#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_هشتاد_و_دوم
ــ من نمیتونم باور کنم آخه کمیل کجا و...😳
ــ میدونم نمیتونی باور کنی،اما بدون که کمیل با تمام جذبه وغرور و اخم علاقه و احساس پاکی نسبت به تو داره،سمانه دایی کمیل یه همراه میخواد،که حرف دلشو بهش بزنه،از شرایط سختش بگه،کسی که درکش کنه،کمیل با اینکه اطرافش پر از آدم مهربون بوده اما تنهاست،چون نمیتونه حرفاشو به کسی بگه،به خاطر امنیت اطرافیانش خودشو نابود
کرده.😔
ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرامش زندگیش باشی،تا تو این
راه که با جون و دل انتخاب کرده،همراهیش کنی و نزاری کم بیاره،اون نیاز داره به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن ،بره پیش کسی باهاش حرف بزنه آرومش کنه،بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره حتی خواب راحتی هم نداره.😞
محمد نفس عمیقی کشید و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت.
ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش قلبی نا آروم و خسته ای داره،تو میتونی قلبشو آروم کنی،اون تورو انتخاب کرده پس نا امیدش نکن.😊
سمانه دستانش را جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت ،محمد او را در آغوش کشید و ب*و*سه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند:
ــ وقتی بهش گفتم که با تو ازدواج کنه نمیونی چیکار کرد،ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم،اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه اما بهت آسیبی نرسه
سمانه را از خودش جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت:
ــ تا شب فکراتو بکن و خبرم کن دوست دارم خودم این خبرو بهش بگم باشه؟☺️
سمانه سری تکان داد و باشه ای گفت و از جایش بلند شد
ــ من دیگه برم
ــ به سلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم
ــ نه خودم میرم😊
ــ برات آژانس میگیرم اینجوری مطمئن تره با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته
ــ برا چی؟😳
ــ از اون شب ،هر جا رفتی پشت سرت بوده تا اتفاقی برات نیفته
سمانه حیرت زده از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد،محمد تا بیرون همراهی
اش کرد و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد.
سمانه همه ی راه را به حرف های دایی اش فکر می کرد،باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد،وقتی محمد در مورد او و سختی های زندگی اش صحبت کرد اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند و دردی عجیب در قلبش احساس کرد،دوست داشت کمیل را ببیند،با یادآوری
حرف محمد سریع به عقب رفت و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست،پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟نمی دانست اگر بیشتر
حواسش را جمع می کرد کمیل را می دید.
با رسیدن به خانه بعد از تشکر
از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد،با دیدن زینب و طاها که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد،
ــ سلام وروجکا☺️
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_هشتاد_و_دوم
با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند.
احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد.
ـــ بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم.
مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد.
ـــ به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید.
دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون!
زهرا، سلامت باشید آرامی گفت.
احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند
مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
ـــ خب بگو...
ـــ چی بگم؟!
ـــ چطوری چادری شدی؟!
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
ـــ چادری شدنم اتفاقی نبود!
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند.
ـــ راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
ـــ آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
ـــ مثل اینکه صولتی بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست.
ـــ پسره ی آشغال...
ـــ چته؟! چیزی شده؟!
ـــ نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق را ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
ـــ از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد!
ــ چرا؟!!
ـــ یادته با یه پسری دوست بود؟!
ـــ کدوم؟!
ـــ همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...
ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیستند.
ـــ خب... بعد...
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه
میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
ـــ خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟!
ـــ نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد.
تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
ـــ خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
ـــ مرسی عزیزم!
مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!
زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید .
وارد خانه شد. سلام هول هولکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد
پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد.
مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشس، را پاک کرد.
لباس هایش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت:
#آشفته_دلان_را_همه_شب_نمی_برد_خواب...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