#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_ششم
پشت سر هم زنگ می زد ...
توان جواب دادن نداشتم ...
اونقدر حالم بد بود ڪه اصلا مغزم ڪار نمی ڪرد ڪه می تونستم خیلی راحت
صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ...
دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ...😭
- چرا دست از سرم برنمی دارے؟ ... برو پی ڪارت ...😖
- در رو باز ڪن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ...
تو تنهایی و یڪ نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت ڪنه ...
- دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا ڪنم میرم بیمارستان...😡
یهو گریه ام گرفت ...
لحظاتی بود ڪه با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ...
حتی بدون اینڪه ڪاری بڪنه ...
وجودش برام آرامش بخش بود ...
تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو ڪنترل ڪنم ...😭
- دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ...
اصلا ڪی بهت اجازه داده، من رو با اسم ڪوچیک صدا کنی؟...😠
اشک می ریختم و سرش داد می زدم ...😭
- واقعا ... دارے گریه می کنی؟ ... 😢
من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ...😓
پریدم توی حرفش ...
- باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... 😠
با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ...
رضایت پدرم رو بگیری قبولت می ڪنم ...
چند لحظه ساڪت شد ... حسابی جا خورده بود ...
- توے این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ ...😕
آخرین ذره هاے انرژیم رو هم از دست داده بودم ...
دیگه توان حرف زدن نداشتم ...
- باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت ڪنه؟ ...
من فارسی بلد نیستم ...😕
- پدرم شهید شده ... تو هم ڪه به خدا ...
و این چیزها اعتقاد نداری ...
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع ڪردم ... از اینجا برو ... برو ...😭
و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ...
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_هفتم
نزدیک نیمه شب بود ڪه به حال اومدم ...
سرگیجه ام قطع شده بود ...
تبم هم خیلی پایین اومده بود ...
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست ڪنم ...
بلند ڪه شدم ... دیدم تلفنم روے زمین افتاده ...
باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...😳
با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن ڪردم ...
تا چراغ رو روشن ڪردم صدای زنگ در بلند شد ...😕
پتوی سبڪی رو ڪه روی شونه هام بود ...
مثل چادر کشیدم روے سرم و از پله ها رفتم پایین ...
از حال گذشتم و تا به در ورودے رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ...
در رو باز ڪردم ... باورم نمی شد ...
یان دایسون پشت در بود...😳
در حالی ڪه ناراحتی توے صورتش موج می زد ...
با حالت خاصی بهم نگاه ڪرد ... اومد جلو و یه پلاستیڪ بزرگ رو گذاشت جلوے پام ...
- با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزے نخوردے ...
مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ...
این رو گفت و بی معطلی رفت ...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ...
توش رو ڪه نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ...
با یه کاغذ ... روش نوشته بود ...
- از یه رستوران اسلامی گرفتم ...
ڪلی گشتم تا پیداش ڪردم ...
دیگه هیچ بهانه اے برای نخوردنش ندارے ...
نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😅
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_هشتم
برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ...
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه اے نمی زد ...
هر ڪدوم از بچه ها ڪه بهم می رسید ...
اولین چیزی ڪه می پرسید این بود ...
- با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر ڪردید؟ ...😳
تا اینکه اون روز توے آسانسور با هم مواجه شدیم ...
چند بار زیرچشمی بهم نگاه ڪرد ... و بالاخره سڪوت دو ماهه اش رو شکست ...
- واقعا از پزشڪی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه ...😒
- از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ...😏
- من چیزی رو ڪه نمی بینم قبول نمی ڪنم ...😕
- پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول ڪنم؟...
منم احساس شما رو نمی بینم ...😒
آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ...
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ...😡
چنان بهم ریخته و عصبانی ... ڪه احدے جرات نمی کرد بهش نزدیڪ بشه ...
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم ڪنسل کرد ...
گوشیم زنگ زد ... دڪتر دایسون بود ...
- دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت ڪنم...
بیاید توے حیاط بیمارستان ...
رفتم توے حیاط ... خیلی جدے توے صورتم نگاه ڪرد ...
بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه اے ...
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ...😠
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ...🤨
حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ...
ڪه فقط بهتون غذا بدم ...
