eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
897 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
○•🌱 دوست‌داشتنَت سحـرخیـزترین‌حسِ‌دنیاست که‌صبــــــح‌ها پیش‌ازبازشدنِ‌چشم‌هایم درمن‌بیدارمیشود..:)💗 🌿 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
○•🌱 حسین جانمـــــ【♡】ـــــ لطفی بنما که خاک پایت گردم دامن بتکان که تا گدایت گردم دلتنگ زیارت توام اربابم من را به حرم ببر فدایت گردم ♥️.. ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
♥️:🌿💛: [من کان لله ، کان الله له.... تـو بـرای خـدا باش خـدا وهـمه ملائکـه اش بـرای تـو خـواهند بود. 👌🎈 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه استورے📲 نفس بڪش تو این هوا...🎊 ایام ولادت امام حسین علیه السلام ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ رفقا‌...🖐🏻 حواسمون‌ باشہ..🌱 یڪ‌ قرن‌ دیگہ‌ هم‌ داره‌ تموم‌ میشہ..🙃 اما..☝️🏻 یہ‌ آقایے‌ هنوز‌ نیومده...😞 یعنے‌ یڪ‌ قرن‌ دیگہ گذشتہ‌..💛 اما‌... هنوز‌ زمین‌ مهیاے‌ آمدنش‌ نیست 🍀 مشکل‌ میدونے‌ چیہ‌..؟😏 گناهای‌ ماست..💔😔 اگہ‌ من‌ و‌ شما‌ یڪ‌ گناه‌ رو‌ بزاریم‌ کنار‌🖐🙂 هر یک‌ ماه‌ یک‌ گناه‌ چہ‌ کوچیک‌ چہ‌ بزرگ‌ بذاریم‌ کنار‌🖐🙃 امام‌ و‌ مولامون‌ میان..🥺🤩 زمین‌ مهیای‌ آمدنش‌ میشہ..‌.❤️😇 تا جوانم‌ بده‌ رخ‌ نشانم...👀 🕊🥀 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•◌🌿🦋🌿◌• هــم‌خودشان‌خاڪےبودند وهــم‌لباس‌هــایشان... ڪافےبــودبــاران🌧بباࢪد تاعطـࢪشان‌دࢪســنگࢪهابپیچد :) ﴿وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ﴾ ♥️🌿↓ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|📎🌸| سید دلت به چی گرمه؟!.. به کجا گرمه؟!.. ✨ 🍃بسیار زیبا.. ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
233579_718 (1).mp3
6.77M
دعای صحیفه سجادیه ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
‼️ خدا نڪند ڪه حرف زدن و نگاه ڪردن به نامحرم برایتان عادی شود..! پناه می‌برم به خدا از روزی ڪه گناه، فرهنگ و عادت مردمم شود...!😔 سخن شهید ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میدانست سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود. ــ در مورد تماس امروزتون ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه😔 از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت: ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟🤨 از این موضوع فقط من خبر دارم،پس درمورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی که میتونه به شما کمک کنه من هستم.😠 سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.اینبار کمیل ملایم ادامه داد. ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا بردو ادامه داد: ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه یعنی ممکنه...😞 سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند. ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید😕 سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد. صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر به زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند. کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت...😔 کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند. بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند. ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمانه از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برود،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشت.😓 به سمتشان برگشت و گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،بیاید داخل😊 صغری لبخند غمگینی زد و گفت: ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم🙂 سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه داد از سردی در آهنی تمام بدنش به لرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد. روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود. ***** از ماشین پیاده شد. ــ خداحافظ داداش ــ بسالمت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد😊 ــ خودم میام☺️ ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم😠 ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم😩 ــ میگی دیگه سمانه؟🤨 ــ چشم میخوای اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم😉 محسن خندید و گفت: ــ نمیخواد برو😅 ــ خداحافظ😊 ــ بسالمت عزیزم☺️ سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد و تا او را نخنداند دست بردار نبود.🤦‍♀ با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.😔 دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بالاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای را که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت. ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند. از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد،باران بند آمده بود.😕 می خواست با پدرش تماس بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند☺️ ،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوب*و*س سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند. به اتوب*و*سی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید،😅 دلش برای بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی. باد مالیمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیت ترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،😕 صدای ماشینی که آرام آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوب*و*سی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود.😣 با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند.😟 به ایستگاه اتوب*و*س رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند،😨 با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد.😢 ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
۳۴۰ شدن مون مبارک باشه😍😍😍
https://harfeto.timefriend.net/16112399585721 چالش حرف ناشناس🌱 نظرات وانتقادات تونو در این جا به ما بگید☺️🌺 منتظر حضـــور گــرمـتـون هسـتـیم🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ziarat_ashura_ahangaran-[www.Patoghu.com].mp3
6.02M
بسم الله الرحمن الرحیم ۱۳۹۹/۱۲/۲۶روز سی و نهم چله زیارت عاشورا ✨رفیق جانمونی از چله ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11530594_723.mp3
3.82M
ذڪࢪ قلبمـ شد یا اباعبداللّهـ❤... ❤️🎊🎊 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