#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_آخر
تلفن رو قطع ڪردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم ڪه در محبتم اشتباه نڪردم و خدا، انتخابم رو تایید می ڪنه ...☺️
اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ...
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ...
ولی بغض، راه گلوم رو سد ڪرد ...
و اشڪ بی اختیار از چشم هام پایین اومد ...😭
وقتی مریم عروس شد ...
و با چشم های پر اشڪ گفت ... با اجازه پدرم ... بله ...
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ...
هر دومون گریه ڪردیم ... از داغ سڪوت پدر ...😔😭
از اون به بعد ...
هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ...
روی تڪ تڪ شون دست می ڪشیدم و می گفتم ...
- بابا کی برمی گردی؟ ...
توی عروسی، این پدره ڪه دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ...
تو ڪه نیستی تا دستم رو بگیری ...
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ...
حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاڪ ...
هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...😞
گوشی توی دستم ...
ساعت ها، فقط گریه می ڪردم ...😭
بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ...
ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح ڪردم ...
اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ...
اول فڪر ڪردم،
تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت ڪردم ...
حس ڪردم مادر داره خیلی آروم گریه می ڪنه ...😢
بالاخره سکوت رو شکست ...
- زمانی که علی شهید شد و تو ...
تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ...
همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ...
بغض دوباره راه گلوش رو بست ...
- حدود 10 شب پیش ...
علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف ڪرد ...
گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توڪل بر خدا ... مبارڪه ...
گریه امان هر دومون رو برید ...😭
- زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه ڪه پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ...
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع ڪردم...
اشڪ مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...😭
تمام پهنای صورتم اشڪ بود ...😓
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف ڪردم ...
فڪر ڪنم ...
من اولین دختری بودم ڪه موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می ڪردن ...😭
توی اولین فرصت، اومدیم ایران ...
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرڪت ڪنن ... مراسم ساده ای ڪه ماه عسلش ...
سفر 10 روزه مشهد ... و یڪ هفته ای جنوب بود ...
هیچ وقت به کسی نگفته بودم ...
اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج ڪنم ڪه
از جنس پدرم باشه😊
توی فڪه ... تازه فهمیدم ...
چقدر زیبا ... داشت ندیده ...
رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ...☺️
پایان✨
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸
#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_آخر
ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل
کنی،الان هم پاشو بریم پایین☺️
***
ــ چی شد صغری؟😥
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد😍
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!😂
ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود😒
ــ بس کن دختر،علی نمیاد😄
ــ نه امشب پرواز داره😕
ــ موفق باشه ان شاء الله
***
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو
نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش
را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی
دردهایش و مشکلاتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به روز بدتر کرده
بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین
سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را
دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!😌😜
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم😫
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام😉
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش
خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود....
پایان🌸
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_آخر
مهیا آرام شده بود اما بی صدا اشک می ریخت دیگر از درد قلبش خبری نبود و احساس می کرد آرامشی سراسر وجودش را فرا گرفته،شهاب بوسه ای بر سر مهیا نشاند و ارام گفت:
ــ خوبی مهیا؟
شهاب لبخندی زد و مهیا را از خود دور کرد و با لبخند نگاهی به چهره ی او انداخت ،مهیا دستش را بالا آورد و زخم ابروی شهاب را نوازش کرد و آرام با صدای لرزانی گفت:
ــ کجا بودی شهاب؟تو این ده روز چه اتفاقی افتاد،چه بلایی سرت اومده؟؟
شهاب به چشمان خیس مهیا که آماده ی بارش بودند خیره شد و با اخم گفت :
ــ یه قطره اشک بریزی ،به مولا قسم هیچی تعریف نمیکنم
مهیا نفس عمیقی کشید و سری تکون داد شهاب لبخندی زد و دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد :
ــ شب رفتیم عملیات اول یه گروه شیش نفره وارد عمل شد که من یکی از اونا بودم اما درگیری پیش اومد و بین گروه ما و گروه بعدی فاصله زیادی افتاد ،ما فقط شیش نفر بودیم و اونا الله واعلم ...، من اولین نفر بودم که تیر خوردم
،اونم تو کتفم نگاه مهیا سریع به کتف شهاب کشیده شد!
