eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
773 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
برگشتم بیمارستان ...  وارد بخش ڪه شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم هاے سرخ و صورت های پف ڪرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ ڪرد ... 😰 شقیقه هام شروع ڪرد به گز گز ڪردن ... با هر قدم، ضربانم ڪندتر می شد ... - بردے علے جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...😥 هر قدم ڪه به اتاق زینب نزدیڪ تر می شدم ...  التهاب همه بیشتر مے شد ... حس می ڪردم روے یه پل معلق راه میرم...  زمین زیر پام، بالا و پایین مے شد ... می رفت و برمی گشت ...  مثل گهواره بچگے هاے زینب ... به در اتاق ڪه رسیدم بغض ها ترڪید ...  مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ...  رفتم توے اتاق ...زینب نشسته بود ...  داشت با خوشحالے با نغمه حرف مے زد ...  تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روے تخت، پرید توے بغلم ... بی حس تر از اون بودم ڪه بتونم واڪنشی نشون بدم ...😞  هنوز باورم نمے شد ... فقط محڪم بغلش ڪردم ...  اونقدر محڪم که ضربان قلب و نفس ڪشیدنش رو حس ڪنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی ڪردم ...نغمه به سختی بغضش رو ڪنترل می ڪرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ...  نشوندمش روے تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ...  هیچ ڪی باور نمی ڪنه ...  بابا با یه لباس خیلی قشنگ ڪه همه اش نور بود ...☺️  اومد بالاے سرم ... من رو بوسید و روے سرم دست ڪشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شڪایت نمی خواد ... 😊 ما رو شرمنده فاطمه زهرا نڪن ... مسئولیتش تا آخر با من ...  اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ...  محڪم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش ڪنم ... وقتش ڪه بشه خودش میاد دنبالم ... زینب با ذوق و خوشحالے از اومدن پدرش تعریف می ڪرد ... دکتر و پرستارها توے در ایستاده بودن و گریه می کردن ...😭  اما من، دیگه صدایے رو نمی شنیدم ...  حرف هاے علی توی سرم می پیچید ...  وجود خسته ام، ڪاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روے زمین ...😞 ادامه دارد... به روایت همسر شهید سید علی حسینی🌹
کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد: ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده، ــ پس میگی ،کار سهرابی بوده اون پیام؟🤔 ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟ ــ چطور؟🧐 ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش ــ باشه چک میکنم ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم😕 ــ چطور؟ ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبیشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟ ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه😏 ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم. ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل ــ باشه امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت: ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم ــ درست شنیدی ******** کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید. صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت. بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد. ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته ــ از چی حرف میزنی؟ امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد. ــ این عکسا برای روز تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی گفته بود که او را ندیده کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ میدونستم داره دروغ میگه کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست: ــ میخوای الان چیکار کنی؟😕 ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری 🌹✨
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد بود صبحانه را محمد آقا آش آورده بود محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند مهیا در گوش زهرا گفت ـــ جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ😉 زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت ‌در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش میڪرد به طرف در خانه رفت ـــ شهاب صبحونه نخوردی مادر ـــ با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن ـــ میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست😕 به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت ـــ بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه😠 محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد مریم ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی😟 ـــ سیر شدم😞 به طرف اتاق مریم رفت خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود از جایش بلند شد به طرف آینه رفت نگاهی به چهره خود ڪرد بی اختیار مغنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه رد مانند دخترهای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت ــــ وااای مهیا چه ناز شدی دختر😍 مهیا دست برد تا مغنه اش را عقب بکشد ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه😒 مریم دست را کشید ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت☺️ مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....😞 ـــ مریم بگو😕 ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد ـــ باشه ـــ در مورد نرجس😓 ـــ حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره😉 و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت ـــ ایول داری خواهری پایین منتظرتم😘 مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روز ها حرمت دارد بالاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید به پاس تشڪر هم باشد امروز را با حجاب باشد... ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
محمد با قاشق تا ذره آخر سوپ رو به خوردم داد. احساس خوبی داشتم. فکر میکنم همه دردام تموم شده و الان آرومم خدایا شکر!! محمد: نازگل خانوم کجا سیر میکنی؟! _نازگل کیه؟! محمد: نازگل یعنی فائزه من!! _محمد!! محمد:جان محمد؟؟ بگو فائزه!! _فقط پنج روز دیگه پیشمی؟! محمد با افسوس گفت: هی... فقط یک روز!! _چرا؟؟ مگه قرار نبود یک هفته بمونین تازه دو روزش گذشته که... محمد: چیکار کنم مامان اصرار داره برگردیم قم... مجبورم به جان خودت... ولی ان شالله آخرای مهر میام کرمان دوباره... حالم بد شده بود... ناخودآگاه سرمو با حالت قهر برگردوندم... محمد: الهی من دورت بگردم تورو خدا از دستم ناراحت نشو!! خانووومم... ببینمت... نگاه کن منو... فائزه جان محمد نگام کن...!! قسم جونشو که داد ناخودآگاه نگاهش کردم بغض داشتم. محمد: فائزه به قرآن یه قطره اشک بریزی یه بلایی سر خودم میارم ها!! خودمو کنترل کردم که گریه نکنم. _محمد دلم برات تنگ میشه...!! محمد: الهی قربون اون دلت بشم قول میدم فردا تا شب قبل رفتنمون کنارت باشم... هرچند خیلی کمه...!! _ممنون... محمد من حتی یک ساعت کنارت بودنم با دنیا عوض نمیکنم. محمد: الهی قربون خانم گلم بشم!! محمد تا شب پیشم موند و بهم محبت کرد مطمئنم دیگه اثری از بیماری نمونده توی وجودم!! شب که محمد رفت توی اتاقم نشستم و شروع کردن به نوشتن خاطره این چند روز که کنارم بوده و عکس هایی که با دوربین گرفته بودیم رو نگاه کردم... چقدر دوسش دارم خدایا...!! ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 اگر خودم نرفته بودم... هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!... البته... تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی... باعث افتخارمه بابا! سرش را بالا میگیرد و ما هردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم. یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی. _ چاکرتم بخدا... دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد _ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری... مادرتم با من... بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود.هردو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا ما بیشتر شاهد گریه اش باشیم... او که میرود از جا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم را فشار میدهی _ دیدی؟؟؟... دیدی رفتنی شدم رفتنی... این جمله را که میگویـی دلم میترکد... به همین راحتی؟.... پدرت به مادرت گفت و تا چند روز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم. اما مادرانه بالاخره به سختی پذیرفت. قرار گذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم. و همین هم شد. *** روز هفتادو پنجم ... موقع بســتن ساکت خودم کنارت بودم. لباســت را با چه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرکبه حرم حضرت علی(ع) میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم. تمام سـعیم در این بود که یک وقت با اشـک خودم را مخالف نشـان ندهم. پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بسـتی،در اتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و از روی میز سربندت را برداشتم _ رزمنده اینو جا گذاشتی برگشتی و به دسـتم نگاه کردی. سـمتت امدم ،پشـت سـرت ایسـتادم و به پیشـانی ات بسـتم... بسـتن سربند که نه... باهر گره راه نفسم را بستم... اخر سر ازهمان پشت سرت پیشانی ام را روی کـتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم... برمیگردی و نگاهم میکنی. با پشت دست صورتم را لمس میکنی _ قرار بود اینجوری کنی؟... لب هایم را روی هم فشار میدهم _ مراقب خودت باش... دست هایم را میگیری _ خدا مراقبه!... خم میشوی و ساکت را برمیداری _ روسریت و چادرت رو سرکن متعجب نگاهت میکنم _ چرا؟...مگه نامحرم هست؟ _ شما سر کن صحبت نباشه... شانه بالا میندازم و از روی صندلی میز تحریرت روسری ام را برمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویـی _ نه نه... اون مدلی ببند... نگاهت میکنم که بادست صورتت را قاب میکنی ــ همونی که گرد میشه... لبنانی! میخندم، لبنانی میبندم و چادر رنگی ام را روی سرم میندازم. سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی _ روبگیر... به خاطر من! نمیدانم چرا به حرف هایت گوش میدهم.در حالیکه در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت! رومیگیرم و میپرسم _ اینجوری خوبه؟ _ عالیه عروس خانوم... ذوق میکنم _ عروس؟.... هنوز نشدم... _ چرا نشدی؟... من دومادم شماهم عروس من دیگه... خیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم. از اتاق بیرون میروی و تاکید میکنی با چادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیز هر طور که تو میخواهی باشـــد. از پله ها پایین میرویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایســـتاده اند و گریه میکنند. تنها کسـی که بی خیال تمام عالم بنظر میرسـد علی اصـغر اسـت که مات و مبهوت اشـک های همه گوشـه ای ایسـتاده. مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قرار بود به فرودگاه بیایند. نگاهت را در جمع می چرخانی و لبخند میزنی _ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم. همه با چشم ازت میپرسند _ کی؟....کی مهمونه؟... روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی.. زینب میپرسد _ کی قراره بیاد داداش؟ _ صبرکن قربونت برم... هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یک دفعه صدای زنگ در بلند میشود از جا میپری و میگویـی _ مهمون اومد... به حیاط میدوی و بعد از چند لحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد _ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی _ علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟...دیر که نکردم؟ _ نه سروقت اومدید همانطور صـدایتان نزدیک میشـود که یک دفعه خودت با مردی با عمامه مشـکی و سـیمایـی نورانی جلوی در ظاهر میشـوید. مرد رو به همه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش را میدهیم. همه منتظر توضــــیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تا داخل بیاید. او هم کـفش هایش را گوشـه ای جفت میکند و وارد خانه میشـود. راه را برایش باز میکنیم. به هال اشـاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشـینید...مام میایم او میرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویـی _ یکی به مادر خانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا... مادرت ظرف اب را دستم میدهد و میگوید _ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم: _امروزم با تو خیلی خوب بود. صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین بامهربونی تمام گفت: _جان امین لبخند عمیقی زدم و گفتم: _عاشقتم امین،خیلی. بالبخند گفت: _ما بیشتر. اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن.... ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو مراقب بودیم. تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم: _کجا بریم؟ انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت: _دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم. -بخاطر من میگی؟ -نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم.دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم. از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم.... واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن... باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن... اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود. مشغول تدارک مراسم جشن عقد بودیم... خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا. روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه.همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد. رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای.من معتقدم رو باید بذاریم کنار. چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که باشه، نیست. گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما "لبخند خدا" مهم تر بود. اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم... هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم. تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد. خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...