شده بود و زنان عهد ماگات های هندی به رقصیدن مشغول بودند. دستم را گذاشتم روی قلبم شیشه کتابی ودکا هنوز همراهم بود ولی قرار بود ببرم برای " او " که روی تپه نشسته بود.
زنان هندی می رقصیدند و می رقصیدند یک چیزی شبیه چرخش دانه ی بالدار و دو تکه درخت افرا که از شاخه ای مرتفع می چرخد و به دور دست پرواز می کند و غرور دخترک جوانی که منتظر یک نگاه پاک پشت هم پلک می زندو یک عالمه نگاه. نگاه های هیز را دیدم که مثل هیزم های مشتعل نجابت دخترک ریز نقشی را به آتش کشیده بودند.
معبد ماگات ها شروع به چرخش کرده بود، چرخید و چرخید وپرت شد در یونان باستان. صبح اساطیری در یونان آغاز شده بود. دخترکان هندی در کوچه ها مردی را دیدند برهنه، مرد، در حالی که می گفت اورکا اورکا و بالا پایین می پرید به سمت نقطه ی نا معلومی می دوید و دخترکان رقص کنان در پی اش روان بودند. مرد لخت به یک سه راهی رسید دخترکان مرد لخت را رها کردند مرد لخت به سمت غرب رفت و دخترکان به سمت شرق.
دخترکان با پاهای تا زانو برهنه بر روی سنگ فرش های نفس اماره قدم می زدند که نقاله و پرگار بزرگی آمدند و دورشان را خط های عمیقی کشیدن و یک ماشین حساب کاسیوی اصل ژاپن شروع کرد به محاسبه معرفت نفسشان. ماشین حساب که از واژگان لبریز شد از آسمان افتاد و شکست، فرشته ها برایش آه نکشیدند. فیثاغورث در حال خوردن فلافل بود که رسید و زل زد به پاچه های دخترکان که دیگر نمی رقصیدند فقط آرام آرام راه می رفتند تا گونیای راه رفتنشان به هم نخورد.
کاهن اعظم آنخ ماهو دستش آمد که این فیثاغورث تنش می خوارد اورا صدا زد و گفت به چه نگاه می کردی فیثا؟ فیثا در حالی که ماله را در دست گرفته بود یکهو مسئله" مجموع مربع دو ضلع مجاور زاویه قائمه مساوی است با مربع وتر زاویه قائمه" به یادش آمد و خود را از دست آنخ ماهو رهانید.
آنخ ماهو دستی به سر کچلش کشید و گفت پس حالا که اینطور شد های پیشده پیشده پیشده دختر ما چه زشته و منظورش همان دخترکان رقصده هندی از معبد ماگات ها بود. دخترکان از حرفش رنجیدند و دیگر به سراغ کاهن اعظم و خدای آمون نیامدند. و زلیخا برای همیشه یوسف را در یاد خودش به صورت فرشته ای پرستید بدون اینکه به آنخ ماهو بگوید.
🌀 @havaseil
#واژه_های_گمشده
قسمت پنجم
اسماعیل واقفی
دخترکان که به دنبال لباس های بلند تری بودند به معبد سقراط وارد شدند، سقراط خوابیده بود و داشت شوکرانش را مزه مزه می کرد، شوکران، طمع انار ساوه را می داد و سوهان قم. سقراط اما بهش می گفت تحفه نطنز است.
دستم را گذاشتم روی قلبم، شیشه ی ودکای چهل درصد هنوز همراهم بود. همه اش را به پای سقراط خالی کردم و از او اجازه گرفتم که شیشه ودکای کتابی چهل درصد را با شوکران صد در صد او پر کردم .
و او اجازه داد، اشک در چشمانم جمع شده بود. دور سقراط را دوستانش گرفته بودند و تشویقش می کردند شیشه را تا ته سر بکشد. آنجا نشستم و هر پانصد و نود هشت قُلُپش را شمردم. سقراط نگاهش را از من برگرداندو نگاهی به دخترکان که حالا دیگر پوشیده ی پوشیده بودند انداخت و گفت :
راه معبدِ روشنی از دل تاریکی می گذرد، طبیبی باید داشت تا مرض ها را رفع کند.
دخترکان از اطرافیان سقراط نشانی بقراط را گرفتند. و همگی اطرافیان در حالی که انگشتشان را به سمت شرق گرفته بودند مطب پروفسور سمیعی را نشان دادند و گفتند بقراط آنجا کار پاره وقت دارد. گاهی به آنجا می رود و برای پروفسور سوگند یاد می کند که دیگر هیچ وقت هیچ نفس اماره ای صدمه ای به هیچ نفس لوامه ای نرساند و اگر پروفسور اجازه می داد بقراط شب ها همانجا روح های مریض را به سلابه می کشید تا صبح. بقراط روی روح های مریض نوشته بود آیا صبح نزدیک نیست و همه ی روح ها داد میزدند و ناله می کردند و می گفتند :
- آیا صبح نزدیک نیست؟ آیا صبح نزدیک نیست؟!
