eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
772 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی ،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت: ــ فک کنم لازم باشه با سمانه حرف بزنم ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد: ــ ممنون دایی ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط😏😅 هردو خندیدند،😂 محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم. ــ ان شاء الله ــ من برم دیگه کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد،بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند... ـــ خوبید؟😢 سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت: ــ خوبم😞 ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد: ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید ــ من نفرستادم😧 ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟ سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیا،منم رفتم ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟🤔 ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود؟ سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت: ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟ ــ نیم ساعت ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟ ــ من،رویا،اقای سهرابی، ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟ ــ روز انتخابات،وسط جمعیت ــ حرفی زدید ــ نه فقط کمی باهاش بحثم شد ــ و دیگه ندیدینش؟ ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته بودنر اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگی کنند وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند ـــ تختمو شکوندید😟 ـــ ساکت شو مریم😩 شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند مریم را صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد ــــ اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی😳 شهین خانم خندید ـــ آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو اورده بیاید ببرید😅 ـــ چشم خوشگلم☺️ ـــ خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم😂 تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد ـــ من می رم غذاها رو میارم نرجس که از اتاق خارج شد مهیا روبه مریم و سارا گفت ـــ یه چیز میگم ناراحت شدید هم سرتونو بکوبید به دیوار من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد😒 ـــ عفریته؟؟😳 ساراـــ نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه😕 ـــ دخترا زشته🙄 ـــ جم کن بابا مریم مقدس😐 نرجس غذاها را آورد نهار قیمه بود مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین و خوش عطر ترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود دخترها تا عصر استراحت کردند و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند مریم ــــ میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم😉 همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد مهلا خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند.و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند محمد آقاـــ خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید☺️ شهین خانم ـــ قراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن😊 محمد آقا ــــ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانو😅 ــــ شهین جونم بالاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش 😕 ـــ تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم😂 مریم سینی چایی را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت ــــ خوشگل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر😉 و چشمکی زد مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد مهیا از جایش بلند شد شهین خانم به طرفش دوید ــــ وای چی شد😨 مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند ــــوای سوختی مهیا😰 محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد ـــ دخترم حالت خوبه😢 مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید ــــ ول کن مانتومو پارش کردی😩 ـــ بده به فکرتم😞 ـــ نمی خواد به فکرم باشی😒 رو به بقیه گفت ـــ چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند...😊 ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 خبر خوب رو شما به من دادی..خداخیرتون بده! او هم تسبیح را برمیدارد و روی چشمهایش میمالد _ خیر رو فعلا خدا بهت داده جوون!دعا کن! خوشحال عقب عقب می ایے _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیری و ادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلندمیشود ودست راستش را بالا می اورد _ نه پسر! برو یاعلی لبخند عمیقت را دوست دارم... چادرم را میکشی و به صحن میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری. چقدر حالت بوی خدا میدهد... *** ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه اهن حرکت میکند. چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم... چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست... میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود... خیلی زود!... نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می ایم تنها! کاش میشد نرفت... هنوز نرفته دلم برایت می تپد بغض چنگ به گلویم میندازد... ... اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد... نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی میدانم هم خوشحالی هم ناراحت... خوشحال بخاطر جواز رفتنت... ناراحت بخاطر دو چیز... اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی... میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند. دستم را روی دستت میگذارم و فشار میدهم. میخواهم دلگرمی ات باشم... _ علی؟... _ جان؟... _ بسپار بخدا لبخند میزنی ودستم را میگیری زمان حرکت غروب بود و ما دقیقا لحظه حرکت قطار رســیدیم. تو با عجله ســاک را دنبال خود میکشیدی و من هم پشــت ســرت تقریبا میدویدم.. بلیط ها را نشان میدهی و میخندی _ بدو ریحانه جا میمونیما تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم... واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتما باید کنار پنجره بشینم. تو آمدی و من روی صندلی ولو شدم. لبخند میزنی و کنارم مینشینی ــ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟ چشم هایت را رصد میکنم. نزدیک می ایم و در گوشت ارام میگویم _ تو که باشی همه چیز خوبه... چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی. اخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد... _ اره!... ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد... همه چیز... سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یک دفعه جمع میکنی _ خانوم حواسـم نیست توام چیزی نمیگی ها!!... زشـته عزیزم! اینکارا رو نکن دو تا جوون میبینن دلشـون میخوادا! اونوقت من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه میخندم وجواب میدهم _ چشششششم... عاقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن! _ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون... ذوق زده لبخند میزنم که ادامه میدهی _ البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی. لبم را کج میکنم و به حالت قهر میگویم _ خیلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم! _ خب منظور شمایـی دیگه!... بعد شهادت شما میشی حوری... عزیزم! رویم راسمت شیشه برمیگردانم َ _ نه خیر دیگه قبول نیست! قر قر تا روز قیامت! َ _ قیامت که نوکرتم. ولی الان به قول خودت قر نکن گناه دارما... یه روز دلت تنگ میشه خانوم نکن! دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم دردلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه... برای امروز... برای این نگاه خاصت. یک دفعه بلند میشـوم و از جایگاه کیف و ساک ها،کیفم را برمیدارم و ازداخلش دوربینم را بیرون می اورم سـر جایم مینشینم ودوربین را جلوی صورتم میگیرم _ خب... میخوام یه یادگاری بگیرم... زود باش بگو سیب! میخندی ودستت را روی لنز میگذاری _ از قیافه کج و کوله من؟.... _ نه خیر!.. به سید توهین نکنا..!!! _ اوه اوه چه غیرتی... و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی به قدری که تمام دندان هایت پیدا میشود _ اینجوری خوبه؟؟؟ میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم _ عههه نکن دیگه!... ترو خدا یه لبخند خوشگل بزن لبخندمیزنی ودلم را میبری _ بفرما خانوم _ بگو سیب _ نه... نمیگم سیب _ باز اذیت کردی _ میگم... میگم... دوربین را تنظیم میکنم _ یک...دو... سه... بگو شهیییید... قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت میشود... ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم... قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم. اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک بهم داد و گفت: _اینو امین داده برای شما. وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق زنانه بود.خیلی زیبا بود.زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود: با ارزش ترین یادگاری مادرم. انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد. برای عقد بزرگترها همه بودن.... عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون. محضر خیلی شلوغ شده بود... قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم، تو دلم گفتم خودت خوب میدونی من کی ام.فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،کمکم کن باشم. -عروس خانم آیا وکیلم؟ تو دلم گفتم با اجازه ی ،با اجازه ی (ص)،با اجازه ی رسولت(ع)،با اجازه ی زمانم(عج)، گفتم: _با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپورو همسرشون.. بله... صدای صلوات بلند شد. امین هم بله گفت و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن. امین و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود... منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم. جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود. اقرار کردم خیلی دوستش دارم. مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت: _بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد. امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن... از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها. سوار ماشین امین شدم... فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت: _کجا برم؟ -بریم خونه ما. دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش... گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست همه کنن. ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و میکرد. گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س). تو مسیر همش به امین نگاه میکردم ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم. یک ساعت که گذشت بالبخند گفت: _خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید. دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.پس خودم باید کاری میکردم. گرچه ولی امین بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم: _امین. بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت: _بله. این جوابی که من میخواستم نبود. شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم: _امین. بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت: _بله. نه.این هم نبود.برای سومین بار گفتم: _امین. نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت: _بله خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد. برای بار چهارم گفتم: _امین. چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت: _بله نشد.پنجمین بار با ناز گفتم: _امییییین. به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت: _جانم این شد.از ته دل لبخند زدم... و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...