eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت چهارم اسماعیل واقفی کنار آکادمی افلاطون و ابن سینا تازگی ها یک کاباره باز شده بود و زنان عهد ماگات های هندی به رقصیدن مشغول بودند. دستم را گذاشتم روی قلبم شیشه کتابی ودکا هنوز همراهم بود ولی قرار بود ببرم برای " او " که روی تپه نشسته بود. زنان هندی می رقصیدند و می رقصیدند یک چیزی شبیه چرخش دانه ی بالدار و دو تکه درخت افرا که از شاخه ای مرتفع می چرخد و به دور دست پرواز می کند و غرور دخترک جوانی که منتظر یک نگاه پاک پشت هم پلک می زندو یک عالمه نگاه. نگاه های هیز را دیدم که مثل هیزم های مشتعل نجابت دخترک ریز نقشی را به آتش کشیده بودند. معبد ماگات ها شروع به چرخش کرده بود، چرخید و چرخید وپرت شد در یونان باستان. صبح اساطیری در یونان آغاز شده بود. دخترکان هندی در کوچه ها مردی را دیدند برهنه، مرد، در حالی که می گفت اورکا اورکا و بالا پایین می پرید به سمت نقطه ی نا معلومی می دوید و دخترکان رقص کنان در پی اش روان بودند. مرد لخت به یک سه راهی رسید دخترکان مرد لخت را رها کردند مرد لخت به سمت غرب رفت و دخترکان به سمت شرق. دخترکان با پاهای تا زانو برهنه بر روی سنگ فرش های نفس اماره قدم می زدند که نقاله و پرگار بزرگی آمدند و دورشان را خط های عمیقی کشیدن و یک ماشین حساب کاسیوی اصل ژاپن شروع کرد به محاسبه معرفت نفسشان. ماشین حساب که از واژگان لبریز شد از آسمان افتاد و شکست، فرشته ها برایش آه نکشیدند. فیثاغورث در حال خوردن فلافل بود که رسید و زل زد به پاچه های دخترکان که دیگر نمی رقصیدند فقط آرام آرام راه می رفتند تا گونیای راه رفتنشان به هم نخورد. کاهن اعظم آنخ ماهو دستش آمد که این فیثاغورث تنش می خوارد اورا صدا زد و گفت به چه نگاه می کردی فیثا؟ فیثا در حالی که ماله را در دست گرفته بود یکهو مسئله" مجموع مربع دو ضلع مجاور زاویه قائمه مساوی است با مربع وتر زاویه قائمه" به یادش آمد و خود را از دست آنخ ماهو رهانید. آنخ ماهو دستی به سر کچلش کشید و گفت پس حالا که اینطور شد های پیشده پیشده پیشده دختر ما چه زشته و منظورش همان دخترکان رقصده هندی از معبد ماگات ها بود. دخترکان از حرفش رنجیدند و دیگر به سراغ کاهن اعظم و خدای آمون نیامدند. و زلیخا برای همیشه یوسف را در یاد خودش به صورت فرشته ای پرستید بدون اینکه به آنخ ماهو بگوید. 🌀 @havaseil
قسمت پنجم اسماعیل واقفی دخترکان که به دنبال لباس های بلند تری بودند به معبد سقراط وارد شدند، سقراط خوابیده بود و داشت شوکرانش را مزه مزه می کرد، شوکران، طمع انار ساوه را می داد و سوهان قم. سقراط اما بهش می گفت تحفه نطنز است. دستم را گذاشتم روی قلبم، شیشه ی ودکای چهل درصد هنوز همراهم بود. همه اش را به پای سقراط خالی کردم و از او اجازه گرفتم که شیشه ودکای کتابی چهل درصد را با شوکران صد در صد او پر کردم . و او اجازه داد، اشک در چشمانم جمع شده بود. دور سقراط را دوستانش گرفته بودند و تشویقش می کردند شیشه را تا ته سر بکشد. آنجا نشستم و هر پانصد و نود هشت قُلُپش را شمردم. سقراط نگاهش را از من برگرداندو نگاهی به دخترکان که حالا دیگر پوشیده ی پوشیده بودند انداخت و گفت : راه معبدِ روشنی از دل تاریکی می گذرد، طبیبی باید داشت تا مرض ها را رفع کند. دخترکان از اطرافیان سقراط نشانی بقراط را گرفتند. و همگی اطرافیان در حالی که انگشتشان را به سمت شرق گرفته بودند مطب پروفسور سمیعی را نشان دادند و گفتند بقراط آنجا کار پاره وقت دارد. گاهی به آنجا می رود و برای پروفسور سوگند یاد می کند که دیگر هیچ وقت هیچ نفس اماره ای صدمه ای به هیچ نفس لوامه ای نرساند و اگر پروفسور اجازه می داد بقراط شب ها همانجا روح های مریض را به سلابه می کشید تا صبح. بقراط روی روح های مریض نوشته بود آیا صبح نزدیک نیست و همه ی روح ها داد می‌زدند و ناله می کردند و می گفتند : - آیا صبح نزدیک نیست؟ آیا صبح نزدیک نیست؟! روح ها تا صبح ناله می زدند و صبحدم همراه نسیم به دیار بی واژه پرواز می کردند. دخترکان از نزد بقراط که بیرون آمدند دیگر روحشان مریض نبود. همه شان شده بودند مثل راشل کوری . دخترکان سوار بر بال نسیم آمدند به سرزمین بی واژه و حالا منتظر بودند تا صبح بیاید. گون هایی که توی خورجین گذاشته بودم داشتند رشد می کردند، آنقدر رشد کردند تا از خورجین بیرون پاشیدند و روی زمین نقره ای ریختند. گوزن وقتی گون های رشد یافته را دید، در کمال آرامش شروع کردن به خوردن گون های رشید، انگار نه انگار که این کارش دور از رشد یافتگی است. دخترکان همگی دور تا دور کوزه بشریت جمع شدند و تکه هایش را برداشتند و به هم چسباندند هر دختر یک تکه. هفتاد دختر ، هفتاد تکه. دخترکان به سوار خیره بودند. سیمرغ، قرمزِ قرمز شد، قرمزتر و قرمزتر. سیاه شد. داغ شد. روشن شد. سپید شد. نورانی شد و نورانی تر. سوار پیاده شد. سیمرغِ قرمز گفت: - داداش من ققنوسم. تو دچار تهوع چشمی هستی و قطره ای خوراکی را به چشمم پاشید و دمپایی های بابا نوروز را برداشت و انداخت کنار کوزه. کوزه را برداشتم و ریختم داخل خورجین. همه ی هفتاد تکه را ریختم. ولی دو تکه گمشده بود. دو تکه را باید می ساختم ولی نمی دانم چطور! سوار را کشیدم کنار و گفتم. - داداش آتیش نمی خوای؟ گفت: - نه دیگه واسه سیمرغ می خواستم سیمرغ گفت: - داداش من ققنوسم! ققنوس توی آتشی که به پا کرده بود داشت می سوخت پرهای سرخ زیبایش آتش گرفته بودند و می سوختند. دود ملایمی تمام دشت را گرفته بود. دودی ذله کننده داخل ریه هایم شده بود و شش هایم را می مکید. تفی کردم و با غیظ گفتم: - از جلو نظام تمام دخترکان همگی باهم گفتند: - الله ققنوس آتشش خاموش شد و یک تخم دو زرده از خودش به جا گذاشت و حکیم ابولقاسم فردوسی سوار بر سیمرغ از دور پیدایش شد. @havaseil
خب حالا یکم از نظرات دوستان عزیز و خواننده های گرامی رو می شنویم... صدا میاد😊