eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
902 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
یڪی از بچه ها موقع خوردن نهار ...  رسما من رو خطاب قرار داد ... - واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دڪتر دایسون ناز می ڪنی...  اون یه مرد جذاب و نابغه است ... 😠 و با وجود این سنی ڪه داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ... همین طور از دڪتر دایسون تعریف می ڪرد ...  و من فقط نگاه می ڪردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فڪر ڪنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل هاے جراحی ...  تحمل رفتار دڪتر دایسون ڪه واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روے من درڪ ڪنه ... حالا هم ڪه ...😖 چند لحظه بهش نگاه ڪردم ...  با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ... از جا بلند شدم و بدون اینڪه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم ڪه حتی بخوام چیزی بگم ... سرماے سختی خورده بودم ...  با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض ڪنن ... تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توے تخت دراز ڪشیده بودم ڪه گوشیم زنگ زد ... چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشڪ جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ...  فڪر ڪردم شاید از بیمارستانه ...  اما دایسون بود ... 😣 تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع ڪرد به حرف زدن ... - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ... گریه ام گرفت ... حس ڪردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ...😓 حالم خراب تر از این بود ڪه قدرتی براے ڪنترل خودم داشته باشم ... - حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ...😠 و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشڪ شده بود ...😭 ادامه دارد... به روایت دختر شهید سید علی حسینی🌸
ــ سمانه خانم،سمانه باتوم جواب بده الو😨 همه با تعجب به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت: ــ چی شده😳 کیل با داد گفت: ــ سریع رد تماسو بزن سریع😠 امیرعلی سریع به طرف لپ تاپش رفت ،کمیل دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهای جیغ سمانه چیز دیگری نمی شنید،دیگرتسلطی بر خودش نداشت،سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید و خطاب به امیرعلی فریاد زد: ــ چی شد؟😡 امیرعلی سریع به سمتش دوید و کنارش روی صندلی نشست. ــ حرکت کن پیداش کردم کمیل پایش را تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد که ماشین با صدای بدی از جایش کنده شد. کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد: ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟😡 ــ آروم باش کمیل ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟😠 فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انزاخته بود،بارش باران اوضاع جاده ها را خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید. چند نفری را کنار زد ،با دیدن دختری که صورتش را با دستانش پوشانده و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند،قلبش فشرده شد ،کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد: ــ سمانه😢 سمانه که از ترس بدنش میلرزید و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود ،با شنیدن صدای آشنایی سریع سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل ،یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد. کمیل حرفی نزد اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود و از آنها در مورد اتفاق میپرسید. چند نفر هم هنوز کنارشون ایستاده اند و به او و سمانه خیره شده بودند.سمانه با هق هق زمزمه کرد:توروخدا بهشون بگو از اینجا برن😭 کمیل که متوجه حرف سمانه نشده بود و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود،تا می خواست بپرسد منظورش چیست،متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد،حدس می زد که سمانه از حضورشون معذب است. ــ اینجا جمع نشید😠 چند نفری رفتن اما پسر جوانی همانجا ایستاد و خیره به سمانه نگاه می کرد،کمیل با اخم بلند شد و گفت: ــ برو دیگه،بی چی اینجوری خیره شدی😡 ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم🤨 کمیل عصبی به سمتش رفت که بازویش کشیده شد،به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد: ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
ــــ آرومتر خانم! 😫 پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. ــــ تموم شد. 😒 مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. ـــ کارتون تموم شد؟! ـــ آره! ـــ خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت. بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. مهیا سوار ماشین شد. شهاب هم پشت فرمان نشست. ـــ سید... ـــ بله؟! ــــ مامان و بابام فهمیدند؟! شهاب ماشین را روشن کرد. ـــ بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند... ــــ وای خدای من! ****** ــــ مریم مادر، زود آب قند رو بیار😥 شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت. ــــ مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده😕 مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد. ـــ پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.😞 مریم، لیوان را به دست مادرش داد. و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد. ــــ دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه قربونت برم مادر!😭 شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند. احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد. مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست. از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود. با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت. با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد: ــــ اومدند! اما با دیدن مهیا شل شد... همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند. مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت. با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند. ــــ مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟! 😭 به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست . شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت: ــــ خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید. مهال خانم سریع از مهیا جدا شد. ــــ یا حسین! دستت چرا شکسته؟! 😟 دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید. ـــ این زخم ها برا چیه؟!😳 با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد. ـــ مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه. 😢 مهال خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند. احمد آقا جلوی دخترش ایستاد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت. ــــ شرمنده حاجی!😓 ــــ نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه!😞 با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. محمد آقا به سمت احمد آقا آمد. ـــ احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟!😟 محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