eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
دم مسجدالنبی گفتم: این باب علی؟ گفت: علی؟ گفتم:علی‌ابن ابی طالب علیه السلام! گفت؛ انت شیعی؟ گفتم نعم، با دست سنگینش شترق خواباند تخت سینه ام ، یک سری فحش داد و اشاره کرد برو... ما گفتیم خوردیم ، شمام بگید خورده ... خلاصه که کتک‌خورده‌تیم یاعلی(ع)😇😇 *حامد عسکری*
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده اسماعیل واقفی قسمت یازدهم🔰 کسی فریاد زد: سقراط کجاست؟ و من دستم را گرفتم روی سینه
قسمت دوازدهم🔰 شاخه هایش جوانه زد و جوانه زد رسید به تیسفون. خسروپرویز ارابه ژولیوس سزار را برداشته بود داشت توی کوچه های لاس و گاس لایی می کشید برای بانو کلئوپاترا. خسروپرویز از وقتی در جنگهای بیست و هفت ساله شکست خورده بود یک مقداری حساس شده بود. قبادِ اول او را پیش چند دکتر مجرب برده بود. یعنی شیرین گفته بودخسرو دیگر آن خسروی روزهای اول نیست به خاطر همین بقراط و جالینوس همین نظر بانو شیرین را تایید کرده بودند. ولی قباد اول ناامید نشد و اورا به مطب پروفسور سمیعی آورد. پروفسور تا خسرو را دید گفت بیا ببینمت خسرو جان. وقتی پروفسور داشت چیزهای اضافه توی کله ی خسرو پرویز را خالی می کرد گفت: خسرو جان کله ات میخچه کرده یک خورده پرهیز غذایی داشته باش. عمل طولانی شد. ژولیوس سزار ارابه اش را از جلوی مطب برداشت و رفت به خاطر همین قباد و خسرو شب پیاده برگشتند کاخ. شیرین شام نپخته بود. حتی قباد اول هم به او حق داد. به خاطر همین زنگ زدند به کبابی سر کوچه که حالا منقل گذاشته بود در پیاده رو و هات داگ سفارشی می زد برای ارتش روم. شیرین چند شاخه از جو هایی که جوانه زده بودند را ریخت توی منقل کبابی. جوها سوختند و بوی سوختنشان تمام محل را برداشت. تمام شهر را برداشت هر شش شهر را برداشت. تمام ایران را برداشت. تمام امپراطوری را برداشت. دودمان ساسانی را دوده گرفت. همه رفتند. خسرو، قباد و شیرین هم از تیسفون گریختند. رفتند به روم آنجا هم که قبلا مردم گریخته بودند. قباد اول گفت: - خب چه کاری بود. خسرو پرویز با تحکم گفت: - ما بر می گردیم! شیرین گفت: - من نمی یام. می خوام برم سرِ کار تو هم هرجا می خوای بری برو. من توی خونه بند نمی‌شم. ولی همگی با هم برگشتند. بوی تیسفون که بهشان خورد. شیرین گفت: - آخی! هیچ جا خونه خودِ آدم نمیشه. قُباد اول آهی کشید و گفت بیچاره مادرم مریم. خسرو رفت کارهای کفن و دفنش را بکند که یاد روزهای جوانی اش افتاد که تا دیروقت در خیابان های تیسفون لایی می کشید. شب ها می رفت زیرزمین یعقوب جهود و تا صبح آب کشمش شیرین می زد. یعقوب جهود می گفت: - بزن ارباب، "مِید این ایران" است. خود خود ایران پهناور. خودم دادم برات عمل آوردن. انگور شیرازه. خسرو کله اش که داغ می شد می رفت ارابه ژولیوس را بر می داشت دو تایی می رفتند دُور دُور. ⭕️ @havaseil
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل_واقفی قسمت دوازدهم🔰 شاخه هایش جوانه زد و جوانه زد رسید به تیسفون. خسروپر
سلام آقایون داداشم و خواهران محترمی که داستان رو می خونن نظراتشون رو تا اینجا بفرسیتد ببینیم میریم فینال یا نه ... ادامه بدیم یا نه....
