#رمان_جانم_میرود
#پارت_هفتاد_و_یکم
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
ــــ به به! عروس خانم☺️
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟!🤔
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
ـــ عالی شدی!😍
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
ـــ عروس چقدر قشنگه!😉
سارا هم آرام همراهی کرد.
ــــ ان شاء الله مبارکش باد!☺️
ــــ ماشاء الله به چشماش!!😜
ـــ ماشاء الله!!😄
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.
صدای شهاب بود.
ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!😟
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند...
در آخر، محسن به طرفشان آمد.
ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!😊
ـــ سلام حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبو☺️
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!😕
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید☺️
ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم😉
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛
چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.
خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.
مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد.
ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
ــــ میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!😏
همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت
کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد!
مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد.
ــــ شرمنده کار من بود!😓
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.
پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.
ــــ چرا شرمنده دخترم؟!😄
رو به حاج حمید گفت:
ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!😅
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت:
ـــ شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمیگیرند. اینجوری میشه دیگه!!!😒
مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد.
شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرالله گفت
مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت:
ـــ ممنون نمی خورم!😞
مریم آرام زمزمه کرد:
ـــ شرمندتم مهیا😔
مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن
بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند
مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت.
ولی هرکه بود، خیلی سمج بود.
مهیا، دیگر کلافه شد.
ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.
تلفن را جواب داد.
ــــ الو...
ــــ بفرمایید...
ــــ الو...
ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!🤨
تماس را قطع کرد.
دوباره موبایلش زنگ خورد.
مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
ــــ عقده ای😒
سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد.
به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.
عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد.
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_هفتاد_و_دوم
ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!🤨
مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت.
ـــ نه به خدا! من می...😨
ــــ ساکت! برام بهونه نیار😡
سوسن خانم وارد اتاق شد.
ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم.😏
ــــ درست صحبت کن!😟
ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار😡
مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد.
ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.😠
ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟😒
مهیا نیشخندی زد.
ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...
دستشو بالا آورد.
ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید.😏
سوسن خانم ترسیده بود.
اما نمی خواست خودش را ببازد.
دستی به روسریش کشید.
ــــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!🧐
مهیا پوزخندی زد.
ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام
کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.😏
ــــ اینجا چه خبره؟!🤨
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند.
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی
کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.😥
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت.
ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟
من داشتم با تلفن صحبت می کردم.😳
تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد
ـــ این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.😐
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در
قفسه اش بود نگاهی کرد.
ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟!😢
ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند.😕
مهیا سری تکان داد.
ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر...😓
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید.☺️
غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود.
مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود.
نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟!
لبانش را تر کرد و گفت:
ــــ میشه یه سوال بپرسم؟! 🤔
شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت:
ــــ بله بفرمایید.
ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!😢
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عھد میبندم دیگہ اشڪاتو دࢪ نیاࢪمـ💔...
#اللهم_عجݪ_لولیڪ_الفࢪجـ❤️
#استوࢪے
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌱
-میدونستے اربابت تو رو بیشتر
از خودت دوست دارهـ؟ :"))
+چطور؟!
-آخہ تو خودت دعاهاتو
بعد یہ مدتے یادت میره!
ولی اربابت حسابِ دونہ دونہ
دعاهاتو کہ هیچـ🍃
حتے آه هایے کہ از سر حسرت
هم کشیدے داره..
یادش نمیره
محاله فراموششون کـنه..🙂
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#ناشناس🌱
سلام بزرگوار
چشم خیلی ممنون از نظرتون
دعای ندبه جمعه ها ساعت ۱۱:۳۰ گذاشته میشه☺️
ممنون از پیامتون🌸
#ناشناس🌱
سلام
دعای صحیفه هر روز ساعت ۱۳ و زیارت عاشورا هم از امروز ساعت ۱۳:۳۰ داخل کانال قرار داده میشه☺️
ممنون از پیامتون🌸
#ناشناس🌱
سلام بزرگوار
خیلی خوشحالیم که از مطالب استفاده میکنید و اون هارو نشر میدید تا افراد بیشتری استفاده کنند
کپی از تمام مطالب کانال ما به شرط صلوات در تعجیل فرج و دعا برای خادمین آزاده
نشر مطالب مذهبی صدقه جاریه ست☺️
ممنون از پیامتون🌸
محسن فرهمند(کساء.mp3
3.59M
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۲/۱۵روز سی و نهم چله حدیث ڪساء🌱
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬#کلیپ
✨#استوری
👤آیت الله سید ابراهیم #رئیسی
📝موضوع:ما زورمون میرسه...💪🏻✌️🏻😎
#پیشنهاد_دانلود
#برای_مردم
#سید_ابراهیم_رئیسی
#انتخابات #رئیسی
#نشر_حداکثری
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸معرفی شهید🌸✨
نام و نام خانوادگی:
مجید عبادی
تاریخ تولد:۱۳۴۸/۳/۲۵
محل تولد:شهر ری
تاریخ شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۱۱
محل شهادت:قصر شیرین
وضعیت تاهل:مجرد
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
✨🌸معرفی شهید🌸✨ نام و نام خانوادگی: مجید عبادی تاریخ تولد:۱۳۴۸/۳/۲۵ محل تولد:شهر ری تاریخ شهادت:۱
شهید مجید عبادی بیست و پنجم خرداد 1348، در شهرستان ری دیده به جهان گشود. پدرش نعمت الله، آهنگری می کرد و مادرش معصومه نام داشت. دانش آموز دوره راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یازدهم اسفند 1362، در قصر شیرین توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به پهلو، شهید شد. پیکرش را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸وصیت نامه🌸✨
سلام بر شهیدان و درود بر خمینی عزیز .
