AUD-20200506-WA0004.mp3
1.78M
قرار صبح گاهی #دعای_عهد
باصدای دلنشین استاد فرهمند
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
💐#شهیدابراهیمهمت
•« مَن کـانَ لله کـانَ اللهُ لَه »•
قـلم میزنید بـرای #خدا باشد
گـام برمیدارید برای #خدا باشد
هـرکاری که میکنید برای #خدا باشد
همه چیز
آنگاه #خدا عاشق شما میشود ♥️
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#تلنگر 💡
هیچ کس در بستر مـرگ آرزو نکرد که کاش بیشـتر کار کرده بود و ثروت انباشته بود!
اما بسیاری آرزو کردند که کاش بهـتر بندگی خدا
را می کردند و سرمایه آخرت جمع می کردند..!
تا دیر نشـده کاری کنیم🌱
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#تلنگرانه 💥👌
وَنَفَخْتُفِيهِمِنرُّوحِی🦋
🙃🍃🙃🍃
بهاحترامِروحِخداکهدردرونتوجوددارهگناهنکن...:)💛✨
#سورهیصادآیہ72
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
سیدهای محترم بخوانید و به خود ببالید و برای تعجیل در فرج امام زمان (عج)دعا کنید
💚ســــیدها ڪیسـٺند ؟؟؟
سید همانهایی هستند که فاطمه زهرا، با آنهمه جراحت در روزهای آخر عمرش وصیت کرد و از امیرالمومنین، خواست که "علی جان! سلام مرا به تمام فرزندانی که از نسل من تا روز قیامت خواهند آمد، برسان"
💚سید همانهایی هستند که پیامبر اکرم فرمود اگر سیدی را دیدید و به احترامش، قیام نکردید، به من جفا کردید
💚سید همانهایی هستند که پیامبر فرمود اگر سیدی را دیدید و به او سلام نکردید، به من جفا کردید
💚سید همانهایی هستتد که حضرت زهرا فرمود، حتی اگر سید به شما بد کردند، شما احترام او را نگه دارید، که ما در قیامت، جبران میکنیم
سید همانهایی هستند که امام رضا از قول پیامبر فرمود، نگاه کردن به هر سید و ذریه ما عبادت است
سید همانهایی هستند که در روز قیامت مردانشان به فاطمه اطهر، و زنانشان به ائمه طیبین محرم هستند
💚سید همانهایی هستند که به فرموده امام صادق در صحنه بسیار تاریک قیامت که تمام مردم وحشت میکنند و از خدا میخواهند، خدایا نوری بفرست، گروهی میآیند که نوری پیشاپیش آنها در حرکت است و صحنه را نورانی میکند، همه میپرسند آیا از پیامبرانید؟ ندا میرسد: نه... آیا فرشتگانید؟.. نه... آیا از شهدایید؟! نه.. پس که هستید.. میگویند "ما ساداتیم، و انتساب به امیرالمومنین، داریم ما از نسل پیامبر و علی هستیم، ما را خدا به کرامت خاص خود اختصاص داده ما ایمن از عذاب و مطمئن به رحمت خداییم"
💚سید همانهایی هستند که به فرموده امام صادق روز قیامت، خود خداوند آنها را مورد خطاب قرار میدهد که ای سید دوستان و ارادتمندان خود را شفاعت کنید، و وقتی سید کسی را شفاعت، کند شفاعت آنها رد نخواهد شد
💚سید همانهایی هستند که امام صادق از قول پیغمبر فرمود: وقتی در قیامت به جایگاه مقام محمود رسیدم، تمام گنهکاران امتم را شفاعت میکنم حتی آنها که گناه کبیره کردند، ولی بخدا قسم وقتی به آن موقعیت رسیدم کسانی که فرزندان من و سید و ذریه نسل مرا، اذیت کند هرگز شفاعت نخواهم کرد
💚سید همانهایی هستند که پیامبر فرمود، سید را احترام کنید اگر مومن بود بخاطر خدا و خودشان، زیرا هر انسان خوبی را باید احترام کرد و اگر مومن نبود به احترام من جدشان.
💚سید همانهایی هستند که امام زمان به سید شهاب الدینی فرمود: قدر سید بودنت که به مادرم فاطمه زهرا منسوب میشود را بدان.