قسمت سیزدهم🔰 خسرو کله اش که داغ می شد می رفت ارابه ژولیوس را بر می داشت دو تایی می رفتند دُور دُور. یک شب که تا صبح با ژولیوس نشسته بودند لب میدان شهیاد و داشتند آب کشمش شیرین می خوردند خسرو به ژولیوس گفت: چرا اسمت را ژولیوس گذاشتند. ژولیوس دستی به موهایش کشید و حلقه زیتون دور سرش را مرتب کرد و گفت: از بچگی مادرم موهایم را که شانه می زد می گفت: قربان موهای ژولیده ات برم بچه. از همان وقت ها این نام روی من ماند. توی کوچه می گفتند ژولی پاس بده. ژولی شوت کن. اصلا توی مسابقات جوانان محله میلان بهم می گفتند ژولی پاطلا. ژولی پاطلا پاس نده. ژولی پاطلا گل بزن. پسوند یوس هم که دیگر میدانی همین پسوندهای یونانی و رومی است. به خاطر همین اسم هیچ بچه ای را "دَ" نمی گذارند.خیلی دوران خوبی بود خُسی. ژولیوس آهی کشید و ادامه داد: از خودت بگو خُسی؟ خسرو گفت: - من از وقتی خودم را شناختم از مشکلات خارجی و داخلی رنج می برم. کمی هم حالت مزاجی ام به هم ریخته. باید به آسوآن بروم برای استراحت. برای آن شب همین حرف ها رد وبدل شده بود. شیرین هم تلفنی با همسر ژولیوس ساعت ها صحبت می کردند. قرار شده بود که شیرین از خواهر شوهرش دستور رنگینَک را بپرسد و به زن ژولیوس یاد بدهد. رنگینک نام یک شیرینی حلوایی جنوبی است. یکی به گوش خواهرشوهر شیرین رسانده بود که دخترکان معبد ماگات ها آمده اند و تا پست های وزارت بالا رفته اند. شیرین به پاپ گفت تا کاری بکند. پاپ گفت: - به من مربوط میشه و از این بابت دلخور هستم. دخترکان آمدند و به سقراط گزارش دادند. - واژگان در حال پیدا شدن هستند. اندکی صبر سحر نزدیک است. ❌ @havaseil
اینم از قسمت چهاردهم از واژه های گمشده❤️✋
قسمت چهاردهم🔰 گالیله از روم رفته بود و دیگر هم برنگشت. لقمان هم دیگر در دهان هیچ کس فلفل نریخت. لقمان تا به حال در دهان هیچ کسی فلفل نریخته و تمام این ها برای ادب کردن آنها بود. فیثاغورث و ارشمدیس رفتند تا بوگاتی را بیاورند و رنگ زرد بکنند وبروند توی تاکسیرانی شهر تیسفون و حومه. ولی ژولیوس گفت هر جایی بخواهید بروید خودم با ارابه ام می برمتان. ارشمدیس گفت: - قربان! ارابه شما دیگه قابل استفاده نیست و بچه های مدرسه ما را مسخره می کنند. دوما اینکه اگر برف بیاید دیگر نمی شود این ارابه را سوار شد. همونجور که می دونید برفاهای روم خیلی سنگین است. روم پر از برف شد. همه سینه خیز روی برف می رفتند پای کسی به زمین نمی رسید. مردم رفتند لباس گرم بخرند. تیسفون پر از برف شد. بوگاتی زیر برف ها مانده بود. اوراق اوراق. همه جایش زنگ زد. سرباز نازی برنویش را از نفت بیرون آورد و نگاهش کرد هیچ جایش زنگ نزده بود. نازی تفنگش را به سازندگان بوگاتی نشان داد و گفت: - خاک بر سر همه تون. حتما باید هیتلر بالای سرتون باشه. لاشه بوگاتی همانجا ماند. ارشمدیس و فیثاغورث هم دیگر نتوانستند سر همش کنند. سالها گذشت. ارشمدیس مُرد. فیثاغورث مُرد. لقمان مُرد. بقراط و جالینوس مردند. رستم و زال مردند. حکیم فردوسی مرد. دخترکان واژه ها را روی برف ها پیدا کردند. واژه ها تازه از آسمان باریده بودند. تمام واژه ها پیدا شدند. هفتاد تا واژه را ریختم توی کوزه و کوزه را انداختم رو دوشم و از میان برف ها راه افتادم به سمت قله. 🌀 @havaseil
به هوای سیل
اینم نظر یکی از دوستان نویسنده... نویسنده خداحافظ ابراهیم و طوبیقا و کفرناحوم و حلال ممنوع و ...
