eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
773 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
احدے حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علے ...😖  به هر قیمتے باید برم جلو ...  دیگه عقلم ڪار نمے ڪرد ...  با مجوز بیمارستان صحرایے خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ... دو هفته از رسیدنم مے گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علے رو ببینم ڪه آماده باش دادن ... آتیش روے خط سنگین شده بود ...  جاده هم زیر آتیش ... به حدے فشار سنگین بود ڪه هیچ نیرویے براے پشتیبانے نمے تونست به خط برسه ...  توپخونه خودے هم حریف نمے شد... حدس زده بودن ڪار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شڪارش اما هیچ ڪدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ...  بدون پشتیبانی گیر ڪرده بودن... ارتباط بے سیم هم قطع شده بود ...😰 دو روز تحمل ڪردم ... دیگه نمے تونستم ...  اگر زنده پرتم مے ڪردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ...😖  ذڪرم شده بود ... علے علے ... خواب و خوراڪ نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم ڪلید آمبولانس رو برداشتم ... یڪی از بچه هاے سپاه فهمید ... دوید دنبالم ... - خواهر ... خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار ... با توئم پرستار ... دوید جلوے آمبولانس و ڪوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ... - ڪجا همین طورے سرت رو انداختے پایین؟ ... 🤨 فکر کردے اون جلو دارن حلوا پخش مے کنن؟ ...😠 رسما قاطے کردم ... - آره ... دارن حلوا پخش مے ڪنن ...  حلواے شهدا رو ... به اون ڪه نرسیدم ...  مے خوام برم حلوا خورون مجروح ها ... - فڪر ڪردی ڪسی اونجا زنده مونده؟ ...  توے جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچے نیست... بغض گلوش رو گرفت ... -به جاده نرسیده مے زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائڪ هم برن اون طرف، توے این آتیش سالم نمیرسن ... - بیت المال ... اون بچه هاے تڪه تڪه شده ان ...😡  من هم ملڪ نیستم ... من ڪسیم ڪه ملائڪ جلوش زانو زدن ... و پام رو گذاشتم روے گاز ...  دیگه هیچے برام مهم نبود ... حتے جون خودم ...😣 ادامه دارد... به روایت همسر شهید سید علی حسینی🌹 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
کمیل خوب می دانست که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد،دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند،اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام باشد،سخت بود اما سعی خودش را کرد.😖 از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد: ــ چی میشه الان ؟😕 ــ چی،چی میشه؟ ــ تکلیف من؟تا کی اینجام؟😢 کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت: ــ قول میدم،سمانه قول میدم، که هرچه زودتر از اینجا بری ،قول میدم😞 و دل سمانه آرام گرفت از این دلگرمی و تکیه گاهی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد داشته باشد..... امیرعلی خیره به کمیل ,که با عصبانیت در حال جابه جا کردن پروندها بود ،نگاه می کرد. ــ متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی؟فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری🤨 کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ بی دلیل که عصبی نشدم😒 ــ الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟🤔 ــ یادم ننداز که اعصابم بیشتر خورد میشه ــ درست بگو ببینم چی شده؟😠 کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت: ــ اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود،یادته؟ ــ آره،مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش😕 ــ آره همون ،میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا😡 امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت: ــ چی میگی؟اونجا حتی روشنایی نداره،میدونی چقدر سرده اونجا؟😳 کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت: ــ آره میدونم،وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا،میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست،بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده،میگه هرچی چه فرقی میکنه،نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه😠 ــ چرا اینکارارو میکنه؟؟😟 ــ نمیدونم،فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست،اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست،اگر میخواد اینطوری ادامه بده،انتقالش میدم جای دیگه ای برگه ای به سمت امیرعلی گرفت و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت. ــ این اطلاعات اشکان بشیریه،برام پیداش کن ،و هر چی اطلاعات در موردش هست برام بیار،منم میرم بیرون،تا برگردم حواست به اینجا باشه بعد از خداحافظی از محل خارج شد،اول به وزارت اطلاعات رفت،و بعد از پیگیری بعضی از کارها ،به سمت خانه ی خاله اش رفت،می خواست مطمئن شود که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند،به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند،یانه... ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
