eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
904 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرم مدام بهم اصرار می ڪرد ڪه خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ...  می گفت خونه شما برای شیش تا آدم ڪوچیڪه ...  پسرها هم ڪه بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا ڪه بریم، منم به شما میرسم و توے نگهداری بچه ها ڪمک مے ڪنم ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام ڪرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ...😞 - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزے ڪه من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترڪید ... این خونه رو علے ڪرایه ڪرد ...😔  علی دست من رو گرفت آورد توے این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علے نمی گذره ...😭  گوشه گوشه اینجا بوے علی رو میده ...  دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...😭 من موندم و پنج تا یادگارے علی ...  اول فکر می ڪردن، یه مدت ڪه بگذره از اون خونه دل می ڪنم اما اشتباه می ڪردن...  حتی بعد از گذشت یڪ سال هم، حضور علي رو توے اون خونه می شد حس ڪرد ... ڪار می ڪردم و از بچه ها مراقبت می ڪردم ...  همه خیلی حواسشون به ما بود ...  حتی صابخونه خیلے مراعات حال مون رو می ڪرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه هاے من پدرے می ڪرد ... حتی گاهی حس می ڪردم ... توے خونه خودشون ڪمتر خرج می ڪردن تا براے بچه ها چیزی بخرن ...😞 تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جاے خالی علی رو پر نمی ڪرد ...  روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ...  تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف هاے علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود ڪه بی اذن من، آب هم نمی خورد ...  درس می خوند ... پا به پاي من از بچه ها مراقبت می ڪرد... وقتی از سر ڪار برمی گشتم ...  خیلی اوقات، تمام ڪارهای خونه رو هم ڪرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علے می شد ... نگاهش ڪه می ڪردیم انگار خود علے بود ...☺️  دلم ڪه تنگ می شد، فقط به زینب نگاه مے ڪردم ...  اونقدر علی شده بود ڪه گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علے ... هرگز از چیزی شڪایت نمی ڪرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ...😊  به جز اون روز ... از مدرسه ڪه اومد، رفتم جلوے در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ...😢  تا چشمش به من افتاد، بغضش شڪست ... گریه کنان دوید توے اتاق و در رو بست .... ادامه دارد... به روایت همسر شهید سید علی حسینی🌹
ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟ ــ باشه با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد: ــ الو دایی ــ کمیل،بشیری پیداشد کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت: ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟😳 ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی ــ یاعلی کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت: ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه☺️ ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه😊 ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه ــ نگران نباش آماده میشه ــ خداحافظ ــ به سلامت کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده."😖 پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه راند،با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت. ــ سلام،کجاست؟😟 ــ سلام ،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم😢 ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟ محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ بشیری تو کماست.....😔 کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد،نشسته بودند. دکتر سری تکان داد و گفت: ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده،ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده،عملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم. کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید: ــ پس چرا رفت تو کما؟کی بهوش میاد؟😞 ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره،قبل از این ضربه که خیلی بد بوده ، کتک خورده ،بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده،زنده موندنش خودش معجزه است.😕 اینبار محمد سوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود: ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟😢 با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت!😥 ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود ــــ مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت ـــ جانم شهین جون ـــ مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است ـــ الان میرم به طرف آشپزخونه رفت ـــ جونم عطیه جونم عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت ـــ زهرا و سارا پس؟؟🤔 ـــ اونا زودتر رفتن کمک ـــ باشه،آماده ام ــــ بابا دو تا چایی بودن عطیه🤦‍♀ ـــ غر نزن بزار دم بکشه😕 مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد ــــ بیا بگیر مهیا مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید ـــ چی شده؟؟😨 مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی"گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا تنها به این فڪر میڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد ـــ برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی😠 شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟😢 شهاب به خودش آمد ـــ خوبم زن عمو چیزی نیست چایی ها سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت ـــ ببخشید اصلل ندیدمتون😓 ـــ چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو بزار خودشو جمع جور کنه😒 شهین خانم به طرف شهاب اومد ـــ چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده😕 مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصالا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت ـــ نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود تو خیابون😠 ــــ سوسن بسه این چه حرفیه😟 ـــ بزار بگم شهین جان حرف حق باید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه😡 مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم به خودش آمد به طرف سوسن خانم رفت ـــ این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره😠 شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های زن عمویش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند دوست داشت الان تنها بماند با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن... ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
