✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_چهل_و_نهم🌱
دست هایش را باز میکند و مرا در اغوش میکشد
_ این چه حرفیه! تو امانت علی منی...
این را میگوید و فشارم میدهد... گرم ... و دلتنگ!
جمله اش دلم را لرزاند...#امانت_علی...
مرا چنان در اغوش رفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را در من جســت و جو کند... دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم...
میـدانم اگر چنـد دقیقـه دیگر ادامـه پیـدا کنـد هر دو گریـه مـان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشـــــم و او خودش میفهمد و ادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!... حتما تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم
_ نه مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرود جواب میدهد
_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز...
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه... فاطمههه...
صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله ها را دو تا یکی پایین می آیدو یک دفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود... چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هر روز همدیگر را میدیدیم..
محکم فشارم میدهد و صدای قرچ و قوروچ استخوان های کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم...
چقدر خوبه خواهر شوهر اینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی... و لب میزند" شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازو ام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشتر از این نگـفتم!!.... وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند. گونه اش را میبوسم
_ ببخشید...!
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم از پشت سرم می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به آشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
در اتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم...
_ ببینم!... سجاد کجاست؟
_ داداش!؟... وا خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه...!
خنده ام میگیرد...
راست میگـفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را در می آورم و روی تخت پرت میکنم
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایـی میزنم
_ اولش آره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلند داخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه...!
دسته ی باریکی از موهایم رادور انگشتم میپیچم و با کلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب اسـت و هردو بیکار در اتاق نشـسته ایم. چند دقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدوار بودم به زودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم...
یک دفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالی که کـف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!... بریم...!
روسری آبی کاربنی ام را سر میکنم. به یاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم..
یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
از اتاق بیرون میرویم و پله ها را پشت سر میگذاریم که یک دفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و ســمت هال میدویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را میشنود و شلنگ آب را زمین میگذارد و به خانه می آید
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!... اصلا از کجا معلوم علی...
فاطمه با استرس به شانه ام میزند
#ادامه_دارد...