روح ها تا صبح ناله می زدند و صبحدم همراه نسیم به دیار بی واژه پرواز می کردند.
دخترکان از نزد بقراط که بیرون آمدند دیگر روحشان مریض نبود. همه شان شده بودند مثل راشل کوری .
دخترکان سوار بر بال نسیم آمدند به سرزمین بی واژه و حالا منتظر بودند تا صبح بیاید. گون هایی که توی خورجین گذاشته بودم داشتند رشد می کردند، آنقدر رشد کردند تا از خورجین بیرون پاشیدند و روی زمین نقره ای ریختند. گوزن وقتی گون های رشد یافته را دید، در کمال آرامش شروع کردن به خوردن گون های رشید، انگار نه انگار که این کارش دور از رشد یافتگی است.
دخترکان همگی دور تا دور کوزه بشریت جمع شدند و تکه هایش را برداشتند و به هم چسباندند هر دختر یک تکه. هفتاد دختر ، هفتاد تکه.
دخترکان به سوار خیره بودند. سیمرغ، قرمزِ قرمز شد، قرمزتر و قرمزتر. سیاه شد. داغ شد. روشن شد. سپید شد. نورانی شد و نورانی تر. سوار پیاده شد. سیمرغِ قرمز گفت:
- داداش من ققنوسم. تو دچار تهوع چشمی هستی
و قطره ای خوراکی را به چشمم پاشید و دمپایی های بابا نوروز را برداشت و انداخت کنار کوزه. کوزه را برداشتم و ریختم داخل خورجین. همه ی هفتاد تکه را ریختم. ولی دو تکه گمشده بود. دو تکه را باید می ساختم ولی نمی دانم چطور!
سوار را کشیدم کنار و گفتم.
- داداش آتیش نمی خوای؟
گفت:
- نه دیگه واسه سیمرغ می خواستم
سیمرغ گفت:
- داداش من ققنوسم!
ققنوس توی آتشی که به پا کرده بود داشت می سوخت پرهای سرخ زیبایش آتش گرفته بودند و می سوختند. دود ملایمی تمام دشت را گرفته بود. دودی ذله کننده داخل ریه هایم شده بود و شش هایم را می مکید. تفی کردم و با غیظ گفتم:
- از جلو نظام
تمام دخترکان همگی باهم گفتند:
- الله
ققنوس آتشش خاموش شد و یک تخم دو زرده از خودش به جا گذاشت و حکیم ابولقاسم فردوسی سوار بر سیمرغ از دور پیدایش شد.
@havaseil
#واژه_های_گمشده
اسماعیل واقفی
قسمت ششم
ققنوس آتشش خاموش شد و یک تخم دو زرده از خودش به جا گذاشت. حکیم ابولقاسم فردوسی سوار بر سیمرغ از دور پیدایش شد.
دخترکان به هفت گروه ده تایی تقسیم شدند بعد به ده گروه هفت تایی بعد به دو گروه سی و پنج تایی بعد به دو گروه سی تایی و یک گروه ده تایی. سیمرغ تخم دوزرده را با بالهای بلندش برداشت و نشست رویش. حکیم ابوالقاسم گفت امروز املت داریم. رفتم جلو وبا حکیم چایی نخورده پسرخاله شدم. رودکی تَرک حکیم روی سیمرغ نشسته بود و گفت اینجا هم که بوی جوی مولیان نمی آید. چقدر گفتم همان پیچ اول مرا بنداز پایین خودم چتر دارم. حکیم داشت درد می کشید. گفتم چه شده است، گفت:
- بسی رنج بردم در این سال سی!!!
همه دخترکان با همدیگه گفتند:
- الهی برات بمیریم حکیم الهی برات بمیریم حکیم.
کوزه را زدم زیر بغل و رفتم جلو دخترکان و شروع کردیم به سرود همخوانی
- ای کوه سپید پای در بند، ای کوه سپید پای در بند.
گوزن که تا حالا داشت سیب می خورد سلانه سلانه شروع کرد به راه رفتن. گفتم کجا بودی تا حالا، گفت:
- سر قبر شغالا
در نگاهش کلیله و دِمنه موج می زد. استکان چایی را برداشت و مثل یک گوزن اشرافی شروع به نوشیدن کرد. حتی چشم های اعلی حضرت ژولیوس سزار خیره شده بود به چشم های همیشه خمار گوزن. گفتم:
- حضرت اعلی حضرت همایونی ژولیوس سزار خوش آمدند.
