eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
856 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
ماشین ایستاد. مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد. وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلتم واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها... دخترهای جوان، دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند. مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد. کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت. ــ بیا! بشین پیشم عزیزم... مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست. ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم! مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت. سوسن خانم تابی به گردنش داد. ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟ مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد. ــ شهاب ماموریته... ــ وا... الان وقت ماموریته؟!! مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد. ــ کاره دیگه... پیش میاد. سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛لبخند شیطانی زد. ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت! مهیا آخ آرامی گفت. نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد. ـــ وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو... مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. گرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست.مریم با اخم به سمتشان آمد. ـــ مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟! ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست. مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند.در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت.مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا... قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند. مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت. ــ چقدر بد بریدی دستت رو ، چرا گریه میکنی حالا؟ ــ می سوزه... مریم لبخند تلخی زد. ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم.پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده... مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند. مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت. ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه. دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت : ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا. به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت... * بده اینارو خودم تایپ میکنم. مریم برگه ها را از دست مهیا کشید. ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه... ـ گندش نکن بابا... مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست. ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت... مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت. آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را بخیه بزند. ــ پس الان چیکار کنم؟؟ ــ برو خونه استراحت کن! مهیا از جایش بلند شد. ــ پس من میرم خونه. ــ بسلامت. ــ سلام برسون. مهیا از پایگاه خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای نماز به مسجد برود. روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود. یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد. امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود. مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد... ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگࢪد گناهتو پیدا ڪن اعتراف ڪن بهش🍂... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
1_1055779852.mp3
2.39M
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸 ۱۴۰۰/۳/۲۹ روز دوازدهم چله سوࢪه مباࢪڪہ یس🌱 ✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
881.4K
امام زمان هم ناࢪاحت میشہ💔... 🍂 ✨ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
😍به وقت شهید شناسے😍
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
✨🌸معرفی شهید🌸✨ نام : امیر نام خانوادگی : لطفی تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۷/۲۷ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۲۹ مکان شهادت : سوریه-خالدیه ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
✨🌸معرفی شهید🌸✨ نام : امیر نام خانوادگی : لطفی تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۷/۲۷ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۲۹ مک
شهید امیر لطفی، ۲۹آذرماه امسال مصادف با شهادت امام حسن عسکری(ع) حین مبارزه با‌‌ تروریست‌های تکفیری در شهر حلب به شهادت رسید. یکی از همرزمانش می‌گوید: در ساختمانی که ما بودیم و اطراف را زیرنظر داشتیم، وسایل گرمایشی نبود. بیشتر اوقات امیر هیزم جمع می‌کرد تا آتش روشن کنیم. همیشه دست‌هایش زخمی بود اما چیزی به ما نمی‌گفت. شب‌ها داخل آتش سیب‌زمینی می‌انداخت و صبح‌ها برای ما صبحانه درست می‌کرد. الحق که حضور او گرمابخش اتاق و دلگرمی ما برای تحمل غربت بود. یکی دیگر از دوستانش تعریف می‌کند: وقتی با‌‌ تروریست‌ها درگیر شدیم، امیر به طرف یک ساختمان بلند رفت و چون به‌خاطر تمرینات ورزشی بدن ورزیده‌ای داشت، خود را بالای ساختمان رساند و توانست چندنفر از‌‌ تروریست‌ها را ازبین ببرد. در همین زمان یکی از دوستان ما زخمی شد و تیر به بالای قلبش خورد. همگی فکر کردیم شهید شده اما امیر اصرار داشت به او کمک کند. بالاخره توانست دوستش را به داخل گودالی در نزدیکی ساختمان ببرد تا از تیررس دشمنان دور بماند. سپس به ساختمان برگشت و از محفظه‌ای که جای کولر بود، به سمت‌‌ تروریست‌ها شلیک کرد. محفظه ساختمان حصار و فنس نداشت و ۲نارنجک به داخل ساختمان افتاد که امیر توانست زود به خارج از ساختمان بیندازد. در همین زمان تیر به کنار گوشش خورد و با همان وضع به مبارزه ادامه داد تا اینکه ترکش خمپاره به قلب و کلیه‌هایش اصابت کرد و سنگریزه‌ها به‌صورتش خورد. امیر با رشادت زیاد به شهادت رسید و همان دوستی که نجات داده بود، الان زنده است و خودش را مدیون امیر می‌داند. ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
✨🌸معرفی شهید🌸✨ نام : امیر نام خانوادگی : لطفی تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۷/۲۷ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۲۹ مک
✨🌸وصیت نامه🌸✨ بسم رب الشهداء و الصدیقین سلام، لطفا این وصیت نامه را با لبخند بخوانید. سلامی بزرگ محضر صاحب الزمان (عج) و روح پاک امام راحل (ره) و رهبر عالم تشیع و اسلام، قائدنا آیت الله سیدعلی خامنه ای (مدظله العالی) و روح پاک شهدای اسلام با خصوص سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین (ص) که جان ها همه فدای آن بزرگوار. این دنیا با تمام زیبایی ها و انسان های خوب، مثل گذر است، نه ماندن و تمامی ما دیر یا زود باید برویم، اما چه بهتر که زیبا برویم. در هیاهوی زندگی متوجه شدم که چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت، در حالی که گویی ایستاده بودم. چه غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد اما دریافتم که کسی هست که اگر بخواهد می شود، و گر نه نمی شود. کاش نمی دویدم، نه غصه می خوردم، فقط او را می خواندم. مادرجان سلام، روح پدرم شاد؛ مادر گرامی ممنون، بابت همه چیز ممنون. ممنون که مرا با محب اهلب بیت (ص) آشنا کردی. ممنون بابت تشویق های شما که هیچ وقت نگذاشت از راه اسلام و اهل بیت (ص) دور شوم. مرا ببخش و حلال کن که نتوانستم فرزندی خوب و لایق برای شما باشم. تمنا دارم از خداوند بزرگ خواهید که این قربانی را نیز قبول کند. زیرا هیچ راهی بهتر از این نیست و این را شما به من آموختید. با خواهش و التماس از شما می خواهم که این شادمانی را با پوشیدن لباس سیاه، غمگین و خراب نکنید. زیرا لباس سیاه مختص ارباب بی کفن هست و بس و غم مخصوص حضرت زینب (ص)، و خواهش آخر این که مثل کوه با افتخار و سری بالا گرفته از این اتفاق خوب یاد کنید تا چشمان دشمنان کور شود. و در آخر؛ من خودم را در حدی که بخواهم پندی یا نصیحتی داشته باشم نمی بینم، ولی چند درخواست از جوانان هم وطنم دارم؛ اول این که در هر صورت ممکن پشتیبان ولی فقیه باشند و بمانند چون مملکت اسلامی بدون ولی فقیه ارزشی ندارد. به دختران مسلمان عرض کنم که حجاب حضرت زهرایی شما موجب حفظ نگاه برادران می شود. به پسران مسلمان عرض کنم بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حفظ حجاب خواهران خواهد شد. لطفا سوره آل عمران آیه 164 تا 170 را قرائت کنید (بامعنی) ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
۲۹ خرداد ۱۴۰۰