eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
773 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
  پشت سر هم حرف می زدن … یڪی تندتر … یڪی نرم تر …  یڪی فشار وارد می ڪرد …  یڪی چراغ سبز نشون می داد …  همه شون با هم بهم حمله ڪرده بودن …😖  و هر ڪدوم، لشڪری از شیاطین به ڪمڪش اومده بود …  وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار … و هر لحظه شدیدتر از قبل … پلیس خوب و بد شده بودن … و همه با یه هدف … یا باید از اینجا برے … یا باید شرایط رو بپذیرے …😣 من ساڪت بودم …  اما حس می ڪردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم … به پشتی صندلی تڪیه دادم … – زینب … این ڪربلای توئه … چی ڪار می ڪنی؟ … ڪربلائی میشی یا تسلیم؟ …😞 چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم هاے اونجا … – خدایا … به این بنده ڪوچیڪت ڪمڪ کن … نزار جاے حق و باطل توے نظرم عوض بشه …  نزار حق در چشم من، باطل…  و باطل در نظرم حق جلوه کنه …  خدایا … راضیم به رضای تو …😓 با دیدن من توے اون حالت …  با اون چشم های بسته و غرق فڪر …  همه شون ساڪت شدن … سڪوت ڪل سالن رو پر ڪرد … خدایا … به امید تو … بسم الله الرحمن الرحیم … و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم … – این همه امڪانات بهم دادید …  ڪه دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم … امروز آستین و قد لباسم ڪوتاه میشه و یقه هفت، تنم می ڪنید … فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشڪالی داره؟ … چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم …😏 چشم هام رو باز ڪردم … – همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه … سڪوت عمیقی ڪل سالن رو پر کرده بود … ادامه دارد... به روایت دختر شهید سید علی حسینی🌸
فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را ب*و*سه باران می کرد، سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،😭 محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.☺️ سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت: ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم😕😅 همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود ،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد. به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و ضغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد: ــ خاله چیزی شده😢 سمیه لبخندی زد و ب*و*سه ای بر گونه اش نشاند: ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته😕 ــ حتما کار داره☺️ ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت. بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ کمک نمیخواید خانما...😊 سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد،صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد. با صدای در ،سمانه گفت: ــ کیه نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت: ــ فک کنم آقا کمیل باشند😊 همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت. باصدای" یا الله " کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از این حالش خنده اشگرفته بود،😅 لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود. سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه دوباره سر پا ایستاد: ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر☺️ سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت. ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت ــــ به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه😊 ـــ چشم☺️ ــــ چشمت بی بلا مری😉 ــــ شهاب خیلی ....😒 شهاب خندید و ماشین را حرکت داد ماشین را کنار پایگاه پارک کرد به سمت مسجد رفت با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد ــــ اِ چتونه 😟 محسن اخمی بهش کرد ــــ مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی🤨 شهاب کنارشان نشست ــــ شرمنده بخدا دیگه دیر شد😓 همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم ؟؟محسن با حاجی هماهنگ کردی🤔 محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت ــــ خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن ـــ شهاب پسرم شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد ــــ سالم حاج آقا خوب هستید😊 ـــ سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما ــــ این چه حرفیه رحمته☺️ ـــ پسرم مهیا بهاتونو حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو ــــ چشم حتما نگران نباشید ـــ خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ ــــ بسلامت حاج آقا به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن ـــ چته ؟؟😳 ــــ خجالت نمیکشی میگی رحمته😂 شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم پوشه را به سمت علی پرت کرد ــــ خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه😕 محسن به هردویشان اخمی کرد ـــ علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم😠 ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
چشمامو که باز کردم تصویر چهره نگران فاطمه رو به روم نقش بست. فاطی: وای فائزه حالت خوبه؟؟! تو که منو کشتی...!! ریحانه اینا این قدر نگران شدن!! بنده های خدا کلی جوش زدن!! همه چیزو یادم بود تا جایی که توی بغل فاطمه گریه کردم و تعریف کردم چیشده؟! پس بعد اون چی؟ _فاطمه... فاطی: جان فاطمه؟! _بعد گریه کردنم چیشد؟! توی حرم بودیم که... فاطی: حالت بد شد با کمک خانوما آوردیمت بیرون بعدم با ماشین آوردیمت اینجا!! حالم بد بود...!! نای حرف زدن نداشتم... مدام اتفاقات چهاردهم خرداد تا همین امروز رو پیش خودم مرور میکردم... یه جفت چشم عسلی... لجبازیاش... غرورش... یه جفت چشم عسلی باحیاییش... سر به زیریش... یه جفت چشم عسلی... محبتاش... عشقش... حالم اصلا خوب نبود!!! فقط اشک میریختم!!... یک ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم یه مسافرخونه نزدیک حرم. شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم. از بی بی و آقا کمک خواستم که بهترین راه رو انتخاب کنم. صدای اذان صبح بلند شد و همزمان منم تصمیمم رو گرفته بودم. نماز صبح رو که خوندیم بقیه خوابیدن و فقط من و فاطمه بیدار بودیم. فاطی: فائزه میخوای چیکار کنی؟؟؟ تصمیمت رو گرفتی؟! _آره گرفتم. فاطی: خب... _میرم از زندگیش بیرون!! فاطمه تقریبا با داد گفت:چی؟؟!! _همین که شنیدی!! فاطی: نه فائزه این بی انصافیه... تو باید اول با جواد صحبت کنی... باید مطمئن شی بعد تصمیم بگیری... _ببین فاطمه جون علی قسمت میدم که هیچ کدوم از حرفایی که شنیدی رو به هیچ کس نگی و فراموش کنی؛ جون علی!! فاطی: فائزه نه مگه... نزاشتم ادامه بده و با بغض گفتم: خواهش میکنم به هیچ کس نگو چیشده و چرا میخوام برم... سرنوشت منه...!! خودم باید تصمیم بگیرم...!! دلم که شکست...!! بزار حداقل غرورم نشکنه...!! ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 _میشه سریع بگید... سرش را پایین میندازد. با انگشتان دستش بازی میکند... یک لحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه"... لب هایش بهم میخورد!...چند جمله را به هم قطار میکند که فقط همین را میشنوم... _... امروز رسید...... و کلمه اخرش راا خودم میگویم _شد! تمام بدنم یخ میزند. سـرم گیج و مقابل چشـم هایم سـیاهی میرود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم چیزی در وجودم مرد! نگاه اخرت!... جمله ی بی جوابت... پـاهـایم تـاب نمی اورد. روی زمین میفتم... میخنـدم و بعـد مثـل دیوانـه هـا خیره میشـــــوم بـه نقطـه ای دور... و دوبـاره میخنـدم... چیزی نمیفهمم... "دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگه من چندوقت....چندوقت...تورو داشتمت".. گفته بودی منتظر یک خبر باشم... زیرلب با عجز میگویم _خیلی بدی...خیلی! *** فضای سنگین و صدای گریه های بلند خواهرها و مادرت... و نوای جگر سوزی که مدام در قلبم میپیچد.. ! این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم حاشا اینکه از راه تو حتی لحظه ای بر گردیم... ... چه عجیب که خرد شدم از رفتنت.. اما احساس غرور میکنم از اینکه همسر من انتخاب شده بود! جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند... همگی سربه زیر اشک میریزند.. نفراتی که آخر از همه پشت سر شان می ایند... تورا روی شانه میکشند. "دل دل میکنم علی !!دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!" تورا برای من می آورند! در تابوتی که پرچم پر افتخار سه رنگ رویش را پوشانده. تاج گلی که دور تا دورش بسته شده ارام گرفته ای. اهسته تورا مقابلمان می گذارند. میگویند خانواده اش... محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمه گرفته اند. حسین اقا شوکه بی صدا اشک میریزد. علی اصغر را نیاوردند... سجاد زود تر از همه ما بالای سرت امده... از گوشه ای میشنوم. _برادرش روشو باز کنه! به تبعیت دنبالشان می ایم... نزدیک تو! قابی که عکس سیاه و سفیدت در ان خودنمایـی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند. نگاهت سمت من است! پر از لبخند! نمیفهمم چه میشود.... فقط تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید... مگه نمیبینید دارم دق میکنم! پاهایم را روی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم. نگاه های عجیب اطرافیان ازارم میدهد... چیزی نشده که!! فقط... فقط تمام زندگیم رفته.... چیزی نشده... فقط هستی من اینجا خوابیده... مردی که براش جنگیدم... چیزی نیست... من خوبم! فقط دیگه نفس نمیکشم! هم راز و همسفر من... علی من...! علی... سجاد که کنارم زمزمه میکند _ گریه کن زن داداش... تو خودت نریز... گریه کنم؟ چرا!!؟... بعد از بیست روز قراره ببینمش... سرم گیج میرود. بی اراده تکانی میخورم که سجاد با احتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم... درست بالای سرتو! کـف دستم را روی تابوت میکشم.... خم میشوم سمت جایـی که میدانم صورتت قراردارد... _علی؟... لب هایم روی همان قسمت میزارم... چشم هایم را میبندم _عزیز ریحانه...؟دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم میشیند _زن داداش اجازه بده... سرم را کنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند. التماس میکنم _بزارید من اینکارو کنم... سجاد نگاهش را میگرداند تد اجازه بالا سری ها را ببیند... اجازه دادند!! مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکار را بکند... زینب و فاطمه هم سعی میکنند او را ارام کنند... خون در رگ هایم منجمد میشود. لحظه ی دیدار... پایان دلتنگی ها ... دست هایم میلرزد... گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که.به چهره ات می افتد. زمان می ایستد... دورت کـفن پیچیده اند... سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است... پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته... ته ریشی که من با ان هفتاد و پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته... لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی رد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکنم و با سرانگشتانم اهسته روی لبهایت را لمس میکنم... ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 فقط میخواستم آروم بشم... حال همه داشت منقلب میشد. محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق. روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست. سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود. حال خودمم نمیفهمیدم. رو تحمل میکردم... بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و نماز خوندم. برای خودم روضه گذاشتم و فقط گریه کردم.یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد. تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست. -ضحی مدام سراغتو میگیره. -الان میام داداش. -زهرا نگاهش کردم. -مثل قوی باش. چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده. -چشم داداش.خیالت راحت. نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت: _خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین. از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه. بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها. با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت. حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور گریه میکرد چطوری میخنده. محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید. با هر جان کندنی بود محمد رفت... مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت... مثل همیشه شب سختی بود.حضور رضوان نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت، شرایط بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت. فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی رو به پارک بردیم. امین گفت: _وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده. یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی .خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...