eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
902 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
مغزم از ڪار افتاده بود و گیج می خوردم ...  حقیقت این بود ڪه من هم توی اون مدت به دڪتر دایسون علاقه مند شده بودم... اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ...😓  و من در تصمیمم مصمم ... و من هر بار، خیلی محڪم و جدے ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ...  اما حالا... به زحمت ذهنم رو جمع ڪردم ... دیگه صدام در نیومد ... - بعد از حرف هایی ڪه اون روز زدیم ... فڪر می ڪردم ... - نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ...  حرف هاے شما از یڪ طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ...  داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افڪارم رو بهم می ریخت ... گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ...😣  و به خاطر علاقه اے ڪه به شما پیدا ڪرده بودم ... خودم رو لعنت می ڪردم ... اما اراده خدا به سمت دیگه اے بود ... همون حرف ها و شخصیت شما ...  و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز ڪنجڪاو بشم ...  اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی هاے فڪریش ...  شخصیتی ڪه در عین تنفرے ڪه ازش پیدا ڪرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فڪر نڪنم ...😊 دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مڪث ڪرد ... - من در مورد خدا و اسلام تحقیق ڪردم ...  و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی ڪردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح ڪنم ... و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... ڪه به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می ڪنم ... هر چند روز اولی ڪه توے حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ...  و من با یڪ هوس و حس ڪنجڪاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما ڪشیده شده بودم ... اما احساس امروز من، یڪ هوس سطحی و ڪنجڪاوانه نیست...  عشق، تفڪر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ...  من رو اینجا ڪشیده تا از شما خواستگاری ڪنم ...☺️ و یڪ عذرخواهی هم به شما بدهڪارم ... در ڪنار تمام اهانت هایی ڪه به شما و تفڪر شما ڪردم ...  و شما صبورانه برخورد ڪردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می ڪردم ...😔 ادامه دارد... به روایت دختر شهید سید علی حسینی🌸
سمانه با تعجب به مادرش خیره شد: ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟😳 ــ نه،دخترش و پسر بزرگش ــ دقیقا بگو چی گفتن😟 ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما راضی نیستیم اگه اومد سمت دخترتون تا باهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکت برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش بزرگش زنگ زد و هی تهدید میکرد😒 ــ به بابا گفتید🧐 ــ نه نمیخواستم شر بشه😕 ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره🤨 ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید😞 ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه😳 ــ خداروشکر که باهاشون وصلت نکردیم😒 تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد،نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند: ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد. ــ به چی میخندی؟🤔 دیوونه هم شدی خداروشکر😕 ******* سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه شده بود،اما طولی نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت،برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زه سرش را پایین انداخت.😓 خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و سرش را بالا اورد: ــ سلام ــ س سلام ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشستند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند. ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
ـــ چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند. ـــ بزار نگاه کنند...به درک! ـــ من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی! مهیا فریاد زد: ــــ تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت! کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید... قدم های تند و بلندی برمی داشت. احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود! وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ حساس بدی به او دست داده بود. با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت. آب سرد بود. دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست. دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند. آن ها را در جیب پالتویش گذاشت. وبه راهش ادامه داد. نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد. با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند. قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست. قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست. سرش را به کاشی سرد، چسباند. صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد. دل بی تاب اومده... چشم پر از آب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... دلی بی تاب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب... شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد. با صدای تلفنش به خودش آمد. هوا، تاریک شده بود. پیامکی از طرفش مادرش بود. ــــ مهیا جان کجایی؟! ـــ بیرونم، دارم میام خونه از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد. پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد. چای دارچین؛ آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد. ـــ عزیزم! چادر را پس بده. مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد. دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند. چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت. دستش را برای تاکسی تکان داد. اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند. با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت. ـــ مهیا خانم! با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛ دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت. ـــ سلام ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
به سمت صدا بر میگردم. از تعجب نزویک بود شاخام در بیارم! خدایا...!! این آخه اینجا چیکار میکنه؟!! چرا نباید یه لحظه از شر این بشر راحت باشم؟!! چرا با دیدن قیافه نحس این زامبی کل روزم خراب شد؟!! آخه این جنگلی اصلا گروه خونیش به این حرفا میخوره که پاشده اومده راهپیمایی؟!! مهدی با یه لبخند دندون نمای مسخره: سلام بانو! با حرص گفتم: سلام! سریع از کنارش رفتم یه گوشه دیگه و دوباره مشغول عکاسی شدم؛ عمرا بزارم روزمو با وجود نحسش خراب کنه! پشت سرم اومد و گفت: فائزه خانوم!! _بله امرتون؟؟! مهدی: بحساب من الان نامزدتم ها!! این چه طرز حرف زدنه عزیزم؟!! _هه... ببخشید من بلدم نیستم عاشقانه و خوب حرف بزنم!! با پوزخند بهم گفت: نه بابا!! چطور واسه اون آقا محمد جوادتون بلد بودین؟!! سعی کردم مثل همیشه سرد و محکم باهاش حرف بزنم: بخاطر اینکه من اون آقا رو دوس داشتم. ولی من به شما علاقه ای ندارم. مهدی: آخی غصه نخور عزیز دلم. کم کم علاقمند میشی بهم!! با حرص بهش گفتم: ببین آقامهدی من عزیز شما نیستم!! مهدی با خونسردی همونجور که لذت میبرد از حرص خوردنم گفت: اتفاقا هم عزیز مایی هم خانوم مایی!! _این آرزو رو به گور ببری که من... حرفمو ادامه ندادم... هه... واقعا داشت به آرزوش میرسید... و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم...!! مهدی: هه... خانم خبرنگار تا عید نوروز عقدتم میکنم تا خیالت راحت شه که زن من شدی و شکست خوردی لجباز خانم!! بغض کردم و سعی کردم از بین جمعیت عبور کنم تا به مهدیه و فاطمه برسم. دیگه یک لحظه هم نمیتونستم وجود آدم پستی مثل مهدی رو تحمل کنم!! آدمی که خودش همه جور کثافط کاری کرده و دنبال دخترای اهل دوستی بوده همیشه و الان میخواد زن آیندش پاک و چادری باشه... خدایا خودت میدونی ازدواج با این پسره عوضی برام عین مرگ تدریجی با درد همراهه...!! کاشکی منو میکشتی تا راحت شم از این زندگیه لعنتی...!! ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