#رمان_جانم_میرود
#پارت_صد_و_چهل_و_نهم
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد.
ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
***
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است!
مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت.با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب
را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلتس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ نمیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_صد_و_پنجاه_ام
مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید.
ــ بله؟!
ــ منم مریم جان!
ــ بفرمایید خاله مهلا!
مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت.
خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته!
ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟!
مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد:
ــ شرمنده نتونستم!
شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت.
ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید!
همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی...
و مهیا فقط توانست آرام بگوید.
ــ شرمنده!
با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند.
ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم!
مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست.
با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد.آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند. مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند.
مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد.
ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟!
ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. تا مهیا خواست چیزی بگوید. شهین خانوم با صدای لرزانش گفت:
ــ شهاب رفت و تو هم بیخال ما شدی! من دلم به بودنای تو خوش بود. گفتم شهابم نیست زنش هست.
مهیا پا به پای شهین خانم اشک می ریخت و از شرمندگی زبانش بند آمد بود.
ــ وقتی کنارمی وقتی بغلت میکنم؛ حس میکنم شهابم کنارمه... دلتنگیم رفع میشه!
شهین خانوم اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد.
ــ چرا جواب تماس شهابم و نمیدی؟!
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ نمیدونی نبودنت چطور داغونش کرده! اون روز که داشتم باهاش صحبت می کردم، صداش خیلی خسته بود.
مهیا آرام زمزمه کرد.
ــ زنگ زدم جواب نمیده!
مهیا شروع کرد از دلتنگی هایش گفتن... کسی را پیدا کرده بود که نگرانی هایش را درک کند.
ــ دیشب ماموریت داشت. از دیروز تا الان زنگ میزنم جواب نمیده...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_صد_و_پنجاه_و_یکم
ــ یعنی چی؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ دیروز دوستش رو تو دانشگاه خودمون دیدم، گفت که برای کاری اومده ایران... بعدش گفت که شهاب شب عملیات داره!
نفس عمیقی کشید.
ــ اما هرچی از دیروز بهش زنگ میزنم، یا در دسترس نیست یا جواب نمیده!
قطره اشکی روی گونه های سردش سرازیر شد و با صدای لرزانی گفت:
ــ خیلی نگرانم! خیلی!
صدای هق هقش در خانه پیچید. شهین خانم اورا در آغوش گرفت و او را همراهی کرد.
مهیا دلتنگ بود و الان ترس هم اضافه شده بود.
از دست دادن شهاب، کابووسی ترسناک بود. احساس می کرد، قلبش درد میکند و فقط با دیدن شهاب آرام میگیرد.
مریم اشک هایش را پاک کرد و با خنده به سمتشان رفت.
ــ اِ... بس کنید. عزا راه انداختید. مامان جون اگه شهاب بدونه اشک عروسشو دراوردی؛ واویلا میکنه!
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
سوسن خانم که از وضعیت پیش اومده عصبی بود؛ با حرص گفت:
ــ عزیزم شهین جون! نمیخوای نهار بدی به ما...
شهین خانم سریع بلند شد.
ــ شرمنده مهیارو دیدم، فراموش کردم اصلا!
با این حرف شهین خانوم؛ دستان سوسن خانم از عصبانیت مشت شد. دخترها از جایشان بلند شدند و با کمک هم سفره را آماده کردند.
ــ سلام خدمت دخترای گلم...
مهیا با شنیدن صدای محمد آقا، برگشت.
ــ سلام! خوبید؟!
ــ سلام دخترم! خوبی؟؟ستاره ی سهیل شدی!
مهیا لبخند شرمگینی زد و سرش را پایین انداخت. محمد آقا دوست نداشت که مهیا را، بیشتر از این معذب کند. برای همین خندید و گفت:
ــ بروید نهارو آماده کنید. که دیگه نمیتونم صبر کنم!
دخترها لبخندی زدند و به کارشان ادامه دادند. مهیا همچنان که سالاد را آماده می کرد. نگاهش به پله ها کشیده می شد. دوست داشت به اتاق شهاب برود؛ تا شاید با دیدن اتاقش کمی آرام بگیرد. اما با وجود اعضای خانواده، نمی توانست همچین کاری بکند.
مهلا خانم با اصرار شهین خانوم برای نهار ماند. و محمد آقا با احمد آقا هماهمگ کرد تا برای نهار به خانه ی آن ها بیاید.
مریم گوشی به دست، در حال کار بود. از لبخند ها و خنده های گاه و بی گاهش میشد حدس زد که در حال صحبت با محسن بود.
سالاد را در ظرف گذاشت و ظرف ها را آماده کرد. مریم میخواست به سمت قابلمه برود تا غذا را بکشد که مهیا با اشاره به او فهماند؛ که به صحبتش ادامه بدهد. خودش غذا را می کشد. مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت و به
صحبتش ادامه داد.صدای آیفون در خانه پیچید و مهیا حدس می زد که مریم محسن را دعوت کرده باشد. اما با دیدن مریم که با محسن صحبت می کرد؛ سرکی کشید تا ببیند چه کسی آمده، اما کسی وارد نشد.
شانه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد بعد از چند دقیقه در ورودی باز شد، که صدای ذوق زده و لرزان شهین خانوم در خانه پیچید.
ــ شهابم! اومدی....
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
هدایت شده از مسابقه دل بی دلبستگی🌱
🎊| #چالش_دل_بی_دلبستگی
🔺شرکت کننده شماره ۱۱۵
📚| #برشی_از_خاطرات↶
کلید دار سیستم صوتی دبیرستان بود.
