✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_آخر🌱
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی....!
حتما صلاح بوده !
اصلا...اصلا...
به چشمانت خیره میشوم.در عمق تاریکی و محبتش...
_اصلا... تو قرار بوده از اول مدافع #عشقمون باشی...
مدافع زندگیمون...!
مدافع...
اهسته میگویم:
# _من !
خم میشوی تا پیشانی ام را ببوسی که محمدرضا خودش را ولو میکند در اغوشت!!
میخندی
_ای حسود....!!!
معنا دار نگاهت میکنم
_مثل باباشه!!
_که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم...
یک دفعه بلند میگویم
_وااای علی کلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبم را میدزدی..
مثل همیشه!!
_عجب استادی ام من! خداحفظم کنه...
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی و نگاهم پشتت میماند...
چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای..
#سید_خواستنی_من!
سوار ماشین که میشوی. سرت را از پنجره بیرون می اوری و با لبخندت دوباره خداحافظی میکنی.
برو عزیزدل!
یاد یک چیزمی افتم ...
بلند میگویم
_ناهار چی درست کنم؟؟؟...
از داخل ماشین صدایت بم به گوشم میرسد
# _عشق...!!!!
بوق میزنی و میروی...
به خانه برمیگردم و در را پشت سرم میبندم.
همانطور که محمدرضا را در اغوشم فشار میدهم سمت اشپزخانه میروم
در.دلم میگذرد
حتما دفاع از #زندگی...
و بیشتر خودم را تحویل میگیرم
نه نه!
دفاع از #من...
سخته دیگه...!!
محمدرضا را روی صندلی مخصوص پشت میزش مینشانم.
بینی کوچکش را بین دو انگشتم ارام فشار میدهم
_مگه.نه جوجه؟...
استین هایم را بالا میدهم...
بسم الله میگویم
خیلی زود ظهر میشود
میخواهم برای ناهار #عشق بگذارم....
#پایان