💚سید همانهایی هستند که امام صادق فرمود پیامبر در روز قیامت، ندا میدهد، ای مردم هرکس سادات را احترام، کرده پناه داده و به آنها نیکی کرده بیاید تا تلافی کنم.. و خدا ندا میدهد، ای رسول پاداش آنها با خودت، هر کجا میخواهی منزلشان، ده.. و رسول خدا آنها را در "وسیله" (محلی دربهشت) جا میدهد که در دیدگاه پیامبر و خانوادهاش هستند و آنها را میبینند..
💚سید همانهایی هستند بزرگترین و پیرترین علامهها، در برابر کودک سیدی دو زانو مینشستند، و به احترامش، قیام میکردند..
و این فقط ذرهای از تأکید احترام به کسانیست، که خون اطهر در رگشان جاریست.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
هدایت شده از
امشب کانال های زیر در کانال هاتون قرار میگیره:⚘
💎•|لیها
💎•|سنگرشهدا
💎•|عطر حرم
💎•|عاشقانه های منو خدام♡
🔴ادمین تبادل میشم امارتون +100
🔴جذبم بالاست😌🍭
🔴پیشنهاد میکنم امارتون +100 هست پیوی باشید☺️
🔴امار زیر 100 لطفا نیاین!🙏🏻
#تبادلاتگستردهیازهرا(س)
جهت شرکت در تبادلات گسترده یازهرا(س) در کانال زیر عضو بشید و پیام سنجاق🖇شده را بخوانید و به ایدی پیام بدید.
کانال مدارک جذب و ثبت بنرها👇🏻
💎•|@baenat_313
🌱 [اجرای عدالت واقعی در زمام دولت امام زمان (عج)]🌱
👈امام باقر علیهالسلام فرمودند :
🍃اذا قام قائم اهل البیت قسم بالسویه و عدل فی الرفیه فمن اطاعه فقد اطاع الله ومن عصاه فقد عصی الله و انما سمی المهدی لانه یهدی الی امر خفی .
😄«هنگامیکه قائم اهل بیت(عجل الله تعالی فرجه) قیام کند
👈اموال را به صورت مساوی تقسیم مینماید🌱
👈و عدالت را در بین مردم برقرار میسازد.🌱
🌱پس هر کس او را اطاعت کند،خدا را اطاعت کرده است. 🌱
🌱و هر کس از او سرپیچی نماید، از خدا سر پیچی کرده است 🌱
👈و آن حضرت را مهدی نامیدهاند،🌱
👈 زیرا مردم را به سوی امر پنهانی هدایت مینماید🌱
📚بحار الانوار ،جلد52،صفحه 350/غیبت نعمانی
#مهدویت
#دانستنیهاے_شیعی
#ظهور
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
⇜🧕💓
خواهرم
اگر به اینـ باور بِرِسـے ڪ🍃
این چادر🌸
همان چادریست ڪ
پشت دَر سوخت🔥
ولـے از سَرِ
حضرت زهرا نَیُفتاد...َ😌
هرگز سرتْ شُلْ نمـے شود 🌸
#چادرم_یادگار_مادرم_زهراست
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
چه فاطمیه ای شد امسال امید و دلبرم برگشته...
بعداز تو هیچکس جای خالیت را پر نمیکند..
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#دلتنگی🦋😔
+ خدایا مےشود؟⇩
دࢪتیٺࢪنیازمندیها؎ࢪوزگاࢪتبنویسے:↯
ـ بہیڪنوڪࢪسادھ
جهتشھیدشدننیازمندیم💔🙂
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
دلتنگی سخته واسه اون که هوایی میشه💔...
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
دلمـاتنگــ همینیکلبخند..
وتودرخندهےِمستانہےِخودمیگذری
نوشجانتاماگاهگـاهی ...
بہدلخستہماهمنظری :(
#ازنبودنتخیلیمیگذره🖤
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
❤️ چادرم...
سياه ترين رنگ جهان
هم كه باشد...
باطنش رنگـ🌈ـى ست!
پر از نقش حيا...
و عفت...
و پاكدامنى....
اگر توفقط سياهى اش را ميبينى..
ايراد از چادر من نيست...
