#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_چهل_و_نهم
تازه می فهمیدم چرا علے گفت ...
من تنها ڪسی هستم ڪه می تونه زینب رو به رفتن راضی ڪنه ...
اشڪ توے چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توے یخچال ...
دیگه نتونستم خودم رو ڪنترل ڪنم ...
- بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدے ...
من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش ڪنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ ...
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ...
دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ...
پشت در ایستادم تا اومد بیرون...
زل زدم توے چشم هاش ... با حالت ملتمسانه اے بهم نگاه ڪرد ...
التماس می ڪرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق ڪشیدم ...
- یادته 9 سالت بود تب ڪردی ...
سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ...
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ...
التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ...
- خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو ڪه عمل ڪردنش سخت باشه ...
پرده اشڪ جلویدیدم رو گرفته بود ...
- برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ...
و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشڪ از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشڪم رو ببینه ...
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ...
براش یه خونه مبله گرفتن ...
حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می ڪنیم ...
هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ...
پای پرواز ... به زحمت جلوے خودم رو گرفتم ...
نمی خواستم دلش بلرزه ...
با بلند شدن پرواز، اشڪ های من بی وقفه سرازیر شد ...
تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ...
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ...
( شخصیت اصلی این داستان ... سرڪار خانم ... دڪتر سیده زینب حسینی هستند ...
شخصی ڪه از اینبه بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید ڪرد ...)
ادامه دارد...
به روایت
همسر شهید سید علی حسینی🌹
#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_چهل_و_نهم
نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ درست گفتم؟؟😒
رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود.
ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟🧐
ــ م .. من ندیدم😢
کمیل با اخم و صدای عصبی گفت:
ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم باهاشون بحث کردید😠
عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت.
ــ این مگه شما نیستید؟؟🤨
کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا استفاده کرد و دوباره او را مخاطب قرار داد؛
ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه ،با اینکه شما خودتون رشته تون کامپیوتر بوده،و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده😏
رویا دیگر نمی دانست چه بگوید،تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد،و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود.
ــ چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه،اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود.من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم،منتظر جوابم.😡
کمیل می دانست رویا ترسیده و مردد هست،پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت:
ــ میدونید،با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم😏
رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانش گفت:
ــ چی؟😨
ــ آره گرفتیمش،اعتراف کرد،گفت کشوندن سمانه به اونجا نقشه ی شما بوده،و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد،با برنامه ریزی شما انجام می شده،و طبق
مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره،پس جایی برای انکار نمیمونه.😒
رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند،احساس می کرد سرش داغ شده و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود،فکر اینکه دوباره از مهیار رو دست خورده بود داغونش می کرد،چشمانش را محکم بر روی هم فشرد که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد،با صدای بغض داری گفت:
ــ همه چیز از اون روز شروع شد😭
ــ کدوم روز؟🤔
ــ برای بیماری کاوه همسرم رفته بودیم آمریکا،البته دکترا گفتن که باید بریم،چند روز زیر نظر دکترا بود حالش بهتر شده بود،اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند
و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود ،پول ماهم ته کشیده بود،کسی هم نبود که کمکمون کنه،کاوه گفت برگردیم اما قبول نکردم حالش داشت تازه خوب می شد نمیتونستم بیخیال بشم.😞
دستی به صورتش کشید و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد:
ــ با مهیار،همون سهرابی تو بیمارستان آشنا شدیم،فهمید ایرانی هستم کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن،من اون موقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم،اونم بعد کل دلداری شمارمو گرفت و گفت
کمکم میکنه،بعد از چند روز بهم زنگ زد و یک جایی قرار گذاشت،اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم که مهیار گفت او پول های درمان همسرمو میده اما در عوض باید براش کار کنم.اونم پرداخت کرد و کاوه
دوباره درمانشو ادامه داد.
ــ اون موقع نپرسیدید کار چی هست،همسرتون نپرسید پول از کجاست؟🧐
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_چهل_و_نهم
مهلا خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت
نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت
ــــ مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی🤨
احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زد
ـــ ولش کن خانم بزار کارشو بکنه 😅
مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد
ـــ ایول بابای چیز فهم😊
احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد
مهیا جیغ بلندی زد
مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت
ــــ چی شد مادر😨
ـــ پیداش ڪردم ایول😍
ـــ نمیری دختر دلم گرفت😒
احمد آقا خندید و گفت
ـــ حالا چی هست این😂
مهیا چادر را سرش کرد
ـــ چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه☺️
مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید
ـــ برا چیته؟؟😳
ـــآها خوبه یادم انداختید
مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست
ـــ مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون
ــــ برا همین می خوای چادر سرت کنی🤔
ــــ آره اجباریه
ـــ مگه کجا میرید🧐
ـــ راهیان نور شلمچه اینا فک کنم😊
ــــ تو هم میری😳
ــــ آره دیگه یعنی نمیزارید برم😟
احمد آقا دستی بر روی سرش
کشید
ـــ نه دخترم برو به سلامت کی ان شاء الله میرید☺️
ـــ پس فردا ،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم
ـــ شبت خوش باباجان
ــــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری😕
مهیا به طرف اتاقش دوید
ــــ مامان جونم جمع میکنه😁
ــــ مهیا دستم بهت برسه میکشمت😠
مهیا خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد
گوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد
ــــ میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد🤔
بعد دو دقیقه مریم جواب داد
ـــ مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی😕
.ـــ اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن😜
ــــ باشه مهیا جوووونم☺️
لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذرد...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#پارت_چهل_و_نهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
رسیدیم رو به روی حرم!
