eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
900 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 ساعت نزدیک پنج بود... هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم. رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد... هیچکس متوجه من نبود.ضحی گفت: _عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟ تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم... لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم: _ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟ همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندید و گفت: _ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س. ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت: _اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی، فقط خودم میخوام بوسش کنم. بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید... همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد. همه روی ایوان ایستاده بودیم... همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت. محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود. رفت بیرون و درو بست... ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد. اون روز خیلی سخت گذشت... اما در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت.محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود. اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود. اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون. با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد. گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش. رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد... دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت: _زهرا،امین رفت. گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد... حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه. مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود. کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش کردم.آرومتر که شد گفتم: _از امام حسین(ع)خواستی که برگرده؟ نگاهی تو چشمهام کرد و گفت: _کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم... نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم. خیلی وقتها کمکم میکرد بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم. آروم شد و خوابید. دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید... سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده.با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید. مامانم تماس گرفت وگفت: _کجایی؟ -هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟ -مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟ -آره.حتما میرم. -زهرا -جانم مامان -خودت خوبی؟ -خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم. خداحافظ. -مراقب خودت باش.خداحافظ. امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود.بستنی خریدم. ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت.دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد. دو ماه از رفتن محمد میگذشت.کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود.من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود. حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم. یه روز ریحانه گفت: _کم پیدایی؟ اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:_کمک نمیخوای؟ گفتم: _آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن. دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم.گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم. روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار... محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود... اما بالاخره روز موعود رسید خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 اما بالاخره روز موعود رسید... قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده مریم.عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود. خونه حسابی شلوغ بود.همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد... اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی بود.رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه،خدای من،نکنه زخمی شده؟!!! جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود. محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم. خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز،ناهار خوردیم. مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن.ضحی هم روی پای محمد نشسته بود.محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم. خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد. چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق.نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم. دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:_زهرا برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم.محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت: _چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟ لبخند زدم و گفتم: _من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد.دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم. -مریم گفته خیلی به زحمت افتادی. -زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم. بالبخند گفت:تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم.فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات. با اشک و بغض گفتم:... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟ -چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه. وقتی نگاه نگران منو دید گفت: _یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد. بالبخند سرشو برد بالا و گفت: _اگه خدا قبول کنه. لبخند زدم و گفتم: _خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن. رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت: _ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم. لبخند تلخی زدم.رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم. تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من .اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای بوده.تو به من دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه. همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن... حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود. محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون. دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم. این بهترین جایزه بود برای من. سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون. سرم خلوت تر بود... سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.گل و گلاب گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم. مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.دعا و قرآن خوندم و بعد رفتم مزار عموم. اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم. مزار داییم یه قطعه دیگه بود... دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود... مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد: _خانم روشن برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت: _سلام -سلام...حالتون خوبه؟ -خداروشکر -ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ. برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _برادرتون به سلامت برگشتن؟ -بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن. -نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون گروه ما بودن. تعجب کردم... من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم: _مزاحمتون نمیشم.خداحافظ برگشتم و از اونجا رفتم. سه ماه بعد مامانم گفت: _یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟ -نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟ -این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم. -حالا کی هست؟ -داداش حانیه. چشمهام از تعجب گرد شد.داشتم شاخ در میاوردم.گفتم: _حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!! مامان بالبخند گفت: _بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟ یه کم فکر کردم.گفتم: _نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم. مامان خنده ای کرد و گفت: _مبارکه. گفتم: _چی چی رو مبارکه؟!!! -به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری. -مامان! منکه نگفتم بیان. -پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی. برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد... همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم: _آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟ -آره. -زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟ -هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه. -بازهم با گروه شما میرن؟ -از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه. بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟ -نه. محمد گفت: _زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه. ته دلم خالی شد... گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود. محمد گفت: _اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،قطع عضو، اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟ منتظر جواب بود... به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه. به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود. به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.گفت: _حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه. چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم: _هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،مامان شکسته تر میشه،زنت هزار بار پیرتر میشه.منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم... همه ساکت بودن.محمد گفت: _مطمئنی؟؟ جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد.... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 فکری به سرم زد.... باحالت پشیمونی و گریه گفتم: _با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها.. چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم: _بله همه زدن زیر خنده.... مامان گفت: _خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی... مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال برداشت. فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم. پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم. باتعجب و ترس به محمد گفتم: _قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم. محمد باخنده گفت: _حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی. به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم. شب خاستگاری شد.. محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال... طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد. تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم. حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن. به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود. صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن. محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه. بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 اتاق رو بر انداز کرد... اتاق من حدودا چهار متر در چهار متر مربعه.رو به روی در میز تحریر و چند قفسه چوبی کتاب هست. کنار در چسبیده به دیوار تخته.رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه مبل دو نفره هست.قبله ی اتاقم رو به پنجره ست.. روی یه دیوار یه عکس رهبری مرکز و اطرافش... عکس شهید خرازی، شهید همت، شهید احمد کاظمی، شهید جهان آرا رو چسبوندم. یه گل مصنوعی هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم. خوب که اتاق رو بررسی کرد،راهنماییش کردم روی مبل بشینه. خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم. سرش پایین بود،گفت: _من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو میپرسن.ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه سوالی بپرسم؟ -بفرمایید. -چرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟ -این شهدا، نزدیک من هستن...آدم باکسی دوست میشه که بخواد باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون حتی از عکس شون هم معلومه چقدر و هستن،اونقدر که مشخصه حتی به عکس شون هم بشیم.منم میخوام اینطور باشم. -چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟ - همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن..معلومه که چقدر ..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از دوستانش دیرتر شهید شد.ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون بود.چون هنوز کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت ..میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه. -که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید. -شما چرا میخواید ازدواج کنید؟ یه کم مکث کرد.بعد گفت: _الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا... -من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه،همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم بفرمایید. -دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و بستگی داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون میخوام باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته باشم که بهم بگه نقطه ضعف های کردنم،چیه. -چرا من؟ -چون میدونم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا اینطوری فکرنمیکنه. -اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟ خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 -اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟ -نه. ازدواج یه رابطه ست.پیشرفت زن باعث پیشرفت مرد میشه و همینطور پیشرفت مرد باعث پیشرفت زن.من همیشه دلم میخواست با کسی ازدواج کنم که همچین از ازدواج داشته باشه.چون به نظرم کسی که براش مهمه دیگه بداخلاقی و خیانت و کارهای ناشایست دیگه هم انجام نمیده. من خصوصیات اخلاقی امین رو تا حد زیادی میشناختم... بخاطر همین سؤالهای معمول رو لازم نبود بپرسم... وقتی سؤالهامو پرسیدم و امین خیلی خوب جواب داد، گفتم: _یه مسأله ای که خیلی برای من مهمه داشتن هست.نه اینکه در همین حد که مطمئن باشم حرام نیست، برام کافی باشه،نه..باید مطمئنا حلال باشه.میدونید که این دو تا با هم فرق داره.گاهی آدم نمیدونه حرامه یا نه.من میخوام باشم حلاله.البته هم ندارم دونه گندم رو از ابتدا بررسی کنید. -جالب بود برام. -حتی اگه مهم نیست ولی همون کم باید یقینا باشه..قبول میکنید؟ -خیلی خوبه.ان شاءالله که بتونم ولی اگه جایی کوتاهی شد،دلیل بر بی توجهی نذارید. بدید حتما سعی میکنم اصلاح بشه. -من سؤال دیگه ای ندارم.اگه شما مطلبی دارید،بفرمایید. باتعجب گفت: _واقعا سؤال دیگه ای ندارید؟!! -نه. -در مورد سوریه رفتن من چیزی نمیخواین بگین؟!!! -واقعا سؤالی نداشتم ولی الان یه سؤالی برام پیش اومد..شما نگران نیستین که دلبستگی های بعد ازدواج سوریه رفتن تون بشه؟ چیزی نگفت.... سکوتش طول کشید.یعنی به این موضوع فکر نکرده بود.سرش پایین بود. -آقای رضاپور چیزی نگفت.تکان هم نمیخورد.نگران شدم... -آقای رضاپور..حالتون خوبه؟ جواب نمیداد.... بلند شدم برم محمد رو صدا کنم.نزدیک در بودم که گفت: _خانم روشن. برگشتم سمتش.هنوز سرش پایین بود. گفت: _خوبم.نگران نباشید... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 گفت: خوبم.نگران نباشید. بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت: _از اولی که اومدم،منتظر بودم شما یا خانواده تون در این مورد چیزی بگین. برام مهم بود مطلبی که در این مورد میگین چی هست و چجوری میگین. خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم جز سؤالی که پرسیدین. -یعنی به این موضوع فکر نکرده بودید؟ -بهش فکر کرده بودم ولی انتظار پرسیدنش از جانب شما،اونم به عنوان اولین سؤال نداشتم. -انتظار داشتین چی بگم؟ -هرچیزی جز این... نفس عمیقی کشید و گفت: _اگه حرف دیگه ای نیست بریم پیش بقیه. دو هفته گرفتم،... نه برای فکر کردن. مطمئن بودم امین خیلی خوبه ولی مطمئن نبودم میتونم تو کمکش کنم من دو هفته وقت گرفتم تا فکر کنم.تا ببینم میتونم مانعش نباشم و باشم. دو هفته گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم و خیلی از خدا خواستم. دو ساعت قبل از اینکه خاله ی امین تماس بگیره،.. مامان اومد تو اتاقم.داشتم نمازمیخوندم. وقتی نمازم تموم شد،مامان کنارم نشست و گفت: _به نتیجه رسیدی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: _مامان،حلالم کنید،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین...من...میخوام...با..آقای رضاپور.... ازدواج کنم. جونم دراومد تا تونستم بگم... مامان پیشونیمو بوسید و گفت: _ان شاءالله خوشبخت بشی. بعد رفت بیرون.بلند شدم و دوباره نماز خوندم... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم... قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم. اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک بهم داد و گفت: _اینو امین داده برای شما. وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق زنانه بود.خیلی زیبا بود.زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود: با ارزش ترین یادگاری مادرم. انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد. برای عقد بزرگترها همه بودن.... عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون. محضر خیلی شلوغ شده بود... قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم، تو دلم گفتم خودت خوب میدونی من کی ام.فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،کمکم کن باشم. -عروس خانم آیا وکیلم؟ تو دلم گفتم با اجازه ی ،با اجازه ی (ص)،با اجازه ی رسولت(ع)،با اجازه ی زمانم(عج)، گفتم: _با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپورو همسرشون.. بله... صدای صلوات بلند شد. امین هم بله گفت و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن. امین و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود... منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم. جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود. اقرار کردم خیلی دوستش دارم. مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت: _بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد. امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن... از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها. سوار ماشین امین شدم... فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت: _کجا برم؟ -بریم خونه ما. دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش... گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست همه کنن. ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و میکرد. گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س). تو مسیر همش به امین نگاه میکردم ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم. یک ساعت که گذشت بالبخند گفت: _خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید. دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.پس خودم باید کاری میکردم. گرچه ولی امین بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم: _امین. بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت: _بله. این جوابی که من میخواستم نبود. شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم: _امین. بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت: _بله. نه.این هم نبود.برای سومین بار گفتم: _امین. نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت: _بله خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد. برای بار چهارم گفتم: _امین. چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت: _بله نشد.پنجمین بار با ناز گفتم: _امییییین. به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت: _جانم این شد.از ته دل لبخند زدم... و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم: _دوست دارم. یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان... سرم محکم خورد به داشبرد.ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن. روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم و با خنده گفتم: _امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت. هیچی نگفت... نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان. آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم: _امین،جان زهرا بلند شو. سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود. به من نگاه نمیکرد. ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد... از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.یه کم که دور شد،نشست رو زمین. من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه. احتمال دادم بخاطر این باشه که وقتی بخواد بره سوریه من ازش دل بکنم. نیم ساعتی گذشت.... پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش. دوباره بغضش ترکید... من با تعجب نگاهش میکردم.دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.گفتم: _چی شده؟ امین،حرف بزن. یه نگاهی به من کرد... وقتی اشکهامو دید عصبانی بلند شد و یه کم دور شد. گیج نگاهش میکردم. دلیل رفتارشو نمیفهمیدم. ناراحت گفت: _زهرا..حلالم کن. سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر، گفت:... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 گفت: _تو خیلی خوبی..خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم. عجب!! پس عذاب وجدان داشت... سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد. بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که بود و عاشقانه دوستش داشتم... جا خورد.دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش. تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم: _پس همدردیم. سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم: _درد عشقی کشیده ام که مپرس. جدی گفتم: _تو که مجبورم نکرده بودی. -ولی اگه من... -اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش. بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم: _درد عشقو دیگه. لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین. -امین -بله باخنده گفتم: _ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟ لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت: _جانم گفتم: _نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟ لبخندی زد و گفت: _بریم. اول رفتیم سر مزار مادرش.آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور. امین بابغض گفت: _سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه. نشستم کنار امین.گفتم: _سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید. بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم. گفتم:_امین نگاهم کرد. -جانم لبخند زدم.گفتم: _بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم. -چه قول و قراری؟ -هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟ -باشه. -یه قولی هم بهم بده. -چه قولی؟ -هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت. یه کم مکث کرد.گفت: _یه هفته قبلش.؟! بالبخند گفتم: مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها! -قبول. -آفرین. رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش. -این چی هست؟ -بازش کن. وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش. دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم.هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد. بلند شد و گفت: _بریم پیش بابام. اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین.کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. امین، خیلی سختیه برای من. رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت: _همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟! لبخند زدم و گفتم: _بازش کن. وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن. دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم: _بهش دست نزن. باتعجب نگاهم کرد. -مگه مال من نیست؟!! جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم. نماز مغرب رو همونجا خوندیم. بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم... من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید. بعد شام منو رسوند خونه مون. از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم: _امروزم با تو خیلی خوب بود. صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین بامهربونی تمام گفت: _جان امین لبخند عمیقی زدم و گفتم: _عاشقتم امین،خیلی. بالبخند گفت: _ما بیشتر. اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن.... ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو مراقب بودیم. تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم: _کجا بریم؟ انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت: _دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم. -بخاطر من میگی؟ -نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم.دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم. از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم.... واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن... باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن... اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود. مشغول تدارک مراسم جشن عقد بودیم... خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا. روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه.همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد. رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای.من معتقدم رو باید بذاریم کنار. چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که باشه، نیست. گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما "لبخند خدا" مهم تر بود. اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم... هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم. تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد. خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من میشدم... خیلی چیز ها ازش .چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من ازش یاد میگرفتم. اواسط اردیبهشت ماه بود... یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود.گفت: کلاس داری؟ -آره. -میشه نری؟ -چرا؟چیزی شده؟ چون صداش خوشحال بود نگران نشدم. -میخوام حضوری بهت بگم. دلم شور افتاد.... از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم.ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم. -استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه. دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود. -باشه.پس بعد کلاست میبینمت. سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید. وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم. برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم. به خودم نهیب زدم که مگه قرار نبود مانعش نشی؟مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟ نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.اما امین ناراحت بود. باهم رفتیم پارک. روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام. میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم.بهش نگاه کردم و گفتم: _امین بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت: _جانم. میخواستم بگم.بالبخند گفتم: _سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟ امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟ بغض کرده بود... نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم: _معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی. ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟ اسلام چی میشه؟ امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن. چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم: _من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها. امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد... انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم. رو به روی من نشست... از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفتم:.. خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 گفتم:کی میری؟ -هفته ی دیگه. لبخند زدم و گفتم: _خیلی خوش قولی با لبخند جوابمو داد. گفتم: _به کسی هم گفتی؟ -تو اولین نفری. -ایول بابا،تو خوش قولی معرکه ای. دوباره لبخند زد. -به خانواده ت چطوری میگی؟ -روز قبل از رفتنم بهشون میگم.فعلا به روی خودت نیار. -امین -جان امین -کی برمیگردی؟ -چهل و پنج روزه ست. شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.بعد شام گفتم: _محمد هم میاد؟ -نه.بخاطر خانواده ش. دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته بودن. بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم.منو رسوند خونه و رفت. در خونه رو که بستم،پشت در نشستم... وقتی صدای رفتن ماشینش اومد اشکهام بی اختیار میریخت. دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم رو ناراحت کنم. نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم.... مامان اومد تو حیاط.چشمهاش قرمز بود.حالش مثل وقتی بود که محمد میخواست بره سوریه.مطمئن شدم محمد بهشون گفته.اومد پیشم و بغلم کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم.بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه.. نگاهی به ساعت انداختم... چهل دقیقه به اذان صبح بود. نماز شب خوندم و اذان صبح گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد. چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر شد. ساعت نه صبح بود. کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدی م برسم.هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه برم. عصر امین اومد دنبالم... از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر میکردیم. امین گفت: _قراره شام بیام خونه تون. -إ.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟ -مامان -یعنی مامان دعوتت کرده؟ -نه.خودم،خودمو دعوت کردم. -چه زود پسر خاله شدی. دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض میشد. دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه. وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم.حتی بابا هم بلندمیخندید. قبل از شام امین گفت بریم اتاق من.روی صندلی نشست و رو به من گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین. وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت: برو به سلامت. به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت. مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم. -مامان فقط همینو گفت؟ -نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش. -به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی. داشتم بهت امیدوار میشدم. لبخند زد و گفت: _اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره. مثلا اخم کردم و گفتم: _از این کارها نکن لطفا. -از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم. -بهشون حق بده.اوناتو رو یه جور دیگه ای دوست دارن. -این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم. ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت کنن. -اگه بخاطر این میگی .خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره. -نه.اینجوری بهتره. -باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟ -اونا مطمئنن دوستم داری.تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم. -منظورت اون روز تو محضره؟ خنده ای کرد و گفت: _اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود. -اون روز خیلی خجالت کشیدی؟ -خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم. مامان برای شام صدامون کرد... از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید. امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسیدو گفت: _من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید. مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت: _شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی ،دلم برای پسرم تنگ میشه. بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت: _نگران ما و زهرا نباش. غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای ش میکنی.الانم مطمئنم اگه ت نمیدونستی نمیرفتی. امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم. اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم.... بابا نماز میخوند. مامان دعا میکرد.منم هرکاری میکردم تا آروم بشم. تا چهار روز برنامه ی ما همین بود... بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون. شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود، دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن. اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد. علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود. خیلی جدی به امین گفتم: خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 گفتم: _وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی. بعد بالبخند گفتم: _اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،... با تهدید گفتم: _مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان. همه خندیدن.علی گفت: _اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم. محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود. امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت. حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم: _بیام؟ گفت:_نه. تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم.... همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد. خاله و خانواده ش هم که بودن. همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره... اوضاع اونجا اصلا خوب نبود. خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن. با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد. حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن. بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن. امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش. وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد. صورتش پر از غم بود. دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد. بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت: _زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره. گفتم: _من بهش دادم نشم. -تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟ هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد. عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت: _تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن. صدای زنگ در اومد... عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت: _همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه. گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر... تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن. امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود. رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت: _بریم. بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم: _خداحافظ. تو ماشین نشستم... امین شرمنده بود. حتی نگاهم نمیکرد. بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم: _من میخوام. ترمز کرد و گفت: _چی؟ بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم: _قیفی باشه لطفا. یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم: _پس مال من کو؟ منظورمو فهمید.گفت: _من میل ندارم. مثلا باناراحتی گفتم: _پس برو پسش بده.منم نمیخورم. رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم: _بخور دیگه.آب میشه ها. با اکراه بستنی میخورد. من تندتند خوردم و عاشقانه نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم... کلافه از ماشین پیاده شد... یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم: _میدونم سخته ولی اگه این ها رو بخاطر بپذیری ثواب جهادت بیشتر میشه. باناراحتی گفت: _تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟ باخنده گفتم: _من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم. -پس چقدر ضرر کردی. -آره.راست میگی..میشه منو ببری خونتون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟ سؤالی نگاهم کرد. -میخوام اینبار قصد قربت کنم. لبخندی زد و گفت: _دیوانه -تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته. اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد... تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود. اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم. برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت. -امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟ -مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید. -از عمه دیبا ناراحت نباش.اون... -ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم. قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت. ساعت یازده صبح میخواست بره... ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش... با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان. وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره... گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند. پشتش به من بود.فقط... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 پشتش به من بود... فقط نگاهش میکردم، چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن. قلبم درد میکرد. حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره. نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من. چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت: _گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم. بالبخند گفتم: _من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم. لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک جدی گفتم: _امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها. بلند خندید.نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت: _مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟ بالبخند گفتم: _نمیدونم.منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید ببینی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم. دوباره بلند خندید و گفت: _با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟ خندیدیم.گفتم: _نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم. -اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم. دوباره خندیدیم.با اشک چشم میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم بود. قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من. بغلم کرد و گفت: _خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون. دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم... چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت: _بریم؟ فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش. دوباره گفت: _زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟ با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم: _تو برو.منم میام. سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من. ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم... امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست. تا درو بست... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 تا درو بست روی زانو هام افتادم... دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد. به ساعت نگاه کردم... نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال. امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید. ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم: _پدرومادرم هستن. امین خوشحال شد. سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن... امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت... بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید. فراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن. بعد مامان رفت پیش بابا. با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید و نزدیک گوش بابا چیزی گفت. برگشت سمت من که صدای ماشین اومد... بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود. امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت: _زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر و باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی. تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم. دستشو گرفتم و گفتم: _امین...من دوست دارم. لبخند زد و گفت: _ما بیشتر. صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت: _زهرا جان مراقب خودت باش. -هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟ سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟ بلند خندید.گفت: _خیالت راحت...خداحافظ دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت: _خداحافظ گفتم: _...خداحافظ لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت: _کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس. وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم: _برو..خدا پشت و پناهت. به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم. وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشمهامو باز کردم... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 وقتی چشمهامو باز کردم.. یاد امین افتادم و رفتنش. دوباره چشمه ی اشکهام جوشید.به اطراف نگاه کردم.اتاق سفید و خالی.فهمیدم بیمارستان هستم. مامان اومد بالا سرم.هیچی نداشتم بگم.مامان هم چیزی نگفت.علی اومد تو اتاق.گفت: _بیدار شدی. فقط نگاهش کردم.گوشی رو گرفت سمت من و گفت: _امینه.وقتی از حال رفتی فامیلاش بهش زنگ زدن زهرا حالش بد شده،برگرد.الان پشت خطه.نگرانته. دستم تکان نمیخورد.به سختی گوشی رو ازش گرفتم.مامان و علی رفتن بیرون. -سلام امین جانم نفس راحتی کشید و گفت: _سلام جان امین...خوبی؟ صداش خیلی نگران بود.بالبخند گفتم: _خوبم،نگران نباش.ترفند زنانه بود.باید پیش فامیل شوهر طوری رفتار میکردم که بدونن خیلی دوست دارم. خندید.بعد گفت: _نمیدونی چه حالی شدم.هزار بار مردم و زنده شدم. از اون طرف صداش کردن. به اونا گفت: _الان میام... به من گفت:_زهرا جان -جانم -صدام میکنن.باید برم.مراقب خودت باش -خیالت راحت.برو.خداحافظ -خداحافظ تاگوشی رو قطع کردم عمه زیبا زنگ زد.گفت _خوشحالم حالت خوبه.الان دیگه خیالم راحته امین بخاطر تو هم شده برمیگرده. روزهای بدون امین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم... هر روز میگفتم امشبو دیگه نمیبینم،امروز دیگه میمیرم. ولی بازهم زنده بودم.کلاس های دانشگاه رو میرفتم،باشگاه میرفتم،بسیج میرفتم،مهمونی میرفتم،مهمون میومد خونه مون پذیرایی میکردم،شوخی میکردم،میخندیدم ولی فقط بود. برای اینکه پدرومادر و برادرام کمتر اذیت بشن. ولی خودم خوب میدونستم دارم فیلم بازی میکنم.جای خالی امین قابل تحمل نبود. یه روز عمه زیبا بهم زنگ زد. خیلی مهربون باهام صحبت میکرد.از سیلی ای که عمه دیبا بهم زده بود خیلی عذرخواهی کرد.ازم خواست بهش سر بزنم.منم قبول کردم.هفته ای یکبار میرفتم دیدنش و هربار با محبت باهام رفتار میکرد.مطمئن نبودم رفتن پیش خاله ی امین کار درستی باشه.از امین پرسیدم،گفت برو پیشش،خوشحال میشه. به خاله ش هم سر میزدم... حانیه دیگه مثل سابق باهام رفتار نمیکرد.کلا حانیه از اولین باری که امین رفته بود سوریه، خیلی تغییر کرده بود. چهل و پنج روز گذشت... چهل پنج روزی که برای من به اندازه ی چهل و پنج سال بود.احساس پیری میکردم. باالاخره روز موعود رسید.... امروز امین میرسه. همه خونه خاله مهناز دعوت بودن.من و خانواده م هم ناهار دعوت بودیم.امین قرار بود بعدازظهر برسه.همه خوشحال بودن و من خوشحال تر از همه.صدای زنگ در اومد.همه رفتن تو حیاط. پاهای من قدرت حرکت نداشت.جلوی در هال ایستاده بودم. به دیوار تکیه داده بودم که نیفتم. در حیاط باز شد و امین اومد تو... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 و امین اومد تو... باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من. چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن. وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد. اشکهام نمیذاشت درست ببینمش. کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای بدنشو نگاه کردم. وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم.احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام کنم. خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک وخنده گفتم: _سلام امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت: _سلام. بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم.عمه زیبا گفت: _امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با . امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین، مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت: _آره پسرم.عمه خانوم درست میگن.پاشو..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین. من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم. امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت: _پاشو دخترم. بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن... با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود. دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست. حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی. امین بالبخند نگاهم میکرد. -حوریه ها رو دیدی؟ خندید و گفت: _خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن. دو تایی خندیدیم. بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت: _زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟ گفتم: _معجزه ست که هنوز زنده م. بابغض گفت:_اینجوری نگو. -چه جوری؟؟!!!!! -از...از مر.....از مردن نگو. از حرفم پشیمون شدم.گفتم: _باشه،معذرت میخوام،ببخشید. صدای در اومد.محمد بود،گفت: _زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن. امین صداشو صاف کرد و گفت: _الان میایم داداش. محمد رفت.به امین گفتم: _با این قیافه میخوای بری؟ لبخند زد و گفت: _قیافه ی تو که بدتره. مثلا اخم کردم و گفتم: _یعنی میگی من زشتم؟ سرشو تکون داد و بالبخند گفت: _إی.. ،یه کم. -قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد. دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفتم: _حیف که نمیتونم داد بزنم. بلند خندید و گفت: _واقعا خدا رو شکر. منم مثلا از روی ناراحتی از اتاق بیرونش کردم.اما میخواستم نماز بخونم.سجاده ی امین رو پهن کردم و نماز خوندم؛ نماز شکر. من و مامان و بابا آخرین نفری بودیم که رفتیم خونه مون.بقیه هم زودتر رفتن که امین استراحت کنه. روزهای با امین بودن به سرعت و شیرینی میگذشت... اواخر مرداد ماه بود.یه شب که امین هم شام خونه ما بود،محمد اومد... امین درو باز کرد.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.منم از آشپزخونه اومدم بیرون.محمد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد،تنها بود. امین وقتی محمد رو با دسته گل دید با خوشحالی سلام کرد.اما باباومامان که بلند شده بودن تا دیدنش دوباره نشستن. منم کنار ورودی آشپزخونه بودم.به دیوار تکیه دادم که نیفتم ولی سر خوردم و نشستم. امین باتعجب به من و مامان و بابا و محمد نگاه میکرد. محمد تو گوش امین چیزی گفت که... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند. محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد. تو دلم گفتم خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟ امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود. مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه. نمیدونستم باید چکار کنم... محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست. قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش. محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد. مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید. بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود. امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت: _میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه. اشکهام جاری شد.گفتم: _محمد، من دیگه نمیتو... حرفمو قطع کرد و گفت: _قوی باش زهرا. نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی هست،تا وقتی دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. باید باشی.نگو نمیتونم. بخواه کمکت کنه. حرفش حق بود و جوابی نداشتم... فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده. محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن. بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که _اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش. مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه. شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)بهش گفتم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی. علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن. محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم. دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود. گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع میکردم. گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم. گاهی مستأصل میشدم، گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود. روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از . امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد. اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود. هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا. فقط میخواستم... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 فقط میخواستم آروم بشم... حال همه داشت منقلب میشد. محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق. روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست. سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود. حال خودمم نمیفهمیدم. رو تحمل میکردم... بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و نماز خوندم. برای خودم روضه گذاشتم و فقط گریه کردم.یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد. تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست. -ضحی مدام سراغتو میگیره. -الان میام داداش. -زهرا نگاهش کردم. -مثل قوی باش. چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده. -چشم داداش.خیالت راحت. نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت: _خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین. از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه. بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها. با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت. حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور گریه میکرد چطوری میخنده. محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید. با هر جان کندنی بود محمد رفت... مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت... مثل همیشه شب سختی بود.حضور رضوان نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت، شرایط بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت. فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی رو به پارک بردیم. امین گفت: _وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده. یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی .خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 _.... تا دیروز که حالت بد بود ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات میشه. روزهایی که محمد نبود،.. امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن. اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت... هرکسی تو زندگی آدم خودشو داره... من متوجه بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه. روزها میگذشت... هوا بوی پاییز داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد. وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم: _محمد؟! افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت: _زخمی شده. شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه. امین منظور نگاهمو فهمید.گفت: _واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه. -تو دیدیش؟ -آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو. با ناله گفتم: _آخه چه جوری بگم؟ امین سرشو انداخت پایین. گفتم: _اول باید خودم ببینمش. سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب امن یجیب میخوندم. امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه. از پشت شیشه نگاهش کردم. واقعا محمد بود!! مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم: _یا زینب(س).... افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم. کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم: _حالش چطوره؟ خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت: _سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم. با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت: _همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟ -نمیدونم...نمیتونم یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. نگو نمیتونم.. از بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _بریم خونه. وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین. علی با نگرانی گفت: _امین حالش خوبه؟ با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت: _یا فاطمه زهرا(س)...یا زینب(س) اشکم جاری شد.علی با ناله گفت: _محمد؟؟!!! سریع گفتم: _زخمی شده...بیمارستانه علی اومد نزدیک من و با التماس گفت: _راستشو بگو... -راست میگم...بیهوشه. یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت: _خانومش میدونه؟ با اشاره سر گفتم... نه. دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم، گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت: _محمد خوبه؟ نمیدونستم چجوری بگم. -زخمی شده.بیمارستانه. گریه ش گرفته بود. -حالش چطوره؟ با اشک گفتم: _ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست. تا رسیدیم بیمارستان دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت. رفتم پیشش و... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از اتوبوس خبری نبود😔 خیلی دلم شکست. گریه ام گرفته بود.😢 الان چجوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟!😔 آخه ساکمم تواتوبوس بود😕 بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام😞😔 تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. . بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: . سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشده بود که گفت: . اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! 😯 . -ازاتوبوس جا موندم😕 . -لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید😐اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان. . -حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.😣 . -متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو. . -وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم😑😑 . -آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. . -اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام.😟 . -نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید. . -قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم.😕 . -نمیشه خواهرم.اصرار نکنید.😐 . -اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.😔 . -میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی 😐 . اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم 😢 . هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: . لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.. . سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!😯😯 . هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.😑فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم 😐😐😒 . راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن😒...(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/) . . حوصلم سر رفت... . هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو پلی کردم... یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.😲😨😨 یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم 😃 . آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند😑 . توی مسیر... 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