#رمان_جانم_میرود
#پارت_هشتاد_و_یکم
با شنیدن صدای اذان صبح مهیا کتاب را بست
ساعت از دستش رفته بود
بلند شد نگاهی به چادر و سجاده اش انداخت
لبخندی زد این دو در این چند روز همراه خوبی برایش بودند
از همان روز که آن ها را خریده بود گه گاهی نماز می خواند و بعد نماز ساعتی را روی سجاده می ماند و با خدایش دردودل می کرد
به سمت سرویس بهداشتی رفت بعد از اینکه وضو گرفت
چادر نمازش را سرش کرد سجاده را پهن کرد
ــــ الله اکبر
مهلا خانم با دیدن چراغ روشن اتاق دخترکش کنجکاو در را آرام باز کرد فکر می کرد مثل همیشه مهیا خوابش برده
و یادش رفته چراغ را خاموش کند
اما با دیدن مهیا با آن چادر نماز که در حال سجده کردن بود نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد زود در را بست و به آن تکیه داد چشمانش را بست و خداروشکری زیر لب زمزمه کرد
مهیا سلام نمازش را داد
نگاهی به آسمان پر از ستاره که از پنجره بزرگ و باز اتاقش پیدا بود انداخت
این چند روز خیلی برایش سخت گذشته بود باور نمی کرد آنقدر به شهاب وابسته شده باشد
آن شب با آنکه اصلا حوصله مراسم بله برون را نداشت اما به خاطر مریم مجبور بود که حضور پیدا کند اما بعد دادن کادویش به خانه برگشت همه متوجه ناراحتی او شده بودند
با امروز دقیقا یک هفته از رفتن شهاب گذشته بود و در این یک هفته حوصله هیچ کاری را نداشت حتی دانشگاه هم نرفت
همه وقت مشغول خواندن کتاب هایی که خرید بود و بعضی اوقات به پایگاه می رفت و کارهای طراحی که به دلیل نبودن شهاب عقب افتاده بود را انجام می داد
تو این یک هفته خیلی چیز ها در نظرش تغییر کرده بودند می توانست تحول و انقلاب بزرگ را که در عقاید و وجودش رخ داده را احساس کند
اما کمی برایش سخت بود آن را در ظاهرش نشان دهد اما دیروز موفق شد
یک روز از چادر شدنش می گذشت خیلی با خودش جنگید
دو روز خودش را در خانه حبس کرده بود تا به این نتیجه رسیده بود عکس العمل بقیه اول تعجب بود اما بعداً غیر از خوشحالی و اشک شوق چیز دیگری نبود
اما الان آمادگی این را نداشت که با چادر به دانشگاه برود پس ترجیح داد این ترم را انصراف دهد
در این چند روز همه چیز خوب بود جز نبود شهاب و تماس های مکرر مهران
وتنها امیدش به حرف مریم بود که شهاب سعی خودش را میـکند که برای مراسم عقد خودش را برساند
****
ــــ مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند.
ـــ اومدم!
مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد.
کیفش را برداشت و به سمت در رفت.
امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت.
در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند.
با آن ها احوالپرسی کردند.
مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت.
ـــ مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی. این چند وقت، کم پیدات شده!
مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند.
به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند.
ـــ الله اڪبر...
ـــ الله اڪبر...
فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران...
بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت.
ـــ مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم...
ـــ باشه عزیزم!
از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد.
به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد.
سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد:
ــــ کتابفروشے المهدی...
وارد مغازه شد؟ سلام کرد.
به طرف قفسه ها رفت.
نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد.
با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت.
ـــ کتب دینی و مذهبی...
مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت.
دختری کنار پیشخوان بود.
ـــ ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید.
مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟!
دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت.
مهیا با دیدنش زمزمه کرد:
ـــ زهرا...
زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر،هیچوقت او را نمی شناخت.
ـــ م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟!
ـــ عجله نداری؟!
زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد.
ـــ میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟!
ـــ آهان...آره! آره!
مهیا، به رویش لبخندی زد.
به طرف پیشخوان رفت.
ـــ بی زحمت حساب کنید!
ـــ قابل نداره خانم رضایی!
ـــ نه..؟خیلی ممنون علی آقا!
به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند.
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_هشتاد_و_دوم
با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند.
احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد.
ـــ بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم.
مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد.
ـــ به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید.
دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون!
زهرا، سلامت باشید آرامی گفت.
احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند
مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
ـــ خب بگو...
ـــ چی بگم؟!
ـــ چطوری چادری شدی؟!
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
ـــ چادری شدنم اتفاقی نبود!
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند.
ـــ راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
ـــ آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
ـــ مثل اینکه صولتی بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست.
ـــ پسره ی آشغال...
ـــ چته؟! چیزی شده؟!
ـــ نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق را ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
ـــ از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد!
ــ چرا؟!!
ـــ یادته با یه پسری دوست بود؟!
ـــ کدوم؟!
ـــ همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...
ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیستند.
ـــ خب... بعد...
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه
میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
ـــ خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟!
ـــ نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد.
تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
ـــ خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
ـــ مرسی عزیزم!
مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!
زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید .
وارد خانه شد. سلام هول هولکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد
پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد.
مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشس، را پاک کرد.
لباس هایش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت:
#آشفته_دلان_را_همه_شب_نمی_برد_خواب...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
•°♥️✨°•
شبجمعهکهمیشود...
دلممیخواهدبهدغدغههایمبگویم:
منرارهاکنید...
میخواهمتنهاشوم:)
بعدهمبنشینم
روبهکربلا...💔
بهامامبگویم:
آقانگاهمنمیکنی؟!
دِلَمْکَرٖبـَلامیٓخٖوٰاهـَدْ،یِکـطَرَفهِبیٓبَرگَشْت
✨⃟♥️¦⇢ #ڪربلا
✨⃟♥️¦⇢ #شبجمعہ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
14384_268.mp3
2.39M
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۳/۲۰روز سوم چله سوࢪه مباࢪڪہ یس🌱
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا ࢪو تاحالا دیدے؟🌱
خداے ندیده ࢪو هیچ ڪس نگفتہ عاشقش بشو!!
#سخنࢪانے🍂
#استاد_پناهیان✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
••|♥️|••
آسمان دلگیر بود اینجا، زمینش خسته بود❥
قرنها بال کبوتر، پای آهو بسته بود❥
سرزمین عشق بود اما سلیمانی نداشت❥
ملک عاشقها هزاران سال سلطانی نداشت❥
باده نوشان شهرشان یک عمر بیمیخانه بود❥
دست پیمان بستهی این قوم بیپیمانه بود❥
تا سحرگاهی ورق برگشت و خوش شد سرنوشت❥
آمد و خاک خراسان تکهای شد از بهشت❥
❥•❥•❥•❥•❥•❥•❥•❥•❥•❥•❥
#امامرضایـےها
#خادمه_الزهرا
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
{﷽}🕊
معرفی شهید 🍃
نام:محمد رضا
نام خانوادگی:تورجی زاده
تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۴/۲۳
محل تولد: شهر شهیدان اصفحان
تاریخ شهادت:۱۳۶۶/۲/۵
محل شهادت: بانه،منطقه عمیلاتی کربلای ۱۰
مزار شهید:گلستان شهدای اصفحان
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