همون لحظه داشت بارون میومد...
شیشه ماشینو کشیدم پایین و دستمو گرفتم زیر بارون...
برخورد قطره های بارون با سطح دستم حس خوبی داشت...
همه از ماشین پیاده شدیم و وارد حرم شدیم!!
رو به روی ورودی حرم و رو به گنبد که قرار گرفتم اشکام ناخودآگاه ریخت.
چند ماه پیش همینجا بود که سرنوشت من از حرم شما رقم خورد بی بی...
رفتیم داخل و زیارت کردیم.
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و اومدیم روی صحن حرم نشستیم.
گفتم که میخوام برم و در حوزه یا در خونشون محمد رو غافلگیر کنم!!
عزم رفتن که کردم مامان ریحانه سوییچ ماشین رو از آبجیش گرفت و مجبورم کرد با ماشین برم.
بقیه هم قرار شد تا شب حرم بمونن.
سوار ماشین ریحانه اینا شدم و با یه بسم الله حرکت کردم.
با جی پی اس گوشیم تونستم مسیرایی که میخوامو پیدا کنم.
دیگه الان کاملا داخل خیابون چهارمردان قم بودم.
حوزه محمد اینا اینجاست. یه حس خاصی داشتم!! اصلا قابل وصف نبود!!
دیدمممم اخ جوووون حوزه شونو دیدمممم!!
*مدرسه علمیه امام عصر*
ماشینو نزدیک در حوزه پارک کردم و به محمد زنگ زدم.
دومین بوق برداشت.
محمد: سلام بر فرمانده قلب من!!
_سلام بر سرباز وظیفه!!
محمد: حالا ما شدیم سرباز وظیفه... باشه فائزه خانم دستت درد نکنه!!
_شما سرداری آقا محمد!!
محمد: اخ الهی من فدای این قلب مهربون فرماندم بشم.
_محمد الان کجایی؟
محمد: اووووووم یعنی چی کجام؟
_وااای خنگ خدا!! یعنی الان حوزه ای خونه ای کلا کجایی؟
محمد: اوووم من الان از سر کلاس فقه اومدم بیرون و دارم میرم از در حوزه بیرون
تا این حرفو زد از ورودی حوزه اومد بیرون سرمو خم کردم تا نشناستم!!
_عه اهان. محمد شرمنده من دوباره بهت میزنگم الان نمیتونم صحبت کنم. یاعلی
محمد: عه؛ خب باشه. پس خدانگهدارت گلم
گوشیو قطع کردم و آروم پشت سر محمد راه افتادم. برخلاف تصورم ماشین نیاورده بود و داشت پیاده میرفت!
اخ الهی من قربون آقام بشم که این قدر سربه زیر و متینه!!
میخواستم برم بوق بزنم پشت سرش و اذیتش کنم که یهو یه ماشین آخرین مدل سبقت گرفت و دقیقا پشت سر محمد ایستاد!!
شروع کرد به بوق زدن!! محمد بی اعتنا رد شد. دوباره پشت سر محمد حرکت کرد و دوباره بوق زد. منم پشت ماشین میرفتم.
یهو یه دختره چادری از ماشین اومد بیرون و صدا زد : جوااااد
اسمشو که صدا زد محمد برگشت و وقتی دختره رو دید رفت و روی صندلی جلوی ماشین نشست و رفت. احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد!! دست و پاهام حرکت نداشت!!
صدای بوق ماشینای پشت سرم منو وادار کرد حرکت کنم!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_چهل_و_نهم🌱
کـف دسـتهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سـمت جلو خم میشـوم و بغضـم را فرو میبرم. لب هایم را روی هم فشـار میدهم و نفسـم را حبس میکنم...
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی...!
لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لب هایم میگذارم و فنجان را بالا می اورم .
یک دفعه مقابل چشمانم میخندی...
تصــویر لبخند مردانه ات تمام تلاشــم را از بین میبرد و قطرات اشـک روی گونه هایم سـر میخورند. یک جرعه از چای مینوشــم ... دهانم
سوخت!.. و بعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم...
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبرم... از تو... از لحن ارام صدایت... از شیرینی نگاهت...
زیر لب زمزمه میکنم
" دیگه نمیتونم علی!" غلت میزنم ، صورتم را در بالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم...
هق هق میزنم...
" نکنه...نکنه چیزیت شده!.. چرا زنگ نزدی... چرا؟!... نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست" !
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم...
نمیدانم چقدر...
اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم...
*
حرکت انگشتان لطیف و ظریف در لا به لای موهایم باعث میشود تا چشم هایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم... تصویر تار مقابلم واضح میشود. مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم...
غلت میزنم ،روی تخت میشینم ودر حالیکه چشم هام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده...