حالا چطور می تونید چشم تون رو روے احساس من ...
و تمام ڪارهایی ڪه براتون انجام دادم ببندید؟ ...
این رو گفت و سریع از اونجا دور شد ...
در حالی ڪه ته دلم... از صمیم قلب به خدا التماس می ڪردم ... یه بلای جدید سرم نیاد ...😢
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_نهم
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ...
ساڪت ڪه شد ... چند لحظه صبر ڪردم ...
- احساس قابل دیدن نیست ... درڪ ڪردنی و حس ڪردنیه...
حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه ڪنید ...
احساس فقط نتیجه یه سرے فعل و انفعالات هورمونیه ...
غیر از اینه؟ ... شما ڪه فقط به منطق اعتقاد دارید ... چطور دم از احساس می زنید؟ ...😒
- اینها بهانه است دڪتر حسینی ...
بهانه اے ڪه باهاش ... فقط از خرافات تون دفاع می ڪنید ...😏
ڪمی صدام رو بلند ڪردم ...
- نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود ...
عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی ڪرد ...
نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ...
شما می تونید ڪسی رو زنده کنید؟ ...
یا از مرگ انسانی جلوگیری ڪنید؟ ...🤨
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ ...
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو ڪه مردن ... زنده نمی ڪنید؟ ...
اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون ... زنده شون کنید ...😏
سڪوت مطلقی بین ما حاڪم شد ...
نگاهش جور خاصی بود...
حتی نمی تونستم حدس بزنم توے فکرش چی می گذره...
آرامشم رو حفظ ڪردم و ادامه دادم ...
- شما از من می خواید احساسی رو ڪه شما حس می ڪنید ...
من ببینم ... محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درڪ ڪرد و دید ...
از من انتظار دارید ... احساس شما رو از روے نشانه ها ببینم ...
اما چشمم رو روے رفتار و نشانه هاے خدا ببندم ...
شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز ڪوچڪ رها می کردید؟ ...😒
با ناراحتی و عصبانیت توے صورتم نگاه ڪرد ...
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح ...
یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط ڪلیسا ...
بیشتر نیست ... همون طور ڪه احساس من نسبت به شما ڪوچیڪ نبود ...😡
چند لحظه مڪث ڪرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ...
حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می ڪنید؟ ... 🤨
اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده ڪنه ...😏
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد
چند لحظه مڪث ڪرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر ڪاری بڪنم ...
حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می ڪنید؟ ...
اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده ڪنه ...
با قاطعیت بهش نگاه کردم ...
- این من نبودم ڪه تحقیرتون ڪردم ...
شما بودید ...
شما بهم یاد دادید ڪه نباید چیزی رو قبول ڪرد ڪه قابل دیدن نیست ...😒
عصبانیت توی صورتش موج می زد ... 😡
می تونستم به وضوح آثار خشم رو توے چهره اش ببینم
و اینڪه به سختی خودش رو ڪنترل می ڪرد ... اما باید حرفم رو تموم می ڪردم...
- شما الان یه حس جدید دارید ...
حس شخصی رو ڪه با وجود تمام لطف ها و توجهش ...
احدے اون رو نمی بینه ...
بهش پشت می ڪنن ... بهش توجه نمی ڪنن ...
رهاش می ڪنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ...
تاریخ پر از آدم هاییه ڪه ...
خدا و نشانه هاے محبت و توجهش رو حس ڪردن ... اما نخواستن ببینن و باور ڪنن ...
شما وجود خدا رو انڪار می ڪنید ...
اما خدا هرگز شما رو رها نڪرده ...
سرتون داد نزده ... با شما تندے نڪرده ...
من منڪر لطف و توجه شما نیستم ...
شما گفتید من رو دوست دارید ...
اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم...
احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...😒
خدا هزاران برابر شما بهم لطف ڪرده ...
چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها ڪنم و شما رو بپذیرم؟ ...
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...
اسم من از توے تمام عمل هاے جراحی هاے دڪتر دایسون خط خورد ...
چنان برنامه هر دوے ما تنظیم شده بود ... ڪه به ندرت با هم مواجه می شدیم ...
تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود ڪه بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ...