و با شعر های حکیم ابوالقاسم فردوسی از ژولیوس سزار پذیرایی کردم. ژولیوس گفت می روم هوایی تازه کنم. زال داشت به گل های باغ آب می داد که از دل درخت های باغ بیرون آمد و آهسته در گوش حکیم فردوسی گفت:
- ژولیوس قهوه ی جمیله ای تور کرده و به لهو ولعب مشغول است. قهوه ی جمیله ای تور کرده و به لهو ولعب مشغول است.
هدایت شده از به هوای سیل
#واژه_های_گمشده
اسماعیل واقفی
الله فرمود و ملائکه اطاعت کردند؛ غیر از یکی. در محل تلاقی نشانم دادند که چگونه گِل آدم را سرشتند و به پیمانه زدند.
یکی از ملائکه یک بطری ودکای طهور چهل درصد برداشت و " او" را آفرید. پنجاه هزار سال بعد " او " رفت روی تپه ای نزدیکی کوه قاف و من ماندم حیران که چه کنم؟ رفتم و گفتم:
- آهای من چه باید بکنم؟ من در خودم
https://eitaa.com/havaseil
#واژه_های_گمشده
اسماعیل واقفی
قسمت هفتم
حکیم به من گفت:
- چاییت سرد نشه فرزندم
بعدش بلند شد و به رستم گفت:
- ای تهمتن بتاز بر این جِلف مردک مُزلَّف.
رستم تازید و تازید. به ژولیوس تازید. به من تازید. به سهراب تازید. به دیو سپید مازندران تازید. به اسفندیار تازید. به سِلم و تور تازید. به ایرج و تورج تازید. به گُرد آفرین تازید. به وشم گیر تازید. به وَشتی همسر خشایار شاه نتازید. به نعمان بن بشیر پدر زن مختار هم تازید مختار اومد یه چک زد تو گوشش رستم دیگه نتازید. همه دیدیم که رستم رفت افتاد تو چاهی که شغاد کنده بود همانجا شغاد را دوخت به یک درخت و بعدش مرد. توی چاه رستم گفت:
- مرد ایستاده می میرد!
بعد از کشته شدن رستم، ژولیوس دمش را روی کولش گذاشت و شروع کرد به کشور گشاییدن. خوبِ خوب که کشورش را گشایید رو کرد به خسرو که روبروی حکیم نشسته بود و گفت:
- اگه مردی زنگ خونه بیرون واستا!
خسرو پرویز گفت:
- هیچ وقت یک ایرونیو تهدید نکن.
با این جمله، ما تحتِ ژولیوس سزار شروع به سوختن کرد، بوی بدی همه روم را برداشت. همه از روم کوچ کردند. روم خراب شد. شهرهاش خراب شدند. معبد پانتنون ویران شد. کلزئوم خراب شد.گلادیاتورها مریض شدند. برج کج پیزا افتاد و شکست. گالیله پای برجِ افتاده ی پیزا نشست و یک دل سیر گریه کرد. شیخ بهایی گفت بهایش را بدهید برجتان را می سازم ، اینبار صافِ صاف. شیخ بهایی ایستاده بود پای کار. مهندسی می کرد برای گالیله. نقشه را کشید و گالیله دنبال کارهای شهرداریش می دوید. شهردار روم دو تا از معاونانش را فرستاد. ارشمدیس و فیثاغورث آمدند برای ساختن برج. شیخ بهایی چند بار تذکر داده بود که اگر دقت نکنید دوباره کج خواهید ساخت و آنها دقت نکردند. برج کج شد. سنگ های مرمر ریختند روی سر مردم. خسرو با صد هزار لشکرِ تا مغز مسلح آمده بود. ارسطو گِل لقط می کرد. ارشمیدس آب می ریخت روی کاه ها تا خیس بخورند و کاه ها را با گِل ها قاطی می کرد. ارسطو گفت:
- زمستونای روم خیلی برف و بارون میاد. اگر دوباره کج بسازیم، کاهگل روی پشت بوم برج بند نمیشه ها.