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
و با پشت دست صورتم را نوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم نیومد بیدارت کنم، چون دیشب تا صبح بیدار بودی...
با چشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تواز کجا فهمیدی؟؟
_ بالاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریه ات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوعه... میدونم دوست داری! برای همین درست کردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان...
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایـی داره... هر چی صلاحه مادرجون
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند. بالاخره اگر قرار باشد اتفاقی برای دامادش بیفتد...
دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و با قدم هایـی
اهسته سمت پنجره میرود. پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت... شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید
_ راســــتی مادر شــــوهرت زنگ زد! گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه ســــر به ما نمیزنه!... راست میگه مادر جون یه سربرو
خونشون! فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی...
دردلم میگویم " خب بیشتر به خاطر اون بود"
مامان با تاکید میگوید
_ باشه مامان؟برو فردا یه سر.
کلافه چشمی میگم و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم.
مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و از اتاق بیرون میرود
با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم.
باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه...
چقدر سخت است فرو بردن چیزی وقتی بغض گلویت را رفته!
*
دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم.
صدای علی اصغر در حیاط میپیچد
_ کیه..!
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونت برم!
صدای جیغش و بعد قدم های تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در میشنوم
ــ آخ جووون خاله لیحانههههه...
به من خاله میگوید!... کوچولوی دوست داشتنی.در را که باز میکند سریع میچسبد به من!
چقدر بامحبت!... حتما اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش را خالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم
_ خوبی؟... چیکار میکردی؟مامان هست؟...
سرش را چندباری تکان میدهد
_ اوهوم اوهوم.... داشتم با موتور داداش علی بازی میکردم...
و اشاره میکند به گوشه حیاط..
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هر چیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_ مامان مامان... بیا خاله اومده...
پشت سرش قدم برمیدارم در حالیکه هنوز نگاهم سمت موتورت با اشک میلرزد خم میشوم و کـفشم را در می اورم که زهرا خانوم در را باز میکند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل میزند
_ ریحانه!!!... از این ورا دختر!
سرم را باشرمندگی پایین میندازم
_ ببخش مامان... بی معرفتی عروستو!
#ادامه_دارد...
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_چهل_و_نهم🌱
دست هایش را باز میکند و مرا در اغوش میکشد
_ این چه حرفیه! تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد... گرم ... و دلتنگ!
جمله اش دلم را لرزاند...#امانت_علی...
مرا چنان در اغوش رفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را در من جســت و جو کند... دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم...
میـدانم اگر چنـد دقیقـه دیگر ادامـه پیـدا کنـد هر دو گریـه مـان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشـــــم و او خودش میفهمد و ادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!... حتما تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم
_ نه مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرود جواب میدهد
_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز...
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه... فاطمههه...
صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله ها را دو تا یکی پایین می آیدو یک دفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود... چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هر روز همدیگر را میدیدیم..
محکم فشارم میدهد و صدای قرچ و قوروچ استخوان های کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...
چقدر خوبه خواهر شوهر اینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی... و لب میزند" شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازو ام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشتر از این نگـفتم!!.... وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند. گونه اش را میبوسم
_ ببخشید...!
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم از پشت سرم می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به آشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
در اتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم...
_ ببینم!... سجاد کجاست؟
_ داداش!؟... وا خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه...!
خنده ام میگیرد...
راست میگـفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را در می آورم و روی تخت پرت میکنم
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایـی میزنم
_ اولش آره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلند داخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه...!
دسته ی باریکی از موهایم رادور انگشتم میپیچم و با کلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب اسـت و هردو بیکار در اتاق نشـسته ایم. چند دقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدوار بودم به زودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم...
یک دفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالی که کـف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!... بریم...!
روسری آبی کاربنی ام را سر میکنم. به یاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم..
یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
از اتاق بیرون میرویم و پله ها را پشت سر میگذاریم که یک دفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و ســمت هال میدویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را میشنود و شلنگ آب را زمین میگذارد و به خانه می آید
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!... اصلا از کجا معلوم علی...
فاطمه با استرس به شانه ام میزند
#ادامه_دارد...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂
🌹🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹🍂
🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂
#رمان_هرچے_تو_بخواے❣
#پارت_چهل_و_نهم🍃
پشتش به من بود...
فقط نگاهش میکردم، چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن. قلبم درد میکرد.
حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.
نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من.
چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت:
_گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.
بالبخند گفتم:
_من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.
لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک
جدی گفتم:
_امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.
بلند خندید.نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت:
_مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟
بالبخند گفتم:
_نمیدونم.منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید ببینی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.
دوباره بلند خندید و گفت:
_با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟
خندیدیم.گفتم:
_نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.
-اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.
دوباره خندیدیم.با اشک چشم
میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم بود.
قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.
بغلم کرد و گفت:
_خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.
دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم...
چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت:
_بریم؟
فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش.
دوباره گفت:
_زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟
با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم:
_تو برو.منم میام.
سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من.
ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.
تا درو بست...
خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد
﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾
به قلم🖌
بانو مهدی یار منتظر قائم
#ادامه_دارد...