عميق بنگر..♥️
#چادرم_یادگار_مادرم_زهراست
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
اون اهل دل میگفت:
درِ اتاقُ ببند با [امام زمانعج]
تنهاییُ خودمونی حرف بزن:)
#آسِیِدمَهدی
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را...
🌷پارت_صد_و_بیست_و_یکم🌷
هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو با هم تو اتاق خوردیم. نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد
- ببین چی آوردم برااااات!
- مرجان! اینو برای چی آوردی اینجا؟ 😒
- آوردم خوش باشیم عشقم!
احساس کردم بدنم یخ زد ...
- مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم 😐
اخم کرد
- وا! یعنی چی؟ انگار یادت رفته التماسم میکردی... 😒
- میدونی که تو تَرکم. ازت خواهش میکنم! 😕
- نچ! نمیشه.
در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم.
تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم. با دستم عقبش زدم.
-مرجان بگیرش کنار...لطفاً! 😑
- ترنم لوس نشو. مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه. کسی نمیفهمه. منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی!
یه دفعه ساکت شدم. راست میگفت. کسی چیزی نمیفهمید!
خیلی وقت بود نخورده بودم. دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم ؛ نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد...
- آفرین آجی گلم. بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم.
احساس میکردم بدنم داره میلرزه. یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم. چشم هام رو بستم ، سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم
- ولم کن مرجان...نمیخورم. جون ترنم بیخیال!
هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود.
- میخوای التماست کنم؟ به جهنم! نخور 😤
بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد ...
نفس راحتی کشیدم.
بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش.
- مرجان؟
دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش. دوباره تکونش دادم
- مرجان؟ قهری؟
بازهم حرفی نزد .
- خب چرا ناراحت میشی؟ تو که میدونی من دیگه نمیخورم. چرا اینقدر زودرنجی تو؟ مرجان؟
میدونستم چجوری باید آرومش کنم. نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم. بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم
- مری؟! قهر نکن دیگه! مگه چیکار کردم خب؟
دستش رو برداشت. ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش...
- چرا اینقدر عوض شدی؟
خم شدم و بوسش کردم
- بَده؟
- آره بده 😒
بده ... دوست دارم مثل قبل باشی. مثل هم باشیم.
ته دلم یه جوری شد! یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟
چقدر با زهرا فرق داشت...! 😞
- مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟
چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد. زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم.
نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق. یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت. خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد، دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود!
بیشتر فکر کردم ...
چاره ای نداشتم. بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون!
آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم. بغضی که تو گلوم بود رو رها کردم.
" خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟
ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! "
از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود ، هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون ...
شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم ...!
صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد!
- دمت گرم. اتفاقاً خیلی نیاز داشتم.
آره بابا. حتماً! فدات. بای.
با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه!
لپم رو کشید و گفت
- پاشو که خبر خوب دارم!
تعجبی نکردم. تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود! چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
- چه خبره؟؟ حتماً خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده!
بلند خندید
- خوب نیست ؛ عالیه! 😀
رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد.
- پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟!
نیم خیز شدم .
- برای چی؟! چرا نمیگی چه خبره؟
- فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا!
فقط باید بیای ببینی چه خبره !!
نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم
-خب؟! 😐
- چی خب؟! پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره!
نفَسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم.
اومد طرفم
- برای چی خوابیدی باز؟! با تو دارم حرف میزنما! 😒
تو چشم هاش نگاه کردم
- مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟! تو که میدونی من نمیام! 😑
دوباره اخم هاش رفت تو هم.
- جنابعالی غلط میکنی! ترنم پاشو! دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته 😒
نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد
- خودم مامان و باباتو راضی میکنم.
میگم یه شب میای خونه ما .
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را...
🌷پارت_صد_و_بیست_و_دوم🌷
- مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ 😕
بلند شد و شروع کرد به داد زدن!
- برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی!
احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی!
هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری!
معتاد سیگار شده بودی!
اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟
دوباره نشستم.
- آدما تغییر میکنن!
- آدم آره، ولی تو نه! جوگیر احمق! 😠
با ناباوری نگاهش کردم .