عطیه آه غمناکی ڪشید ـــ مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برواز کسی پول پول بگیر برام بیار😞 لبخند تلخی روی لبانش نشست ـــ منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه😔 ـــ ای بابا😕 دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست ـــ عطیه ـــ ای بابا بزار بخوابم😩 ـــ فقط همین ـــ بگو ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست🤔 ـــ همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود ــــ اها بخواب دیگه😓 ـــ اگه بزاری😒 مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورود خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد ـــ وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه😨 احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد ــــ آروم مامان عطیه خوابیده😕 ـــ عطیه ؟؟😳 ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می کنم روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد ـــ وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی😟 ـــ اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره😞 ــــ کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار☺️ مهیا لبخندی زد ــــ من برم بخوابم 😊 به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید... ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
نگران بودم نمیدونم چرا!! اول من و بعد محمدجواد از اتاق اومدیم بیرون... همه لبخند میزدن حتی مامانش ولی یه دلخوری عمیق توی چشماش بود... فاطی: دهنمونو شیرین کنیم ذیا؟! به محمدجواد نگاه کردم که با یه لبخند قشنگ سرش پایین بود. _بفرمایید!! همه دست زدن و روبوسی کردیم!! این لحظه رو نمیتونم باور کنم... یعنی خدایا همه چیز درست شد؟!!! خدایا شکرت!!! قرار شد محمدجواد اینا یک هفته کرمان بمونن و توی این یک هفته بیشتر با هم صحبت کنیم و همو بشناسیم برای همین اون شب باباش بین ما صیغه محرمیت خوند... رو ابرا سیر میکردم اون شب... باورم نمیشد... خدایا مرررسی!!!!! روی تخت دراز کشیدم و دارم به فردا فکر میکنم؛ قراره محمدجواد بیاد دنبالم بریم بیرون. اولین روز محرمیتمون!! وای خدا باورم نمیشه یعنی الان اون چشمای عسلی مال منه؟! شرعا عرفا؟! آره اون چشما دیگه مال منه...!!! صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم. مختصر صبحانه ای خوردم و رفتم آماده شدم. روی مبل نشسته بودم که اس داد اومد روی گوشیم : «سلام خانومم. دم درم بیا بیرون. راستی دوست دارم» خیر کیف شدم شدیدددد!!!! عین فنر از جام پریدم و سریع کفشامو پوشیدم و چادرمو سر کردم و رفتم. در خونه رو که باز کردم محمدجواد با یه لبخند خوشگل پشت در وایساده بود و یه شاخه گل دستش بود!! _سلام.صبح بخیر. محمدجواد: سلام خانومم. صبح شمام بخیر.( نه که کلا تا حالا از این بشر مهر و محبت ندیده بودم، باز خرکیف شدم شدیددد!!! نقطه ضعف منم که کلمه ♡خانومم♡ بود، کلا ضعف کردم!!) _کجا بریم حالا؟ محمدجواد: هرجا امر کنی!! _خب برید... وسط حرفم پرید: «تا دیشب که سنگین و جدی حرف میزدم تو نامحرم بودی توی مرام منم نیست با نامحرم با عشق و دلبری حرف بزنم من آقا محمد جواد بودم و تو هم فائزه خانوم ولی وقتی محرم شدیم یعنی خانوممی باید همه محبتمو خرجت کنم از این به بعد من محمدجوادم و تو هم فائزه. اوکی؟!» یکم سکوت کردم و سبک سنگین کردم. منتظر بود اسمشو صدا بزنم. دلو زدم به دریا و با ناز گفتم. _محمدجواد... محمدجواد: جانم؟! _بریم هفت باغ...!!! محمدجواد: چشم!! ولی من به خیابونای اینجا وارد نیستم ها!! _تو حرکت کن من آدرس میدم. ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری. حرفهایـی که مدت هاست در سینه نگه داشته ای... _ تو الان میتونی هر کار که دوست داری بکنی... هر فکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگـفتم... لبهایت را روی هم فشار میدهی.. _ گرچه فکر میکردم... گفتن با نگفتنش فرق نداره! به هرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی... یعنی... بغضت را فرو میخوری. _ یعنی...بالاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم... به وهمه چیز فیلمه... من ..همون اوایلش پشـیمون شـدم! ازینکه چرا نگـفتم!؟در حالیکه این حق تو بود!... ریحانه!... من نمیدونم با اینهمه حق الناسـی که....چجور توقع دارم...منو.... این بار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد _ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری...دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ....میخواستم لحظه اخر درد سـرطان جونمو تو دسـتاش خفه نکنه!.. ریحانه من دلم یه سـربند میخواسـت رو پیشـونیم...که به شـعاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست... یعنی...