ــ تیراندازی برام سخت شده بود ،دوتا از بچه ها بلافاصله تیر خوردن وشهید شدند منو اون سه نفر عقب نشینی کردیم ولی اونا دنبالمون اومدن ،از منطقه دور شده بودیم و به روستایی نزدیک شده بودیم که یه تیر دیگه تو پام
خوردم ،خون زیادی از دست داده بودم و سرم گیج می رفت لحظه آخر فقط احساس کردم روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیده
مهیا منتظر به صورت شهاب خیره شده بود، شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛
ــ وقتی به هوش اومدم تو یه خونه تو روستا بودم،مثل اینکه فک میکنن من مردم و به دنبال اون سه نفر میرن و الان فهمیدم که اون سه نفر هم شهید شدند ،تو این فاصله دو تا از پیرمردای روستا متوجه من میشن و منو به
خونشون میبرن،اول تعجب کردم چون میدونستم این منطقه تحت کنترل داعشه و اونا چطور جرات کردند منو اینجا اوردن چون ممکن بود هر لحظه خونه رو تفتیش کنن وقتی از اونا پرسیدم گفتن که داعشیا فهمیدن من زنده ام و در به در دنبال من هستن اما خوشبختانه خانه ی یکی اهالی روستا مخفیگاه زیر زمینی داره و منو اونجا قایم کردند
ــ چرا این کارو کرده بودند اگر اونا میفهمیدن بی شک همه اهالی روستارو میکشتن!!
ــ منم تعجب کردم اما بعد پیرمرد برام تعریف کرد که داعشیا چند از دخترای جوون روستارو میبرن که بچه های ما متوجه میشن و طی یه عملیات دخترارو سالم برمیگردونن و اهالی روستا همیشه خودشونو مدیون بچه ها ی ما میدونن و با این کار میخواستن یه جوری جبران کنن
ــ چرا شهین جون اینقدر بی تابی می کرد پس؟؟من فک میکردم تو ...
حتی به زبان اوردنش هم سخت بود.
ــ من چی ؟به شهادت رسیدم؟
مهیا سری تکان داد!!
ــ یه عملیاتی دو روز پیش انجام شد که ارش هم بود که اون روستا رو از دست داعش گرفتند و ارش بود که منو پیدا کرد حال من خیلی بد بود اونقدر که امیدی به زنده بودن من نبود ،برای همین به مامان گفته بودن که من شهید
شده بودم ،مامان ازشون خواسته بود خبرت نکنن،امروز صبح مامانم با دیدنم از حال رفت،هنوزم غیر از تو و مادرم
کسی خبر نداره
مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید:
ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟
مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت:
ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟
شهاب بلند خندید و گفت:
ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی
و با شوخی ادامه داد:
دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده ،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن
تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت :
ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدن!!
شهاب از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست:
ــ هنوز یادته؟؟
ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم می کردی
مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت
و در دل ادامه داد "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم"
با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ،الان
باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،با حال شهاب کمِ کمِ یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت...
پایان🌸
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_آخر🌱
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی....!
حتما صلاح بوده !
اصلا...اصلا...
به چشمانت خیره میشوم.در عمق تاریکی و محبتش...
_اصلا... تو قرار بوده از اول مدافع #عشقمون باشی...
مدافع زندگیمون...!
مدافع...
اهسته میگویم:
# _من !
خم میشوی تا پیشانی ام را ببوسی که محمدرضا خودش را ولو میکند در اغوشت!!
میخندی
_ای حسود....!!!
معنا دار نگاهت میکنم
_مثل باباشه!!
_که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم...
یک دفعه بلند میگویم
_وااای علی کلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبم را میدزدی..
مثل همیشه!!
_عجب استادی ام من! خداحفظم کنه...
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی و نگاهم پشتت میماند...
چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای..
#سید_خواستنی_من!
سوار ماشین که میشوی. سرت را از پنجره بیرون می اوری و با لبخندت دوباره خداحافظی میکنی.
برو عزیزدل!
یاد یک چیزمی افتم ...
بلند میگویم
_ناهار چی درست کنم؟؟؟...
از داخل ماشین صدایت بم به گوشم میرسد
# _عشق...!!!!
بوق میزنی و میروی...
به خانه برمیگردم و در را پشت سرم میبندم.
همانطور که محمدرضا را در اغوشم فشار میدهم سمت اشپزخانه میروم
در.دلم میگذرد
حتما دفاع از #زندگی...
و بیشتر خودم را تحویل میگیرم
نه نه!
دفاع از #من...
سخته دیگه...!!
محمدرضا را روی صندلی مخصوص پشت میزش مینشانم.
بینی کوچکش را بین دو انگشتم ارام فشار میدهم
_مگه.نه جوجه؟...
استین هایم را بالا میدهم...
بسم الله میگویم
خیلی زود ظهر میشود
میخواهم برای ناهار #عشق بگذارم....
#پایان