- مرجان درست صحبت کن! 😯
- نمیکنم. همینه که هست! میای پارتی یا نه؟
بلند شدم و رفتم کنارش
- مرجان...
- ترنم خفه شو. فقط جواب منو بده. 😡
فقط یه کلمه! دست از این کارات برمیداری یا نه؟
داشتم از دستش دیوونه میشدم! سرم درد گرفته بود.
هر لحظه داشت عصبانی تر میشد!
- با تو بودم! آره یا نه؟؟
- بشین...
بلندتر داد زد
- آره یا نه؟
چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم،
- نه!
تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد
- به جهنم 😒
چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش.
- مرجان... 😧
هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد.
- دیگه اسم منو نیار! مرجان مُرد! 😠
تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت 😢
باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود!
رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم 😭
تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه!
هرچند که بخاطر گریه، صدام گرفته بود اما جواب دادم.
- سلام
- سلام عزیزم. خوبی؟
-ممنون زهراجون. توخوبی؟
- خداروشکر.
از خواب بیدارت کردم؟ چرا صدات اینجوریه؟!
- نه.
یکم گرفته.
- ترنم گریه کردی؟ 😳
دوباره گلوم رو بغض گرفت.
- یکم 😢
- ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده!
- با مرجان دعوام شد. 😥
- چی؟ چرا؟ 😳
- چون دیگه مثل اون نیستم!
- یعنی چی؟
- یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد! واسه همین هم گذاشت و رفت...
برای همیشه! 😥
- ای بابا...چه بد! 😯
- آره. بیخیال! امروز بریم بیرون؟
- واسه همین زنگ زده بودم.
با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام.
شالم رو کیپ تر بستم، چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون.
قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم.
ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را...
🌷پارت_صد_و_بیست_و_سوم🌷
طبق معمول، سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست ، سنگین و آروم نشسته بود.
زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود.
صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه ...
رسیدم به آلاچیق
چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار 😢
آروم سلامی دادم و رفتم تو
زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد.
- سلام عزیییییزمممم! مثل فرشته ها شدی! مبارکه! 😉
اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد.
- ممنون گلم. لطف داری! ☺️
- قربونت برم. چقدر خوب شدی! ماشاءالله...
ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم.
- چرا این شکلی شدی ترنم؟ چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟ 😕
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم .
راست میگفت .
اصلاً حوصله نداشتم !
زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا.
- ببینمت! بخاطر مرجانه؟
اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم.
زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی، گوشه ی لبش نقش بست!
- ترنم؟ یادته که گفتم ادعا ، پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟ نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟
نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم.
- زهرا؟
- جان زهرا؟
- چرا همه از من میگذرن؟!
- همه؟! کی گفته؟!
- زندگیم اینو میگه! خانوادم، مرجان و...
و تو دلم گفتم سعید، سجاد...!
- اینا همه ان؟! مگه گذشتنشون از تو ، چیزی از تو کم میکنه؟
- نه. فقط یه گوشه از قلبم رو!
- مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟!
اگر به نااهل ندیش، اینجور نمیشه!
- یکیشون نااهل نبود!
اما رفت. بدم گذشت و رفت! 😔
- کی؟!
- چی بگم! فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت!
- عاشقش بودی؟
سرم رو پایین انداختم. ادامه داد
- عاشقت بود؟
رفتم تو فکر !
"عاشقم بود؟؟؟"
- نمیدونم!
- شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده!
قلبم تیر کشید! یعنی سجاد هم مثل سعید...؟
- نه! نمیدونم...آخه بهش نمیخورد.
یعنی نمیتونست.
نمیدونم! اون اصلاً تو یه دنیای دیگه بود!
-خب چرا فراموشش نمیکنی؟!
تو چشم های زهرا نگاه کردم.
فراموش کردن سجاد؟! مگه امکان داشت؟!
- نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه!
- پس کار خودشه!
چشم هام از تعجب گرد شد.
- کار کی؟!
- خدا!
آروم تر سرجام نشستم.
-یعنی چی؟! 😳
- یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش، دروغه!
یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه!
دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد 😔😭
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