امروز روز امتحان است هر کس بخواهد یا نخواهد این انقلاب به پیروزی نهائی می رسد . شکر و سپاس خدای را که به ما جان داد تا فدای قرآن و رهبر و اسلام کنیم . افتخار دارم بر این که سعادت یاری کرد تا توانستم در این موقعیت حساس به ندای حسین زمان خمینی کبیر لبیک گفته و در جبهه مقدم حاضر شوم و بایاری خداوند متعال و امدادهای غیبی هر متجاوزی را به جای خود بنشانم .
برادران و خواهران بیدار باشید و از تفرقه بپرهیزید چون تفرقه خواست دشمن اصلی ما آمریکای جنایت کار می باشد و منافقین کوردل هم بدانند دیگر این ملت قهرمان وشهید پرور گول آنها را نخواهند خورد که گاهی بعنوان کم بود و یا گرانی می خواهند مردم را ناراضی کنند ما آنچه را که خواستیم اسلام واقعی بود که با رهنمودهای رهبر عزیز و روحانیت مبارز ایران به دست آوردیم مردم تا جان در بدن دارید از رهبر و روحانیت مبارز جدا نشوید که ما هرچه داریم ازآنها داریم .
من از پدر و مادرم راضی هستم چرا که منافقین و نق زنهای داخلی را سرکوب کردند و به اینجانب اجازه دادند که در بسیج شرکت نمایم و به جبهه ها هم اعزام گردم . این وظیفه ی هر مادر و پدر آگاه می باشد .
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌺 بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
🌿🌺 دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
🍃♥️ اگه به دلت نشست دیگران را بی نصیب نذار ♥️🍃
الهـےعـَظُمَ البلاء و بَرحَالخفـاء..🖐🏻 و انڪشفَ الغطآء🍃
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
شب بود و هواے ڪࢪبلا عاݪے بود
دࢪ مصࢪ؏ قبݪ جاے ما خالے بود💔...
شبتون حسینے❤️
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•{🦋🌙}
شما #نماز_شب نخونے
چپ نمیکنے بیفتے توی درّه
ولی سحرها یه چیزایی میدن🙃
○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن 😍●○
#استادپناهیان
#امتحانکن
#دلتآروممیگیره
••
#تصویرروبازکنبههمینسادگیهها✌️🌱
#نمازشب_بخون_رفیق ❤️
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
شبتون شهدایی ♥️
زندگیتون مهدوی🙂
لبتون ذکرگو📿
دلتون همیشه به یاد خدا و ائمه
وضویادتون نره♥️📿
شیعه مولا علی نماز شبش فراموش نمیشه هرکس خوند التماس دعا🙂
تافردا یاعلی✋🏻 (البته به شرط حیات)
Γ🌱••
سر صبح بردن نام #حسین﴿علیھ اݪسݪاـم﴾ بن علے
میچسبد !😍✋🏻
🦋🌱[السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ]🦋🌱
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈
سلام امام زمانم♥️💫
تو بیایـے ،💕
همہ ےِ
زمینُ و زمانُ
و تمامِ جهان ؛
بهانہ مے شود ...
براے لبخندِ مُدام !🌾
اللهــم عجــل لولیـک الفــرج🌸
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#هر_روز_با_قرآن🌸
وَجَاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ ۚ هُوَ اجْتَبَاكُمْ وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ ۚ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ ۚ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ وَفِي هَٰذَا لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيدًا عَلَيْكُمْ وَتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ ۚ فَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلَاكُمْ ۖ فَنِعْمَ الْمَوْلَىٰ وَنِعْمَ النَّصِيرُ
و حق جهاد در راه او را (با دشمنان دین و با نفس امّاره) به جای آرید (و در طلب رضای او به قدر طاقت بکوشید) او شما را برگزیده (و به دین خود سرافراز کرده) و در مقام تکلیف بر شما مشقت و رنج ننهاده (و این آیین اسلام) مانند آیین پدر شما ابراهیم (خلیل است)، او (خدا) شما امت را پیش از این (در صحف او) و در این قرآن مسلمان نامیده تا این رسول بر شما و شما بر سایر خلق گواه (خداپرستی) باشید، پس نماز به پا دارید و زکات بدهید و به خدا (و کتاب او) متوسل شوید، که او مولی (و پادشاه و نگهبان و حافظ و ناصر) شماست و نیکو مولی و نیکو ناصری است.
سوࢪه مبارڪہ حج﴿۷۸﴾🌱
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•°💚✨🔗✿
حالبحرانزدہام
معجزہمیخواهدوبس ..
مثلاسرزدهیکروزبیایۍبروی🙂💔
#حـٰاجقاسممـٰا🌼:)
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
Mahmoud Karimi - Ye Ghalb Mobtala To Sinast (128).mp3
6.26M
یہ قلب مبتلا تو این سینہ ست
مریضہ و دوام ابلفضلہ❤️...
#محمود_ڪریمے🎙
#مداحے_تایمـ💔
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•﷽•
تـــــو همونیــــی ڪہ واسَـــــم
نـــــوڪریمُ رَقم میــزنے♥️
{پــــنـاه مَن حسیــــن اسـت}🍃
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#تلنگر✨👌
از شیطـ👹ــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹 😈
بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯
چجورے ؟🤔
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم ⤎یکم عقب تر 😈
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم⤎یکم تندتر😈
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم⤎یکم بیشتر😈
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم⤎یکم چسب تر 😈
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم⤎یکم دقیق تر 😈
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم⤎یکم بلندتر 😈
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم⤎یکم زودتر
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