eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
773 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ...  غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه اے نمی زد ... هر ڪدوم از بچه ها ڪه بهم می رسید ...  اولین چیزی ڪه می پرسید این بود ... - با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر ڪردید؟ ...😳 تا اینکه اون روز توے آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه ڪرد ... و بالاخره سڪوت دو ماهه اش رو شکست ... - واقعا از پزشڪی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه ...😒 - از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ...😏 - من چیزی رو ڪه نمی بینم قبول نمی ڪنم ...😕 - پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول ڪنم؟... منم احساس شما رو نمی بینم ...😒 آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ... تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ...😡 چنان بهم ریخته و عصبانی ... ڪه احدے جرات نمی کرد بهش نزدیڪ بشه ... سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم ڪنسل کرد ... گوشیم زنگ زد ... دڪتر دایسون بود ... - دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت ڪنم... بیاید توے حیاط بیمارستان ... رفتم توے حیاط ... خیلی جدے توے صورتم نگاه ڪرد ...  بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه اے ... - چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ...😠  من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ...🤨  حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ...  ڪه فقط بهتون غذا بدم ... حالا چطور می تونید چشم تون رو روے احساس من ... و تمام ڪارهایی ڪه براتون انجام دادم ببندید؟ ... این رو گفت و سریع از اونجا دور شد ... در حالی ڪه ته دلم... از صمیم قلب به خدا التماس می ڪردم ... یه بلای جدید سرم نیاد ...😢 ادامه دارد... به روایت دختر شهید سید علی حسینی🌸
ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت: ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید ــممکنه خاله بیاد ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت: ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست🤨 کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت: ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد: ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید😠 سمانه با عصبانیت گفت: ــ بسه😡 ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلتفه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد ــــ آخ مامان پامم شکست 😫 آرام از جایش بلند شد ـــ کیه🧐 ــــ مریمم😊 ـــ ای بمیری مری بیا بالا😕 مریم با در حالی که غر می زد از پله ها باال آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری🤨 ـــ باشه بابا از خدات هم باشه 😒 مریم وارد خانه شد ـــ سلام ـــ علیک السلام مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی😒 ـــ کوفت یه نگاه به پام بنداز😕 مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت ــــ وا پات چرا قرمزه 😳 ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم 😞 مریم زد زیر خنده ــــ رو آب بخندی چته 🤨 ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی😄 ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد ـــ این بلا رو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد🤦‍♀ ــــ خوبت می کنیم😏 ـــ جم کن ، راستی مریم پوسترم ؟؟🤔 ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات ☺️ مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم 😊 ــــ عکس چیو🧐 ــــ عکس شهید همتو دیگه😉 مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که 😕 مریم لبخندی زد ــــ چشم پاشو 😄 به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت ــــ چی شده 😨 ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم🤨 مریم محکم بر سرش کوبید ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه 😒 ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد😌 ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه 😐 مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد ــــ اینو بکن مریم عکس را کند و عکس شهید همت را زد ـــ مرسی مری جونم 😊 مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت ــــ مهیا فردا خواستگاریمه😓 مهیا با تعجب سر پا ایستاد ــــ چی گفتی تو😳 مریم دستش را کشید ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی☺️ ــــ باکی🤔 مریم سرش را پایین انداخت ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