شیخ بهایی برگه های شهرداری را امضاء نکرد. ارسطو ناراحت شد. گالیله تف انداخت روی زمین برج. شاپور اول، والرین را اسیر کرد. دختر والرین دیوانه شد. می رقصید و می رقصید. فیثاغورث آمده بود تماشا. شیخ بهایی نگاه عاقل اندر سفیهی به فیثاغورث انداخت و دختر والرین را برای پسر فرمانروای ساوه نشان کردند. یک انگشتر فیروزه نیشابور و یک تکه پارچه چادری فرستادند برای دختر والرین. سربازان خسرو، دختر والرین را بردند و به آن هفتاد دختر تحویل دادند.
⭕️ @havaseil
#واژه_های_گمشده
اسماعیل واقفی
قسمت هشتم
سربازان خسرو، دختر والرین را بردند و به آن هفتاد دختر تحویل دادند. آن هفتاد دختر داشتند برای کنکور آماده می شدند و از قبول آن شاهزاده خانم سر باز زدند. سرباز های خسرو هم سر باز زدند. دختر والرین هم سر باز زد. شیخ بهایی هم از قبول ساخت برج سرباز زد. از تولیت مسجد شاه عباس اصفهان یک نامه ی کاری فرستادند برای شیخ بهایی و گفتند:
- قدر زر زرگر شناسد، خر چه داند قیمت نقل ونبات.
قند ها کوپنی شدند، نبات داغ ها را یک نفس بالا کشیدم. شب کنکور نبات داغ زیاد خورده شد. دخترکان در کنکور قبول شدند. هر کدام در رشته ای که دوست نداشتند درس خواندند. مهندس ها دکتر شدند. مدیر ها قاضی شدند. قاضی ها مهندس شدند. ماهی گیر ها مسئول. مسئول ها پرنده فروش. دخترکی کبریت فروش. یکی دیگر هم حنا دختری در مزرعه. یکی دیگر رفت دنبال مادرش گشت. یکی دیگر مانده بود چه کار کند رفت ادامه تحصیل داد. قبادِ اول از پدرش اجازه گرفت و فیتیله موتور سوارانی که جلوی دبیرستان دخترانه تک چرخ می زدند را پیچید. دخترکان درسشان بهتر شد. رفتند ترم دوم. ترم سوم.ترم چهارم. ترم پنجم. ترم ششم. سال چهارم تمام شد. فریدون با حکیم فردوسی داشتند چای میخوردند که ناگهان خروش از خم چرخ چاچی بخواست. فریدون چاییش را هورت کشید. بنّاهای برج پیزا برج را خراب کردند و رفتند. چند کارگر فیلیپینی منتظر بودند پاپ بیاید تا از او پولشان را بگیرند. گالیله گفت چند طی کرده بودید؟ یکی شان گفت روزمزد بودیم روزی یک پشیز. گالیله گفت ولی پشیز که واحد پول ما نیست. پاپ که آمد کارگرهای فیلیپینی گفتند ما پولمان را می خواهیم. گالیله گفت روزمزد بودند روزی یک پشیز. پاپ گفت:
- اصلاً به من چه!
لقمان سرش را از توی کتاب بلند کرد و به پاپ با دستش جوری اشاره کرد که یعنی انگار پشت دستی می خواهی. پاپ گفت:
- اصلا به من چه!
لقمان یک مشت فلفل ریخت توی دهانش. گالیله دوباره نشست و گریه کرد. این بار مهندس های برج میلاد برایش یک پیامک فرستادند و قرار شد نمونه های سازه پیشنهادی را تلگرام کنند اما نکردند. گالیله تلسکوپش را برداشت و آمد در سرزمین نقره ای و نقشه ای جلوی گوزن من پهن کرد و گفت:
- می بینی!؟ زمین گرد است.
گوزن سرما خورده بود به خاطر همین یک فین کرد و هرچه در بینی اش بود پاشاند روی نقشه های گالیله. گالیله را کارد میزدی خونش در نمی آمد. فردوسی گفت:
🔰 @havaseil
#واژه_های_گمشده
اسماعیل واقفی
قسمت نهم🔰
فردوسی گفت:
- بیا اینجا چای دارچین بخور با گُل و هِل. تو هم مثل من بسی رنج بردی در این سالِ سی. تا شب صبر کنی املت آماده میشه باهم میزنیم به بدن.
گالیله گفت:
- مزاحم نمی شوم. یک تکه کوکوی دو شب مانده دارم همان را می خورم.
سیمرغ کله اش را از داخل تخم دوزرده بیرون آورد و گفت:
- داداش من ققنوسم
گوزن داشت می رفت داروخانه برای خودش پُروفن بگیرد که ژولیوس سزار، ما تحتش را نشان داد و گفت یک عدد پماد سوختگی لطفاً. گوزن گفت:برایت چسب زخم می گیرم. همانجا از کنار درختِ ایستاده راه افتادم. درخت فریاد زد:
- مرد ایستاده می میرد!
