eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
888 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ درجمع آمدیم و رفتیم گفتیم که یاری بلدیم و رفتیم😔 گفتی که ، هَل مِن ناصِر⁉️ ما نیز فقط سینه زدیم و 🌸🍃 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
چه‌دردی‌داریم‌‌..(: _ازیه‌طرفم‌فاطِمیس🖤! دردمون‌چندبرابره... _خداصبربده‌به‌حضرتِ‌آقا💔 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
قـریـب بـه یـک ‌سال شُد ڪه ‌از رفتنتـان ‌میگذرد.. مـا بـۍ [فـرمانده] شدیـم و علۍبۍمالک‌وبۍبرادر! از آسمـان‌بَرایمان‌فرماندهۍڪُن :') ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
• . ڪـاش مے شد بعضۍ ها را قابــ ڪرد و زد بہ در و دیـوار شہر .. بعضــے آدم ها دنیا رو قشنگ تر میکنن :) ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
امشب کانال های زیر در کانال‌هاتون قرار میگیره😍 🎀•|سنگر شهدا 🎀•|قطعه ای از بهشت 🎀•|قطعه ای از بهشت۲ 🎀•|دچار (س) 🔴جهت شرکت در تبادلات پرجذب یازهرا در کانال زیر عضو بشید و پیام سنجاق شده را بخوانید. 💎@baenat_313
یک سال گذشت ... شما در جایی از تاریخ مانده ای و ما رفتیم ... یـــاد شـما نـــام شـما و رشــادت هـای شـما ... ‌ تـا آخـریـن لـحـظـه‌ے زنـدگـی در خـاطـرمـان مـیـمانـد ... هـرچـه را فـرامـوش کـنیـم شما را از خـاطـر ‌نمی‌بریـم🥀 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
(انا لله و انا الیه راجعون)‌ 🏴آیت‌الله مصباح‌یزدۍ آسمانے شـد رحلت ایݩ عاݪم ربانے را بہ حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب بر حق ایشـان مقام معظݦ رهبرۍ و مݪت شریف ایران تسلیـت عرض مےکنیم.🖤🙏🏻 +فاٺحه‌اےقرائت‌ڪنید🌹✨ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخیز ک شور محشر آمد ... این قصه ز سوز جگر آمد ... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
اکسیری که حاج قاسم را حاج قاسم کرد،عمل به این جمله بود که در وصیت نامه‌اش برای ما به یادگار گذاشت: "ولایت فقیه رنگ خداست، این رنگ را بر هر رنگی ترجیح دهید..." ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میشه بگید چرا اسمی از شهید ابومهدی نیست؟؟!🤨🤔 حواسمون باشه تو دام دشمن نیفتیم! 🙂✨ حواسمون باشه رفاقت مقدس حاج قاسم و ابو مهدی رو بین خودمون حفظ کنیم... 🦋 در عراق هرجا مراسمی برپا شده عکس حاج قاسم کنار عکس شهید ابو مهدی هست... 🌸 چرا ما این کاررو نکنیم؟! 🙃♥️
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
بزرگواران امشب تب نمیزنم
به وقت رمان😉
🔹رمان.... 🌷پارت_صد_و_پانزدهم🌷 بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم . زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود. رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم ! - تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی ، چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟ - چه ربطی داره؟ مگه چادری‌ها باید شلخته و نامرتب باشن!؟ - خب این لذت سطحی نیست؟؟ - نه دیگه، همه لذت ها که سطحی نیستن! آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه. مثلا وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه، حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!! این لذت ، وقتی میشه لذت سطحیِ بد که این چادر از سرم بره کنار ، خودم رو نشون بقیه بدم. اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ، هم برای همه مردایی که من رو میبینن! - خب نبینن ! 😐 - نمیشه که! خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟ - نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد ! 😞 - خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه، همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!! ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه! - خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟😒 - ببین زن با بدحجابی ، فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده ، اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه... یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذت‌های سطحی بودی ، آرامش نداشتی؟؟ ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم. ما در قبال آرامش هم مسئولیم. مگه نه؟؟ - خب...اوهوم ! از استخر خارج شدیم. همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود. من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد ، لذت میبردم. من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم ، اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصاً که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن! - بیا بشین برسونمت! - نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست. - از دست تو! باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟؟ - جان دلم؟ - تا حالا هیچ‌کس اینجوری برام از حجاب نگفته بود! همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن. اما خودت که میشناسی منو ، تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه ، نمیتونم بهش عمل نکنم!! - خداروشکر عزیزم. ترنم حواست به این روزات باشه. تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای! باید حساب شده رفتار کنی. نه از خودت توقع زیادی داشته باش ، نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه ، برو . کمکم خواستی ، آبجیت در خدمته! با لبخند بغلش کردم - الهی قربون آبجیم برم. بودن تو خیلی به من کمک کرد. شاید اگر تو نبودی ، خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات... - از من تشکر نکن. از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره! با لبخند آسمون رو نگاه کردم - آره، واقعاً ممنونشم ... بوسش کردم و از هم جدا شدیم ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان... 