دلم میخواد! اقدام من برای زود اومدن جلو، بدون فکر و با عجله... بخاطر همین بود. فرصتی نداشـــتم... فکر میکردم رفتنم دســـت خودمه! ولی الان... الان ببین چجوری اینجا افتادم... قرار بود یک ماه پیش برم... قرار بود... دیگر ادامه نمیدهی و چشم هایت را میبندی. چقدر برایم شنیدن این حرف ها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت اســت. ســرم را تکان میدهم ودستم را روی موهایت میکشم.. _ چرا اینقدر ناامید... عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه... نمیگم برام ســـــخـت نبود! لحظـه ای کـه فهمیـدم بهم نگـفتی... ولی وقتی فکر کردم دیـدم میفهمیـدمم فرقی نمیکرد! به هرحال تو قرار بود بری... و من پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی.... با کناره کـف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم _ ما الان بهترین جای دنیاییم...! پیش اقآ میتونی حاجتت رو بگیری... میتونی سلامتیت رو... بین حرفم میپری _ ریحانه حاجت من سلامتی نیست... حاجت من پریدنه.... پریدن.... بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و تو کمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد... بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت... بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم اخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم... حسرت... میفهمی!؟... بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد... دلم مرد بخدا .... مرد... ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را. کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم... " خدایا....! ببین بنده ات رو.... ببین چقدر بریده.... توکه خبرداری از غصه ش... چرا که خودت گفتی " نحن اقرب الیه من حبل الورید"... گذشـتن از مسئله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از تو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز را خراب یا وســـط راه دســـتت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ کس بویـی نبرد.همان روز درســت زمان برگشــت بود،اما تو با یک صــحبت مختصـر و خلاصــه اعلام کردی که ســه چهار روز بیشتر میمانیم... پدرم اول به شــدت مخالفت کرد ولی مادرم به راحتی نظرش را بر گرداند. خانواده هر دویمان شــب با قطار ســاعت هشــت و نیم به تهران بر گشــتند. پدرت در یـک هتـل جـدا و مجلـل برایمـان اتـاق گرفـت... میگـفـت هـدیـه برای عروس گلم! هیچ کس نمیـدانســـــت بهترین اتـاقهـا هم دیگر برای مـا دلخوشی نمیشوند. حالت اصلن خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات مربوط به اخیر را میگـفتی... اینکه شـیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت... چون پزشـکها میگـفتند به درمان کمکی نمیکندفقط کمی پیشـروی را عقب میندازد. اینکه چرا از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای پزشـــکی ات بودی... اما هیچ گواهی وجود نداشـــت برای رفتنت! همه میگـفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی... واین تو را میترساند. ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 اتاق رو بر انداز کرد... اتاق من حدودا چهار متر در چهار متر مربعه.رو به روی در میز تحریر و چند قفسه چوبی کتاب هست. کنار در چسبیده به دیوار تخته.رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه مبل دو نفره هست.قبله ی اتاقم رو به پنجره ست.. روی یه دیوار یه عکس رهبری مرکز و اطرافش... عکس شهید خرازی، شهید همت، شهید احمد کاظمی، شهید جهان آرا رو چسبوندم. یه گل مصنوعی هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم. خوب که اتاق رو بررسی کرد،راهنماییش کردم روی مبل بشینه. خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم. سرش پایین بود،گفت: _من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو میپرسن.ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه سوالی بپرسم؟ -بفرمایید. -چرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟ -این شهدا، نزدیک من هستن...آدم باکسی دوست میشه که بخواد باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون حتی از عکس شون هم معلومه چقدر و هستن،اونقدر که مشخصه حتی به عکس شون هم بشیم.منم میخوام اینطور باشم. -چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟ - همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن..معلومه که چقدر ..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از دوستانش دیرتر شهید شد.ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون بود.چون هنوز کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت ..میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه. -که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید. -شما چرا میخواید ازدواج کنید؟ یه کم مکث کرد.بعد گفت: _الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا... -من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه،همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم بفرمایید. -دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و بستگی داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون میخوام باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته باشم که بهم بگه نقطه ضعف های کردنم،چیه. -چرا من؟ -چون میدونم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا اینطوری فکرنمیکنه. -اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟ خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...