امروز روز آخریه که محمد کنارمه!! امشب ساعت هشت قراره با خانوادش برگردن قم!! ساعت ده صبحه آماده شدم و و دم در خونه منتظرم تا محمد بیاد دنبالم و بریم بیرون... دوس دارم این روز آخری واقعا خوش بگذره... هرچند حتی وقتی میبینمش انگاری دنیا مال منه...!! یه پیراهن سبز پوشیده و یه شاخه گل سرخ دستشه و داره بهم نزدیک میشه... با لبخند نگاهش کردم وقتی بهم رسید گل رو بهم داد و سرمو بوسید!! محمد: سلام عرض شد فرمانده!! _علیک سلام سرباز!! ماشینت کو؟! محمد: فرمانده جان سردار با مافوقش میخواستن دو نفره برن کرمان گردی ماشین رو بردن!! _پس بزن پیاده بریم ای سرباز!! محمد: فرمانده جانم حالا کُلشم پیاده لازم نیس که تاکسی هم میگیریم. _باشه حالا وقت تلف نکن روز آخری بیا بریم محمد!! محمد سرشو پایین انداخت و با افسوس گفت: میدونم از دستم ناراحتی... میدونم میگی بدقولم... میدونم دیگه قبولم نداری... ولی بخدا بخاطر زندگیمونه... نمیخوام بهانه دست مامان بدم... شرمندتم فائزه...!! با اینکه بغض داشتم و غم عالم رو سینم بود ولی طاقت شرمندگی محمدمو نداشتم. _آخه این حرفا چیه میزنی تو محمد؟!! بخدا بازم از این حرفا بزنی واقعا از دستت ناراحت میشم...! محمد سعی کرد خودشو شاد بگیره: چشم ماه بانو... _خب کجا بریم؟! محمد مثل آدمای متفکر دستش رو زیر چونه اش گذاشت و سرشو تکون داد و یهو گفت: بریم اولین پارکی که بهش رسیدیم. اوکی؟! _اوکی. کنار هم راه افتادیم . دست منو گرفت توی دستش و برام حرف زد. حرف هایی که دلمو مثل نسیم بهاری نوازش میکرد. از عشقش بهم گفت. از این که اولین دختریم که دلشو برده. از اینکه میخواد کنار هم یه زندگیه امام زمان پسندانه بسازیم. از اینکه نمیزاره حتی کسی بهم نگاه چپ کنه. نمیزاره یه غصه تو دلم باشه. محمد گفت و گفت و گفت و من با همه وجودم باور کردم... محمد از عشق گفت و من حرفاشو با عشق شنیدم... محمد گفت یکی از واحد های همون آپارتمان پنج طبقه ای که توش زندگی میکنن رو باباش برای محمد گرفته و اونجا قراره زندگی کنیم. محمد گفت از هر اتفاق خوب و از هر چیز خیری که قراره پیش بیاد... غرق خوشی بودم و همه چیز کامل بود... چرخ گردون بر وفق مراد میچرخید و غافل از اینکه طوفان حادثه از پیش خبر نمیکنه و وقتی بیاد همه چیز رو با خودش میبره... ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 لبخند میرنی و رو به من میکنی _ حاجی از رفقای حوزس... ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد من و ریحان رو بخونه....! حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد... همگی با دهان باز نگاهت میکنیم... خم میشوی و ظرف را از روی زمین برمیداری _ چیزی نشده که... گفتم شاید بعدا دیگه نشه دستی به روسری ام میکشی _ ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسا کنی... میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم... علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را به شماره میندازد... چقدر دوست دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست... از اول بوده ... همان طور که هاج و واج نگاهت میکنم یک دفعه زهرا خانوم مثل دیوانه ها دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد. _ علی معلومه چته؟... مادر این چه کاریه؟میخوای دختر مردم بدبخت شه؟... نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه ارامت را به لب های مادرت دوخته ای. دو دستت را بلند میکنی و میگذاری روی دست های مادرت. _ اره میدونم دارم چیکار میکنم... میدونم! زهرا خانوم دو دستش را از زیر دست هایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟... ببین داره چیکار میکنه!... صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچار رو عقد کنه! او هم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که: _ والا زن چی بگم؟... وقتی عروسمون راضیه! چشم های گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم _ دختر... عزیز دلم! من که بد تورو نمیخوام! یعنی تو جدا راضـی هسـتی؟... نمیخوای صـبر کنی وقتی علی رفت و برگشـت تکلیفت رو روشن کنه؟ فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که : _ ای خدا!... جوونا چشون شده اخه صدای سجاد در راه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه میکنیم. اهسته پله ها را پایین می اید دقیق که میشــوم اثر درد را در چشــمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را پر میکند. پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس... زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجاد با شنیدن این جمله هول میکند،پایش پیچ میخوردو از چند پله آخر زمین میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد _ چیه داداشه؟... بالاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادر و باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند _ نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم. فاطمه که تا به حال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید _ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان... زینب میپرسد _ گفتی برای چی باید بیان؟ _ نه! فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم... _ عه خب یه چیزایـی میگـفتی یکم اماده میشدن تو وسط حرفشان میپری _ نه بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت کمتره شوهر زینب که در کل از اول ادم کم حرفی بود. گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد.هردو به هم می ایند. تو مچ دستم را میگیری و رو به همه میگویـی _ من یه دو دیقه باخانومم صحبت کنم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من میشدم... خیلی چیز ها ازش .چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من ازش یاد میگرفتم. اواسط اردیبهشت ماه بود... یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود.گفت: کلاس داری؟ -آره. -میشه نری؟ -چرا؟چیزی شده؟ چون صداش خوشحال بود نگران نشدم. -میخوام حضوری بهت بگم. دلم شور افتاد.... از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم.ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم. -استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه. دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود. -باشه.پس بعد کلاست میبینمت. سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید. وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم. برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم. به خودم نهیب زدم که مگه قرار نبود مانعش نشی؟مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟ نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.اما امین ناراحت بود. باهم رفتیم پارک. روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام. میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم.بهش نگاه کردم و گفتم: _امین بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت: _جانم. میخواستم بگم.بالبخند گفتم: _سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟ امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟ بغض کرده بود... نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم: _معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی. ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟ اسلام چی میشه؟ امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن. چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم: _من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها. امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد... انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم. رو به روی من نشست... از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفتم:.. خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...