هدایت شده از کفرناحوم
کفرناحوم مجموعه روایاتیست استنباطی از حضرت عیسا علیه السلام که در مقابل عیسایی که در انجیل شراب میخورد و خودش را خدا میداند و به هیچ کاری کار ندارد و آخر کار هم مصلوب از دنیا میرود http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
هدایت شده از کفرناحوم
از بیابانی در حال گذر بودند ، که بسیار کم آب و علف بود . یوحنا پیش از همه چشمش به لاشه ی سگی افتاد که لاشخور ها شکمش را دریده بودند ، و مگس ها دور و برش بسیار بودند...بی آنکه بفهمد به حالتی که اشمئزاز از لب هایش بیرون میریخت داد زد : استاد... چه قدر مگس ... و هر کدام چیزی گفتند ... یکی گفت : بوی بدی دارد ... آنیکی گفت : چیزی ازش نمانده ، شیرازه ی حیوان از هم پاشیده و دیگری بینی اش را گرفت و رد شد و عیسا تاملی کرد و گفت : مگس ، زخم را میبیند و فقط بر آن مینشیند ... شما ، چون او نباشید ... زیبایی های هر چیز به فطرت شما نزدیک تر است ، آنرا ببینید و خود را به هیچ و پوچ میازارید... یهودا که پیش از همه گام بر میداشت ، برگشت دستش را سایه بان چشمش کرد ، همین که عیسا به او رسید با صدایی بلند که بی شباهت به فریاد (اعتراض) نبود گفت : استاد... زیبایی این لاشه ی متعفن در چیست ..!؟ و عیسا همانطور که عصا به زمین میزد و میرفت ، لاشه پشت سرش بود ، و بی آنکه به جسد نگاهی کند گفت : دندانهایش ... ببین یهودا ، چه قدر سپید و مرتب است ... آیا این دندانهای زیبا چیزی جز آن یگانه را بخاطرت میآورد تا روح یک سرگشته را به او رهنمون سازد...؟ چند لحظه ای گذشت و یهودا دید متّی صدایش میکند ، همه رفته بودند ولی او غرق در سپیدی و نظم دندان های حیوان بود ... http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484
قسمت پانزدهم🔰 ...و از میان برف ها راه افتادم به سمت قله. کشتی بزرگی روی برف ها شناور مانده بود. یک نفر از توی پنجره سرش رابیرون آورده بود. چند نفر روی کشتی ایستاده بودند. گفتم به کجا چنین شتابان؟ گفتند: - کوه قاف - صبر کنید من هم می آیم. کشتی به راه افتاد. من هم همراهشان رفتم. هوا که خوب شد کشتی هم به زمین نشست. از آنها خداحافظی کردم و به دنبال کوه قاف از کنار نهر فرات و نخلستانهای کوفه گذشتم. کنار نهر نشستم و کوزه را گذاشتم کنار خودم. کوزه افتاد در نهر ولی همانجا وسط آب شروع کرد به غوطه خوردن مثل هندوانه ای که برای سیزده به در انداخته باشی اش توی آب تا خنک شود. کوزه را برداشتم تا راه بیفتم. آب از سر و روی کوزه می چکید. گذاشتمش داخل خورجین و افسار گوزن را گرفتم و راه افتادم. وقتی از کنار فرات بلند شدم سیمرغ ها آمدند تا آب بخورند. هر قلپ آبی که می خوردند سرشان را به آسمان بلند می کردند و آروغ آتشینی می زدند که دل آسمان برایشان کباب می شد. سیمرغ ها شبیه اژدها شده بودند. یکی از آنها گفت: - واقعا برات متاسفم. تو هنوز فرق اژدها و سیمرغ رو نمی دونی. مهمتر از اون اینکه، داداش من ققنوسم! بابا به پیر به پیغمبر من ققنوسم! نمی دانم چه گیری داده که ققنوس است. آخر یکی بگوید اصلا به من چه! یکهو پاپ سرش را آورد در قاب تصویر و گفت: اصلا به من چه! لقمان از همان پشت یک مشت فلفل ریخت توی دهانش. راه افتادم. کشتی از دور کوچک و کوچک تر می شد. جاده ای خاکی که دوطرفش درخت های نخل افراشته و زیبا بود. همه چیز آرام بود گوزن داشت برگ های نخل ها را می خورد و پشت سر من می آمد نخل هایی که هر کدام سی چهل متر ارتفاع داشتند و من نمی دانم قد گوزن چطور به آن بالا می رسید. 🌷 @havaseil
هدایت شده از  نهج البلاغه 🇮🇷
4_6010188547519152282.mp3
2.84M
🌺 مناجات بسیار زیبا و دلنشین 🌺 تقدیم به #امام_زمان (عج) ❤️ جهان بی تو 🎤 حامد #جلیلی #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @nahjol_balagheh ┄┅─✵🌺✵─┅┄