دخترکان حالا جلوی کوه ایستاده بودند و به تصویر سقراط نگاه می کردند. سقراط گفت:
- این زمین از داخل پوک می شود اگر حواستان به بوگاتی نباشد.
بوگاتی را نگاه کردم دیدم بله چه می بینم. مهندسان آلمان نازی تمام موتور بوگاتی را بیرون ریخته بودند. تمام دست و بالشان پر از گریس های سبز بود شانزده پیستونش را کشیده بودند بیرون و در دو ردیف هشت تایی مرتب کرده بودند. بوگاتی را با انگشت نشان دادم وگفتم چرا اینطور شده. مهندسان آلمان نازی همگی با هم گفتند:
- خِش خِش خِش
می شد فهمید که اعصابشان به هم ریخته. یکی از آنها تفنگ برنویش را در نفت گذاشته بود تا زنگ نزند. تفنگ برنو تفنگ خوش دستی بود که گالیله هم قرار بود با آن کله پاپ رابترکاند که شیخ بهایی او را از مبارزه مسلحانه منع کرد. شیخ بهایی که اهل منطق و گفتگو بود به او گفت که نباید کسی را بکشی به خاطر همین هم گالیله رفت و دروغ گفت:
- اعلی حضرتا! جناب پاپا! باشه قبوله! زمین گرد نیست!
همین یک جمله را گفت و از کنار کلیسایی که دو تا کوچه بالاتر از برج پیزا بود بیرون آمد. ژولیوس سزار با ارابه ای طلاکوب شده که دو تا اسب مردنی می کشیدندش جلوی گالیله ترمز خاکی کشید. خط ترمز به جا مانده از ارابه روی روحیه فیثاغورث تاثیر گذاشت و باعث شد از آن محله برود و در قندهار یک خانه روستایی بخرد با صد راس گوسفند و به کشاورزی و دامداری مشغول شود. مردم روم که حالا دیگر کوچ نمی کردند. رفتند سر خانه زندگی شان. فیثاغورث گفت:
- فقط من زیادی بودم. هان!
@havaseil
#واژه_های_گمشده
اسماعیل واقفی
قسمت دهم🔰
فیثاغورث گفت:
- فقط من زیادی بودم. هان!
به خاطر همین تمام گوسفندانش را به یک تاجر موفق قندهاری فروخت و به جایش یک سگ هار خرید و دو کله قند که اشتانتیون بود. فیثاغورث که مطمئن بود سرش را کلاه گذاشته اند سریع یک دربست گرفت و رفت دادگاه لاهه از تاجر قندهاری شاکی شد. مردم قندهار رفتند پاچه فیثا را گرفتند که تورا به جان مادرت بیخیال شو. طالبان پدر مارا درآورده. ژولیوس سزار با ارابه آمد آنجا و جلوی فیثاغورث ترمز خاکی کشید. خاک به هوا بلند شد. تمام قندها خاکی شد. فیثاغورث گفت این قندها را دیگر سگ هم نمی خورد. ژولیوس سزار گفت:
- بپر بالا بریم سمرقند آنجا یک مشتری دست به نقد ایستاده.
فیثاغورث گفت:
- برو بابا عنتر
لقمان که خیلی اتفاقی از همانجا رد می شد از فیثاغورث درجا ادب آموخت. ولی برای اینکه به فیثاغورث بفهماند ادب یعنی چه یک بسته فلفل بزرگ قرمزِ سابیده شده را در دهانش خالی کرد. فیثاغورث مثل کسی که به او برخورده باشد با اخم و قاطعیت گفت:
- من از اینجا میرم!
ولی نرفت. پروفسور سمیعی داشت مغز ژولیوس سزار را با انبردست بیرون می کشید. بقراط رفت آمپول بی حسی زد به دندان عقلش. مغز ژولیوس شل شد و از داخل جمجمعه اش کنده شد و پاشید به روی کاه گل های روی پشت بام. سیده زهرا حسینی با مقوا مغز ژولیوس سزار را جمع کرد و ریخت داخل یک پاکت و فرستادند برای پاپ. پاپ گفت:
- اصلا به من چه!
هیچ کس چیزی نگفت. همه ساکت بودند. لقمان یک مشت فلفل در دهان پاپ ریخت. پاپ در حالی که گریه می کرد سوار ارابه ژولیوس سزار شد و آمد خدمت سقراط. سقراط آنجا نبود. همه ترسیدند. کسی فریاد زد:
سقراط کجاست؟ و من دستم را گرفتم روی سینه ام. هنوز شیشه صد در صد روی سینه ام بود.
🌐 @havaseil