#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هفتاد_و_ششم
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ...
و من به تڪ تڪ اونها گوش ڪردم ...
و قرار شد روی پیشنهادش فڪر کنم...
وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر ڪرد ...
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه ...
اما حقیقتا خوشحالم ... بعد از چهار سال و نیم تلاش ... بالاخره حاضر شدید به من فڪر ڪنید ...☺️
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ...
ولی می ترسیدم ڪه مناسب هم نباشیم ...
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود ...
و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی ...
و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن ...😕
برگشتم خونه ... و بدون اینڪه لباسم رو عوض ڪنم ...
بی حال و بی رمق ... همون طوری ولو شدم روی تخت ...
- ڪجایی بابا؟ ... حالا چه ڪار ڪنم؟ ...
چه جوابی بدم؟ ... با ڪی حرف بزنم و مشورت ڪنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم ڪنی ...😔
بی اختیار گریه می ڪردم و با پدرم حرف می زدم ...😭
چهل روز نذر ڪردم ...
اول به خدا و بعد به پدرم توسل ڪردم ...
گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم ...
اما هر چه می گذشت ...
محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شڪل می گرفت ... تا جایی ڪه ترسیدم ...😓
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ ...😥
روز چهلم از راه رسید ...
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ...
و بخوام برام استخاره ڪنن ...
قبل از فشار دادن دڪمه ها ...
نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم ...
- خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه ...
فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ...
من، مطیع امر توئم ...
و دڪمه روی تلفن رو فشار دادم ...
" همان گونه ڪه بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم ...
بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم ...
تو پیش از این نمی دانستی ڪتاب و ایمان چیست ...
ولی ما آن را نوری قرا دادیم ڪه به وسیله آن ...
هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می ڪنیم ... و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می ڪنی "
سوره شوری ... آیه 52
و این ... پاسخ نذر 40 روزه من بود ...
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_هفتاد_و_ششم
ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا
سمانه نگران پرسید:
ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید😰
ــ نه اتفاق بدی نیفتاده
سمانه نفس راحتی کشید و گفت:
ــ پس چی شده؟😢
کمیل نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ اون شب
ــ کدوم شب؟
ــ اون شرط ازدواجو گفتم
سمانه چشمانش را روی هم فشرد:
ــ لطفا این موضوعو باز نکنید😣
ــ باید بگم
ــ لطفا😖
ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید،من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم،به ولای علی برای گفتنشون خودم هم داغون شدم😫
سمانه با حیرت به او خیره شد.
ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند،اول قبول کردم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم.😞
دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت:
ــ واقعیتش میترسیدم😔
سمانه ارام زمزمه مرد:
ــ از چی؟😢
ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان،اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفارو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب
ببینید فکر کردم...😖
نتوانست ادامه بدهد،سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود.
ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟😳
ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید😓
شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد،سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد.باورش نمی شد کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟
ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن😢
ــ غلط کردند😡
غرش کمیل ،لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت.
ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن،حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه،جوابتون هر چیزی باشه،اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون😠
سمانه سرش را پایین انداخت،قلبش تند می زد ،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد:
ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟؟😣
ابروان کمیل در هم گره خوردند،با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید😟
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم،من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم،پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید😕
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_هفتاد_و_ششم
ـــ سلام. خوب هستید؟!
مهیا، خودش را جمع و جور کرد.
ـــ خیلی ممنون!
ـــ تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟!
ـــ نه! تنها اومده بودم امام زاده.
ـــ قبول باشه!
مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ خیلی ممنون!
ـــ دارید می رید خونه؟!
ـــ بله! الان تاکسی می گیرم میرم.
ــــ لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون.
ـــ نه... نه! ممنون، خودم میرم.
شهاب دزدگیر ماشین را زد.
ـــ خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون.
شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت. به طرف
ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت.
کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید.
شهاب سوار ماشین شد.
ـــ شرمنده دیر شد.
ـــ نه، خواهش میکنم.
شهاب ماشین را روشن کرد.
قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد.
بند کیفش را در دستانش فشرد.
صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد.
ـــ منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین...
ببین که خیس شدم...
عرق نوکریت این...
دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه...
مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد.
ــــ منم باید برم...آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره...
سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود.
سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد.
تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد.
مهیا در را باز کرد.
ـــ خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد.
ــــ مهیا خانم...
ـــ بله؟!
شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد.
ـــ من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم...
دستی به صورتش کشید.
ـــ اون سیلی که از پدرتون خوردید.
اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد.
ــــ تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید.
ـــ کاری که نرجس خانم...
مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد.
ــــ من، این موضوع رو فراموش کردم...بهتره در موردش حرف نزنیم.
شهاب لبخندی زد.
ـــ قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید.
مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت.
ـــ خیلی ممنون!
سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت.
مهیا به خودش آمد.
از ماشین پیاده شد.
ـــ شرمنده مزاحمتون شدم...
ـــ نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید.
ـــ سلامت باشید؛ شب خوش...
مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد. قلبش، در قفسه
سینه اش، بی قراری می کرد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد...
ــــ پس چته؟! آروم بگیر...!!
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#پارت_هفتاد_و_ششم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
تسبیح آبیمو توی دستم جا به جا کردم و کلید رو توی قفل انداختم و درو با دست هول دادم و وارد خونه شدم. مامان و بابا سر سفره نشسته بودن و داشتن ناهار میخوردن.
_سلام.
بابا:علیک سلام
مامان: سلام دخترگلم
نشستم گوشه اتاق و سرمو گذاشتم روی زانوهام.
مامان: چیشده فائزه؟؟! حرف بزن دختر!!
بابا: مامانت راس میگه چیشده؟؟! چرا اینجوری میکنی؟؟!
_خسته شدم بخدا...
مامان بلند شد اومد کنارم نشست و گفت: مامان الهی قربونت بشه دختر چیشده؟!
_این مهدی خره کی قراره برگرده نیشابور؟
(مهدی دانشجو مهندسی پزشکی توی نیشابور بود)
مامان: نمیدونم مادر احتمالا دو سه روز دیگه بره...!!
بابا با طعنه: چیه از الان دلت تنگش شده؟؟!
با بغض گفتم: بابا اذیتم نکن. اصلا من مَحرم پسره الدنگ نیستم که میاد وسط راهپیمایی چرت و پرت میگه بهم!! چه توقعی از من داره؟؟! روزی که اومد خواستگاری یه دختری که یه بار عاشق شده و اونو دوس نداره باید عقلش می کشید از جانب من توقع هیچ محبتی نداشته باشه...
بابا: تو الان چه بخوای چه نخوای اون نامزدته حالا درسته محرم نیستید ولی دلیل نمیشه باهاش سرد و مثل غریبه ها باشی!!
هه... مثل غریبه ها... اون از هر غریبه ای برام غریبه تره...!!
بله بابا جان چشم... نقشه بعدیتون چیه؟! احتمالا اول نامزدی... بعد مهربون شدن باهاش... آخرش چی؟!
بابا: تا آخرش که خیلی مونده بابا جان! ولی نقشه بعدی اینکه تا عید نوروز میخوام عقدتون کنم!!
مات و مبهوت به بابایی خیره شدم که لبخند زنان بلند شد و رفت تو آشپزخونه. بعدشم مامان سرشو انداخت پایین و رفت.
اینجا چه خبره؟!
یکی الان باید به من توضیح بده!!
این چه شوخیه مسخره ایه پدر من میکنه؟!
_باباااااااااا!!
بابا: بله!! چرا جیغ میزنی؟؟!
_منظورت از این حرفا چی بود؟؟ الکی گفتی دیگه مگه نه؟؟
بابا: تو فکر کن الکیه ولی از چند روز دیگه بیوفت دنبال لباس و وسیله خریدن دخترگلم!! وقتی جوون مردم رو نابود کردی باید منتظر می موندی خودتم بعدش نابود شی!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