می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... 😊
فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تڪ تڪ شون تنگ شده بود ...☺️
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_یکم
بعد از چند سال به ایران برگشتم ...
سجاد ازدواج ڪرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ...
حنانه دختر مریم، قد ڪشیده بود ... ڪلاس دوم ابتدایی ...
اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...😊
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...😢
توے فرودگاه ... همه شون اومده بودن ...
همین ڪه چشمم بهشون افتاد ...
اشڪ، تمام تصویر رو محو ڪرد ...
خودم رو پرت ڪردم توی بغل مادرم ... 😭
شادی چهره همه، طعم اشڪ به خودش گرفت ...
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ...
هر ڪدوم از یڪ جا و یڪ چیز می گفت ...
حنانه ڪه از 4 سالگی، من رو ندیده بود ...
باهام غریبی می ڪرد و خجالت می ڪشید ...
محمدحسین ڪه اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ...
خونه بوے غربت می داد ...😞
حس می ڪردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم ڪه داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ...
اونها، همه توے لحظه لحظه هم شریک بودن ...
اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ...😔
اگر از شدت خستگی روی مبل ...
ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ...
از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ...
غم عجیبی تمام وجودم رو پر ڪرده بود ...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می ڪردم ...
ڪمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
برای نماز صبح ڪه بلند شدم ...
پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ...
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روے پاش ...
یه نگاهی بهم ڪرد و دستش رو گذاشت روے سرم ...
با اولین حرڪت نوازش دستش ...
بی اختیار ... اشڪ از چشمم فرو ریخت ...😭
- مامان ... شاید باورت نشه ...
اما خیلی دلم برای بوے چادر نمازت تنگ شده بود ...😓
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد ڪرد ...
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_دوم
دستش بین موهام حرڪت می ڪرد ...
و من بی اختیار، اشڪ می ریختم ...
غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی ڪار ...
و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی ڪه با همه وجود دوست شون داشتم ...😭
- خیلی سخت بود؟ ...😢
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...😞
سکوت عمیقی فضا رو پر ڪرد ...
قدرت حرف زدن نداشتم ...
و چشم هام رو بستم ...
حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می ڪردم ...
- خیلی شبیه علی شدے ...
اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توے خودش نگه می داشت ...
بقیه شریڪ شادی هاش بودن ...
حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... ڪه مبادا بقیه ناراحت نشن ...😓
اون موقع ها ... جوون بودم ...
اما الان می تونم حتی از پشت این چشم هاے بسته ...
حس دختر ڪوچولوم رو ببینم ...☺️
ناخودآگاه ... با اون چشم هاے خیس ...
خنده ام گرفت ... دختر ڪوچولو ...😅
چشم هام رو ڪه باز ڪردم ...
دایسون اومد جلوے نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- ڪاش واقعا شبیه بابا بودم ...
اون خیلی آروم و مهربون بود...
چشم هر ڪی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ...
ولی من اینطوری نیستم ... 😔
اگر آدم ها رو از خدا دور نڪنم ...
نمی تونم اونها رو به خدا نزدیڪ ڪنم ...
من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ...
سرم رو از روی پاے مادرم بلند ڪردم و رفتم وضو بگیرم ...
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ...
دلم برای پدرم تنگ شده بود ...😞
و داشتم ...
کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ...
علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درڪ نمی ڪردم ...😣
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_سوم
زمان به سرعت برق و باد سپرے شد ...
لحظات برگشت به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم ...
نمی خواستم جلوے مادرم گریه ڪنم ...😞
نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ...
هواپیما ڪه بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می ڪردم ...😭
حدود یڪ سال و نیم دیگه هم طی شد ...
ولی دڪتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ...
حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توے عمل دستیارش شدم ...
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ...
اما ڪم ڪم رفتارش داشت تغییر می ڪرد ...
نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...
مثل همیشه دقیق ...
اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ...
ادب ... احترام ... ظرافت ڪلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...
یه مدت ڪه گذشت ...
حتی نگاهش رو هم ڪنترل می ڪرد...
دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی ڪه هنوز جسور و محڪم بود ...
اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...
رفتارش طوری تغییر ڪرده بود ڪه همه تحسینش می ڪردن ...
بحدے مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ...
ڪه سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دڪتر دایسون و تقدیر اون شده بود ...
در حالی ڪه هیچ ڪدوم، علتش رو نمی دونستیم ...
شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض ڪردم و از در اتاق پزشڪان خارج شدم ڪه تلفنم زنگ زد ...
- سلام خانم حسینی ... امڪان داره، چند دقیقه تشریف بیارید ڪافه تریا؟ ...
می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت ڪنم ...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب ڪشید ...
نشست ... سڪوت عمیقی فضا رو پر ڪرد ...
- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری ڪنم ...
اگر حرفی داشته باشید گوش می ڪنم...
و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...
این بار مڪث ڪوتاه ترے کرد ...
- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ...
مثل خدایی ڪه می پرستید بخشنده باشید ...😔☺️
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_چهارم
حرفش ڪه تموم شد ... هنوز توی شوڪ بودم ...😳
2 سال از بحثی ڪه بین مون در گرفت، گذشته بود ...
فڪر می ڪردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...
لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ...
برعڪس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ...
نفسم از ته چاه در می اومد ...
به زحمت ذهنم رو جمع و جور ڪردم ...
- دڪتر دایسون ... من در گذشته ...
به عنوان یه پزشڪ ماهر و یڪ استاد ...
و به عنوان یڪ شخصیت قابل احترام ...
براے شما احترام قائل بودم ...
در حال حاضر هم ...
عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می ڪنم ...
نفسم بند اومد ...😢
- اما مشڪل بزرگی وجود داره ڪه به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ...😞
چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مڪث ڪوتاهی ڪرد ...
- اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ...
من تقریبا 7 ماهی هست ڪه مسلمان شدم ...
این رو هم باید اضافه ڪنم ...
تصمیم من و اسلام آوردنم ...
ڪوچڪ ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ...
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ...
چه من رو انتخاب ڪنید ...
چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ...
من ڪاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ...
و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ...
هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم ...☺️
با شنیدن این جملات شوڪ شدیدترے بهم وارد شد ... 😳
تپش قلبم رو توے شقیقه و دهنم حس می ڪردم ...
مغزم از ڪار افتاده بود و گیج می خوردم ...
هرگز فڪرش رو هم نمی ڪردم ... یان دایسون ... یڪ روز مسلمان بشه ...😳
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_پنجم
مغزم از ڪار افتاده بود و گیج می خوردم ...
حقیقت این بود ڪه من هم توی اون مدت به دڪتر دایسون علاقه مند شده بودم...
اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ...😓
و من در تصمیمم مصمم ...
و من هر بار، خیلی محڪم و جدے ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ...
اما حالا...
به زحمت ذهنم رو جمع ڪردم ...
دیگه صدام در نیومد ...
- بعد از حرف هایی ڪه اون روز زدیم ... فڪر می ڪردم ...
- نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ...
حرف هاے شما از یڪ طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ...
داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ...
تمام عقل و افڪارم رو بهم می ریخت ...
گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ...😣
و به خاطر علاقه اے ڪه به شما پیدا ڪرده بودم ...
خودم رو لعنت می ڪردم ...
اما اراده خدا به سمت دیگه اے بود ...
همون حرف ها و شخصیت شما ...
و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز ڪنجڪاو بشم ...
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی هاے فڪریش ...
شخصیتی ڪه در عین تنفرے ڪه ازش پیدا ڪرده بودم ...
نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فڪر نڪنم ...😊
دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مڪث ڪرد ...
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق ڪردم ...
و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ...
من سعی ڪردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح ڪنم ...
و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... ڪه به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می ڪنم ...
هر چند روز اولی ڪه توے حیاط به شما پیشنهاد دادم ...
حق با شما بود ...
و من با یڪ هوس و حس ڪنجڪاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما ڪشیده شده بودم ...
اما احساس امروز من، یڪ هوس سطحی و ڪنجڪاوانه نیست...
عشق، تفڪر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ...
من رو اینجا ڪشیده تا از شما خواستگاری ڪنم ...☺️
و یڪ عذرخواهی هم به شما بدهڪارم ...
در ڪنار تمام اهانت هایی ڪه به شما و تفڪر شما ڪردم ...
و شما صبورانه برخورد ڪردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می ڪردم ...😔
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_ششم
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ...
و من به تڪ تڪ اونها گوش ڪردم ...
و قرار شد روی پیشنهادش فڪر کنم...
وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر ڪرد ...
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه ...
اما حقیقتا خوشحالم ... بعد از چهار سال و نیم تلاش ... بالاخره حاضر شدید به من فڪر ڪنید ...☺️
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ...
ولی می ترسیدم ڪه مناسب هم نباشیم ...
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود ...
و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی ...
و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن ...😕
برگشتم خونه ... و بدون اینڪه لباسم رو عوض ڪنم ...
بی حال و بی رمق ... همون طوری ولو شدم روی تخت ...
- ڪجایی بابا؟ ... حالا چه ڪار ڪنم؟ ...
چه جوابی بدم؟ ... با ڪی حرف بزنم و مشورت ڪنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم ڪنی ...😔
بی اختیار گریه می ڪردم و با پدرم حرف می زدم ...😭
چهل روز نذر ڪردم ...
اول به خدا و بعد به پدرم توسل ڪردم ...
گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم ...
اما هر چه می گذشت ...
محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شڪل می گرفت ... تا جایی ڪه ترسیدم ...😓
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ ...😥
روز چهلم از راه رسید ...
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ...
و بخوام برام استخاره ڪنن ...
قبل از فشار دادن دڪمه ها ...
نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم ...
- خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه ...
فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ...
من، مطیع امر توئم ...
و دڪمه روی تلفن رو فشار دادم ...
" همان گونه ڪه بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم ...
بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم ...
تو پیش از این نمی دانستی ڪتاب و ایمان چیست ...
ولی ما آن را نوری قرا دادیم ڪه به وسیله آن ...
هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می ڪنیم ... و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می ڪنی "
سوره شوری ... آیه 52
و این ... پاسخ نذر 40 روزه من بود ...
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_آخر
تلفن رو قطع ڪردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم ڪه در محبتم اشتباه نڪردم و خدا، انتخابم رو تایید می ڪنه ...☺️
اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ...
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ...
ولی بغض، راه گلوم رو سد ڪرد ...
و اشڪ بی اختیار از چشم هام پایین اومد ...😭
وقتی مریم عروس شد ...
و با چشم های پر اشڪ گفت ... با اجازه پدرم ... بله ...
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ...
هر دومون گریه ڪردیم ... از داغ سڪوت پدر ...😔😭
از اون به بعد ...
هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ...
روی تڪ تڪ شون دست می ڪشیدم و می گفتم ...
- بابا کی برمی گردی؟ ...
توی عروسی، این پدره ڪه دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ...
تو ڪه نیستی تا دستم رو بگیری ...
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ...
حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاڪ ...
هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...😞
گوشی توی دستم ...
ساعت ها، فقط گریه می ڪردم ...😭
بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ...
ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح ڪردم ...
اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ...
اول فڪر ڪردم،
تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت ڪردم ...
حس ڪردم مادر داره خیلی آروم گریه می ڪنه ...😢
بالاخره سکوت رو شکست ...
- زمانی که علی شهید شد و تو ...
تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ...
همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ...
بغض دوباره راه گلوش رو بست ...
- حدود 10 شب پیش ...
علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف ڪرد ...
گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توڪل بر خدا ... مبارڪه ...
گریه امان هر دومون رو برید ...😭
- زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه ڪه پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ...
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع ڪردم...
اشڪ مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...😭
تمام پهنای صورتم اشڪ بود ...😓
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف ڪردم ...
فڪر ڪنم ...
من اولین دختری بودم ڪه موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می ڪردن ...😭
توی اولین فرصت، اومدیم ایران ...
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرڪت ڪنن ... مراسم ساده ای ڪه ماه عسلش ...
سفر 10 روزه مشهد ... و یڪ هفته ای جنوب بود ...
هیچ وقت به کسی نگفته بودم ...
اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج ڪنم ڪه
از جنس پدرم باشه😊
توی فڪه ... تازه فهمیدم ...
چقدر زیبا ... داشت ندیده ...
رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ...☺️
پایان✨
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