eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
858 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
🚶🏻‍♀💔 ڪاش ! وَقتےخدا‌ در مَحشر بگوید.. چہ‌ داشتے!؟ سر بلند‌ ڪند ‌حُسِین؛♡ بگوید :‌ حساب‌شد:)🍃 مهمان‌من‌اسٺ✋🏻 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌱 دوستِ بد یاگناه‌روبرات‌خوشگل‌میڪنه یاخودش‌گناهڪاره!! دوستِ خوب توروبه‌یادخدامیندازه وقـتۍڪنارشۍازگناه ڪردن‌شرم‌دارۍ...🙂💜 مواظب‌باشیم‌باگناه‌امام‌زمان‌روناراحت نڪنیم🦋 ๑♥️🦋 🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌿 چجوری‌امام‌حسین(ع‌) رودوست دارے..!♥️😌 ولےحجاب‌رو...نہ؟! امام‌حسینےکہ آخرین‌لحظات‌عمرش نگرانےاش،چادر دختراشون‌بود!🙂 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 متن دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ🌱 یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ. فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ وَ قَدْنَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً. وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•◌🌿🦋🌿◌• 🕊 پناه مۍ‌برم به خداوند مهربان و از او مۍخواهم ڪه بر من سخت نگیرد:)♥️🌿!' شهیدرسول‌خلیلی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﴿وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ﴾ ♥️🌿 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•◌🌿🦋🌿◌• 🕊 آیا‌مۍ‌ارزد..⁉️ در‌برابر‌ِمتاع‌ِزودگذر‌ِدنیا بھ‌عذابِ‌همیشگۍِ‌آخرت مبتلا‌شوید..؟! :))🔥 شهیدآوینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﴿وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ﴾ ♥️🌿 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
♥️ ﺭﻭﺯۍ ﮐﻪ ﻣﻬﺮ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــــ آرومتر خانم! 😫 پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. ــــ تموم شد. 😒 مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. ـــ کارتون تموم شد؟! ـــ آره! ـــ خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت. بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. مهیا سوار ماشین شد. شهاب هم پشت فرمان نشست. ـــ سید... ـــ بله؟! ــــ مامان و بابام فهمیدند؟! شهاب ماشین را روشن کرد. ـــ بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند... ــــ وای خدای من! ****** ــــ مریم مادر، زود آب قند رو بیار😥 شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت. ــــ مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده😕 مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد. ـــ پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.😞 مریم، لیوان را به دست مادرش داد. و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد. ــــ دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه قربونت برم مادر!😭 شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند. احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد. مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست. از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود. با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت. با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد: ــــ اومدند! اما با دیدن مهیا شل شد... همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند. مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت. با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند. ــــ مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟! 😭 به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست . شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت: ــــ خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید. مهال خانم سریع از مهیا جدا شد. ــــ یا حسین! دستت چرا شکسته؟! 😟 دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید. ـــ این زخم ها برا چیه؟!😳 با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد. ـــ مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه. 😢 مهال خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند. احمد آقا جلوی دخترش ایستاد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت. ــــ شرمنده حاجی!😓 ــــ نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه!😞 با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. محمد آقا به سمت احمد آقا آمد. ـــ احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟!😟 محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
احمد آقا روبه مهیا گفت: ــــ اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار. اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!😡 مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت. محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت. محمد آقا روبه مریم گفت: ــــ دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت. مهیا روی تخت نشست. مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت: ــــ خوبی؟!😢 همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد. شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد. به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد. مهیا از آغوش مریم بیرون آمد. دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت: ــــ من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!😅 مریم خندید! ـــ نگاه کن صداش رو!😄 ـــ همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!😕 ـــ اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!🤨 مریم شرمنده گفت و ادامه داد: ــــ میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده😓😕 ـــــ آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور... من که میدونم از کجا سوخته!!!😠 ــــ از کجا؟!🧐 ــــ بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!😕 ــــ نرجس؟!؟نه بابا!!!😳 ـــ برو بینم. مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!😒 ــــ خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!😐 ــــ صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟🤨 ــــ نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم! 😢 ــــ آها! حالا درست شد.😌 مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند... همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند. مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود. مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت. ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
میࢪوم مشهد چند روزے استراحت میکنمـ❤️... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
یــااَبــاعَبْـ♥ـدِالله هزار حمد شفا در قياس تربت تو مثال کوزه ی آبی ست درمقابل بحر】° ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