🌷پارت_صد_و_شانزده🌷 سوار ماشین شدم ، اما روشنش نکردم. هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم! من وارد یه جنگ شده بودم ... یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن! به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!" من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که تمامش برام تازگی داشت! جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم! من وارد یه جنگ شده بودم ... جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود! و برای پیروزی هر کدوم این خود ها ، باید اون یکی رو شکست میدادم! جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم! هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده، عقلانی رفتار کنم! دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد ، غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه . نمیدونستم چیکارش کنم! فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم ، از دست تو بوده!" و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام) عاشق بازار قدیمی تجریش بودم . تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی ، جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد . تا اینکه بالاخره پیداش کردم ... یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوش‌آمد گفت . با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم . وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید! - چه مدلی میخوای عزیزم؟ با خجالت گفتم - نمیدونم. قشنگ باشه دیگه!! - خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟! - نمیدونم واقعاً! به نظر شما کدوم بهتره؟ رفت سمت یه گوشه ی مغازه - به نظر من این دوتا خیلی خوبه! رفتم جلو راست میگفت. به‌نظرم خیلی شیک و قشنگ بودن! یکیشون رو انتخاب کردم. ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان.... 🌷پارت_صد_و_هفده🌷 انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه، اما خیلی سبک بود 😳 تو آینه خودم رو نگاه کردم . اینقدر گشاد بود که هیچ‌چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد! 😕 جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!" 😏 یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم. لبخندی صورتم رو پر کرد اونقدرا هم که فکرمیکردم بد نبود!! به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم - هزار اللّه اکبر! هزار ماشاءالله...چقدر خوب شدی تو دختر! - ممنونم ازتون! لطف دارین. ببخشید اسم این مدل چیه؟؟ - لبنانیه گلم. لبنانی! - خیلی قشنگه، همین رو میبرم. چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده ، برگشتم - خواستم بگم اینجا جای مبارکیه. حتماً ببر اینجا چادرت رو متبرک کن. آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش! بی صدا نگاهش کردم. واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم. با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم. سرامیک های سفید و گنبد و گلدسته های فیروزه ای ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن. چند لحظه ای محو اون صحنه و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم. واقعا زیبا بود... رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد! - خانم لطفاً از چادرداری چادر بگیرید! با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا - خودم چادر دارم آقا !! -خب پس لطفاً اول سر کنید بعد وارد شید. اینجا حرمت داره! تذکر خوبی بود! یادم رفته بود که تو حریم خدا ، لذت های سطحی جایی ندارن! با خجالت چادر رو سر کردم. احساس می‌کردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن ، اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست! هرکسی حواسش پی خودش بود! قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم ، وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم. نمیدونستم باید چیکار کنم! شنیده بودم که اینجور جاها میرن ضریح رو میبوسن اما خودم تا به حال این کار رو نکرده بودم ... پشت سر چند تا خانوم که تازه وارد شده بودن ، راه افتادم. چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن. دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیکی شدم که وسطش ضریح بود. به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو! یه قبر اونجا بود. بازم نمیدونستم باید چیکارکنم! اطرافم رو نگاه کردم. یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر ، صحبت میکردن! دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم. آخه کسی که دیگه زنده نیست ، چه کمکی میتونست بکنه؟ "من نمیدونم اینجا چه خبره و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر ! ولی من که تازگیا اینهمه کار عجیب و جدید انجام دادم ، اینم روش! شاید یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون ! لطفاً من رو هم کمک کنید... اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد ، پس به داد منم برسید! تو شرایط سختی قرار دارم..." خداحافظی کردم و در بیرون اومدم. از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم - ببخشید...ایشون کی هستن؟؟ - ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن ، پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان! بازم امام زمان...چقدر تازگیا زیاد از امام میشنیدم !دلم یه جوری شد. هنوز حرف های داخل کلیپ ها از یادم نرفته بود ... از امامزاده که خارج شدم ، دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم ، اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم ! خیلی معذب بودم! احساس میکردم همه نگاه ها روی منه! از اینجا تا خونه فاصله ای نبود. اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟ از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم ، یکی میگفت "برش دار ،ضایس ،تو رو چه به این کارا؟"😒 اون یکی میگفت "تو میتونی! دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو! تو قراره به آرامش برسی!"👏 دوباره اون یکی میگفت "کدوم آرامش؟ شبیه گونی شدی! درش بیار! زشت شدی!" 😠 اون یکی میگفت "زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!" 😐 تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم. تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن! 😑 سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون. باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!! هنگِ هنگ بودم! ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
سردار!! دلم برایت عجیب تنگ شده کجایی💔😔..... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا