eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
773 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ...  علی ڪار خودش رو ڪرد ..  اونقدر با وقار و خانم شده بود ڪه جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... 😊 با شخصیتش، همه رو مدیریت می ڪرد ... حتی برادرهاش اگر ڪاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ...  قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نڪرده بودم ... وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ...😢  یاد خودم افتادم ڪه توی سن ڪمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم ڪرد ...  می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد... دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ...  و توی اولین ڪنڪور، با رتبه تڪ رقمی، پزشڪی تهران قبول شد ...☺️ توے دانشگاه هم مورد تحسین و ڪانون احترام بود ...  پایین ترین معدلش، بالاے هجده و نیم بود ... هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ...  خواستگارهایی ڪه حتی یڪیش، حسرت تمام دخترهاے اطراف بود ...  مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی ڪنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ...😳 گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم ڪه حس می ڪردم مریخی ها عوضش کردن ...  زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توے دست گرفته بود ... سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ...  همون سال ها بود ڪه توی آزمون تخصص شرڪت ڪرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در ڪانون توجه سفارت ڪشورهای مختلف قرار داد ... مدام برای بورسیه ڪردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهاے رنگارنگ به دستش می رسید ...  هر سفارت خونه برای سبقت از دیگرے ...  پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزترے می داد ... ولی زینب ... محڪم ایستاد ...  به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ...  اما خواست خدا ... در مسیر دیگه اے رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... به روایت همسر شهید سید علی حسینی🌹
ــ چی شده امیرعلی،سمانه چشه؟😨 ــ بیا بشین ،برات تعریف میکنم او را به سمت صندلی ها برد و هر دو کنار هم نشستند. ــ آروم باش،همه دارن باتعجب نگات میکنن،این همه اضطراب و نگرانی لزومی نداره.😕 کمیل دستی به صورتش کشید و گفت: ــ دست خودم نیست،دِ بگو چی شده؟😖 ــ باشه میگم آروم باش،پای کارای رضایی بودم که خانم بصیری گفتن یکی از خانمای بند سیاسی حالشون بد شده،اصلا فکر نمیکردم خانم حسینی باشه،منتقلش کردیم بهداری،دکتر معاینه کرد،گفت که بدلیل فشار روحی و اینکه وچند روزی هست که غذا نخورده ــ چی؟غذا نخورده؟چرا؟😳😨 ــ آره،خانم حسینی کلا بیهوش بود و نتونستیم دلیل نخوردن غذارو بپرسیم،زنگ زدیم دکتر زند تا بیان و دقیق تر معاینه کنه،خانم بصیری وقتی دست خانم حسینی رو گرفت،از شدت سرمای دستش شوکه شد. کمیل سرش را پایین انداخت،باورش نمی شد که سمانه به این روز افتاده باشد.😓 ــ همش تقصیر منه،باید زودتر از اینجا میبردمش بیرون،اون روز دیدم رنگش پریده اما نپرسیدم..لعنت به من😖 امیرعلی دستی بر شانه اش گذاشت: ــ آروم باش،الان تو تنها کسی هستی که میتونی کنارش باشی،امیدش الان فقط به تو هستش،ضعیف نباش،تو الان تنها تکیه گاه اون هستی ــ میتونستم بیشتر مراقبش باشم😞 ــ این چیز دسته خودت نیست،تو هم داری همه تلاشتو میکنی پس دیگه جای بحثی نمیمونه با باز شدن در،هر دو سریع از جایشان بلند شدند اما کمیل زودتر به طرف دکتر زند رفت. ــ سلام دکتر😢 ــ سلام .خوب هستید☺️ ــ خیلی ممنون،حال بیمار چطوره؟😥 دکتر زند که خانمی مهربون بودند،کمی مشکوک به چهره ی مضطرب کمیل نگاه کرد،میدانست او مسئول دلسوز و متعهدی است و همیشه گزارش حال زندانی ها را حضوری پیگیری می کرد اما الان بی تاب و نگران بود،حدس می زد که آن دختر جوان فقط زندانی کمیل نیست. ــ نگران نباشید،حالشون خوبه،البته فعلا😊 ــ نگفتن چرا غذانخوردن؟😕 ــ این دختر خانم بدلیل ناراحتی زیاد و فشار روحی که این مدت داشته،معده درد شدید گرفته بود،و با خوردن کمترین چیزی حالت تهوع شدید و سوزش معده میگرفته،تعجب میکنم که چرا حرفی نزده؟ کمیل از شنیدن این حرف ها احساس ضعف می کرد،سمانه چه دردهایی کشیده بود و او در بی خبری به سر می برد....😔 دکتر زند،وقتی متوجه ناراحتی زیاد کمیل و نگاه نگران امیرعلی به کمیل شد،سعی کرد کمی خیالش را راحت کند،با لبخند مهربان همیشگی اش ادامه داد: ــ ولی نگران نباشید،الان براشون دارو نوشتم،نسخه اشو دادم به دکتر بهداری تا تهیه کنند،سرم هم وصل کردیم براشون که الان تموم شده و حالشون بهتر شد،اما باید استراحت و تغذیه مناسب داشته باشه تا خدایی نکرده حالشون بدتر نشه☺️ کمیل سری به عالمت تایید تکان داد. ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت ــــ سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت ـــ جانم ـــ کمک می خواید ـــ آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در را زد صدای زهرا اومد ـــ کیه ـــ منم زهرا باز کن درو زهرا در را باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مریم سری تکون داد و مشغول شد تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪار هایشان هم تمام شده بود حاج آقا موسوی ــــ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست☺️ دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید ـــ بله ـــ بفرمایید مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد ـــ خانم مهدوی😞 ـــ بله ـــ می خواستم بابت حرف های زن عموم😓 مهیا اجازه صحبت به او را نداد ــــ لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید😡 یه داخل پایگاه رفت و در را بست شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود عذر خواهی ڪند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت ــــ مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور🧐 زهرا ـــ آره من هستم ☺️ مریم که سکوت مهیا را دید پرسید ــــ مهیا تو چی ؟؟🤔 ـــ معلوم نیست خبرت می کنم...😞 ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
تا ساعت هفت شب با محمد پیاده همه خیابونای کرمان رو قدم زدیم. هر لحظه که عقربه های ساعت به هشت شب نزدیک تر میشد احساس میکردم قلبم فشرده میشه... نمیدونم چرا ولی یه حس بدی به قلبم رخنه کرده بود... *الا به ذکرالله تطمئن القلوب* رو باز ها توی دلم تکرار کردم!! احساس آرامش بیشتری پیدا کردم. _محمد! محمد: جان محمد؟! _میشه لبخند بزنی؟! محمد متعجب نگام کرد!! محمد: واسه چی؟! _میخوام از لبخندت عکس بگیرم! محمد با خنده گفت: آخه دختر لبخند منم عکس گرفتن داره؟؟! نفس عمیقی کشیدم و از ته دل گفتم: لبخند تو برام درست عین یه سیب بهشتیه... بعد شنیدن حرفام یه لبخند قشنگ روی مینای لبش نقش بست که من اون لبخندو با دنیا عوض نمیکردم. دوربین فلش زد!! یک بار... دو بار... سه بار... و من از لبخند محمدم عکس گرفتم تا روزایی که نیست با نگاه کردن به لبخندش آرامش بگیرم. ساعت هفت و نیم شب رو نشون میداد و رسیده بودیم در خونه ما... ماشین محمد اینام در خونه پارک بود. این یعنی مامان باباشم برای خداحافظی اومدن. دوباره ترس. دوباره دلشوره. دوباره یه حس غریب. در رو باز کردیم و رفتیم داخل همه روی حیاط بودن و مشغول روبوسی و خداحافظی!! حالم دگرگون شده بود... حالم خوش نبود... مامان محمد بغلم کرد و سرد منو بوسید!! میتونستم فرق بین محبت واقعی و مصنوعی رو تشخیص بدم. ولی من واقعا دوسش داشتم؛ از ته قلبم!! مگه میشه کسی که مادر محمد هست رو دوس نداشت؟! باباش منو پدرانه بغل کرد و پیشونی مو بوسید. حالا وقت خداحافظی با زندگیم بود... چجوری باهاش خداحافظی کنم خدایا...؟!! تو خودت میدونی عین جون دادن سخته برام... بی توجه به چشمایی که بهمون دوخته شده بود محمد منو بغل کرد... سرم روی سینه اش بود و اشکام پیراهنشو خیس کرده بود...!! دیگه بخاطر گریه دعوام نکرد... مطمئنم حال اونم مثل من خرابه.... روی سرمو بوسید و منم سینه ی اونو... منو از خودش جدا کرد و جلوی پام زانو زد... گوشه چادرمو توی دست گرفت و بوسید و بعدم به سرعت بیرون رفت. همه متعجب بودن و من فقط گریه میکردم.با دو توی اتاق رفتم و خودمو روی تخت انداختم و تا جایی که میتونستم گریه کردم... وقتی سرمو بلند کردم ساعت نه و نیم بود و من هنوز چشمام خیس بود... جانمازمو پهن کردم تا نماز بخونم... حرف زدن با خدا الان تنها چیزی بود که آرومم میکرد... ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 حاج اقا_بله خب با رضایت خودشه! پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی ... حاج اقا لبخند میزند و میگوید _ چطوره یه استخاره بگیریم... ببینیم خدا چی میگه!؟ زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید _ استخاره؟... دیگه حرفاشونو زدن... تولبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو! پدرم _ حاج اقا جایـی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟ حاج اقا_ بله حق با شماست... ولی اینجا عقل شما یه جواب داره . اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه... نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتما استخاره بگیریم. برای همین بلند میپرانم که _ استخاره کنید حاج اقا... مادرم چشم هایش را برایم گرد میکند و من هم پا فشاری میکنم روی خواسته ام. حدود بیسـت دقیقه دیگر بحث و اخر تصـمیم همه میشـود اسـتخاره. پدرم اطمینان داشـت وقتی رضـایت نداشـته باشـد جواب هم خیلی بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما در عین ناباوری همه جواب استخاره در هر سه باری که حاج اقا گرفت"خیلی خوب درامد" در فاصــله بین بحث های دوباره پدرم و من،فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد مادرم که کوتاه امده اشاره میکند به دست های پر فاطمه و میگوید _ من که دیگه چیزی ندارم برای کفتن... چادر عروستونم اوردید. سجاد هم بعد ازدیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و با یک کت مشکی و اتو خورده پایین می اید پدرم پوزخند میزند _ عجب!... به قول خانومم چی بگم دیگه... دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه! حسین اقا که با تمام صبوری تا بع حال سکوت کرده بود.دست هایش را به هم میمالد و میگوید: خب پس مبارکه و حاج اقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند. فاطمه و زینب دســت مرا میگیرند و به اشــپزخانه میبرند. روسـری و چادر را ســرم میکنند. و هردو با هم صـورتم را میبوسـند. از شــوق گریه ام میگیرد. هر سه باهم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد! ســربه زیر کنار ت مینشــینم. این بار بادفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسـته ای... و من میدانم که دوستم داری! نه نه... بگذار بهتر بگویم تو از اول دوستم داشتی! خم میشوی و در گوشم زمزمه میکنی _ چه ماه شدی ریحانم با خجالت ریز میخندم _ ممنون اقا شمام خیلی... خنده ات میگیرد _ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا هردو میخندیم حاج اقا مینشیند. دفترش را باز میکند بسم الله الرحمن الرحیم. ... هیچ چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم. دیدی اخر برای هم شدیم؟ خدایا از تو ممنونم! من برای داشتن حلالم جنگیدم.. و الان .... با کنار چادرم اشـکم را پاک میکنم. هر چه به اخر خطبه میرسـیم. نزدیک شـدن صـدای نفس هایمان به هم را بیشـتر احسـاس میکنم. مگر میشد جشن از این ساده تر! حقا که توهم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات رادوست داشتم. به خودم می ایم که _ایا وکیلم؟... به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم و با اشاره لب میگویم _ مرسی بابا... مرسی مامان و بعد بلند جواب میدهم _ با اجازه پدر و مادرم،بزرگترای مجلس و... و اقا امام زمان عج ! دستم رادر دستت فشار میدهی. فاطمه تندوتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان... نگاهم میکنی _ حالا شدی ریحانه ی علی! ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین. وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت: برو به سلامت. به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت. مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم. -مامان فقط همینو گفت؟ -نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش. -به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی. داشتم بهت امیدوار میشدم. لبخند زد و گفت: _اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره. مثلا اخم کردم و گفتم: _از این کارها نکن لطفا. -از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم. -بهشون حق بده.اوناتو رو یه جور دیگه ای دوست دارن. -این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم. ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت کنن. -اگه بخاطر این میگی .خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره. -نه.اینجوری بهتره. -باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟ -اونا مطمئنن دوستم داری.تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم. -منظورت اون روز تو محضره؟ خنده ای کرد و گفت: _اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود. -اون روز خیلی خجالت کشیدی؟ -خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم. مامان برای شام صدامون کرد... از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید. امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسیدو گفت: _من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید. مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت: _شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی ،دلم برای پسرم تنگ میشه. بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت: _نگران ما و زهرا نباش. غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای ش میکنی.الانم مطمئنم اگه ت نمیدونستی نمیرفتی. امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم. اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم.... بابا نماز میخوند. مامان دعا میکرد.منم هرکاری میکردم تا آروم بشم. تا چهار روز برنامه ی ما همین بود... بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون. شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود، دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن. اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد. علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود. خیلی جدی به امین گفتم: خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...