تا چشم مسئولین را دور میدید با همدستی بقیه دوستانش وارد نمازخانه میشد و با روشن کردن سیستم صوتی، مداحی میخواندند و سینه زنی میکردند.
ادای مداحان معروف را در می آوردند و حتی از شیطنت مثبت شان فیلم یادگاری هم میگرفتند...
🔹براے اطلاع از نحوه شرکت در چالش کافیه
آیدی های زیر را لمس کنی به همین راحتی👇🏻
|💌 @shahid_dehghan
|🌸 @delneveshte_shahid_dehghan
یادت نره به دوستات اطلاع بدی🤓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماییم بہ دࢪد عشق تا جان باقیست❤️...
#استورے
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
ڄٌٵَنّ ٵَڱَࢪِ ڄّٵِنُ ٵُسّٺْ
َݕِہّ ڢّכٍٵِێْ حّسٍێِنٍ ....
#پروفایل
#امام_حسین
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا صرفا ما خوب باشیم بچه مون تربیت میشه🤔
چه عاملی سبب میشود تا فرزند ما تربیت شود⁉️
#استاد_پناهیان
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
°
امام رضا قربون کبوترات...!!🕊💛
#امام_رضا(؏)
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
{﷽}
معرفی شهید🌹
نام:اصغر
نام خانوادگی:توانا
محل تولد :کازرون.
تاریخ تولد: ۱۳۴۲
محل شهادت:شلمچه
تاریخ شهادت:۱۳۶۵
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
{﷽} معرفی شهید🌹 نام:اصغر نام خانوادگی:توانا محل تولد :کازرون. تاریخ تولد: ۱۳۴۲ محل شهادت:شلمچه ت
شهيد اصغر توانا در هجدهم فروردين ماه 1342 در شهرستان کازرون پا به عرصه ي وجود نهاد . دوران کودکي را در محيط پر از مهر محبت خانواده طي کرد . تحصيلات خود را تا اخذ ديپلم در شهرستان محل تولد گذرانيد .
بسيار پر نشاط ، فعال ، خانواده دوست ، با تقوي و اهل مطالعه بود . انس دائمي با تفسير قرآن الميزان علامه طباطبايي و تفسير نهج البلاغه و مثنوي مولوي استاد محمد تقي جعفري داشت .
پس از اخذ ديپلم در رشته ي رياضي وارد خدمت سربازي گرديد .همزمان در آزمون دانشگاه شرکت کرد و در رشته حقوق قضايي پذیرفته شد و مرخصي گرفت و به دانشگاه رفت . طي سه سال تحصيل چهره ي درخشاني از خود به نمايش گذاشت و جزء دانشجويان موفق و ممتاز دانشکده بود
اصغر در صحنه نبرد رزمنده اي خستگي ناپذير بود در طي مدت تحصيل دردانشکده علوم قضائي چندين باربه جبهه رفت ودر جبهه ها ي غرب وجنوب حماسه هاي نبردش در ذهن همسنگرانش خاطره هاي جاودانست
تا سرانجام در « عمليات کربلاي 5 » در منطقه ي شلمچه در سال 1365 در حالي که قهرمانانه تانک هاي دشمن را با آر پي جي مقهور اراده ي خود مي نمود نداي حق را لبيک گفت و با پشت پا زدن به دنيا به عالم ملکوتي پيوست .
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
متن وصیتنامهای را که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، در ادامه میخوانید:
«با سلام و درود بیپایان بر تمامی انبیاء الهی و بر ۱۴ معصوم پاک و با سلام بر تمامی شهیدان راه خدا از بدو خلقت تا حال علیالخصوص سرور آزادگان حسین بن علی (علیه السلام) سیدالشهدا و آقای جوانان اهل بهشت و با سلام برمهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نائب برحقش امام خمینی.
بار خدایا تو انسان را خلق کردی و با فرستادن رسولان و انبیاء عظام خلق خود را هدایت کردی و تا به وصال قرب خود نزدیکشان کنی.
خدایا بار پروردگارا من هرگز نتوانستم آنطور که باید وظیفه بندگی را به جای آورم. ای خدا چه قصورها و تقصیرها از من سر زده که تو با رحمانیت و ستاریت خود عیوب مرا پوشاندی. ای خدای بزرگ عاجزانه از تو میخواهم و تو را به اسماء حسنهات سوگند میدهم که از سر تقصیرات من بگذری و ما را در روز محشر رو سیاه نکنی.
خدایا اگر چه ما سزاوار به بندگی نیستیم ولی تو سزاوارتر به رحمانیت هستی.
و اما ای پدر و مادر عزیزم: ای کسانی که عمرتان را در راه به ثمر رساندن من صرف کردید شما هم مرا ببخشید که نتوانستم آنگونه که سزاوار فرزندی بود به شما خدمت کنم، امیدوارم که خداوند تبارک و تعالی از خزائن رحمت و برکاتش شما را بهرهمند کند و در قرب خویش شما را جای دهد.
خواهران عزیزم: از شما میخواهم که زینبوار پیام خون شهیدان اسلام در عرصه گیتی طنین افکن کنید.
و اما از همه دوستان و آشنایان و اقوام میخواهم هر بدی را که از من دیدهاند به بزرگواری خودشان ببخشند که امیدوارم خداوند از گناهان شما درگذرد.
و اما شما ملت عزیز ایران: بدانید که شما لایقترین امت روی زمین هستید و خدا این لیاقت را به شما داده که اولین حکومت جمهوری اسلامی بعد از ۱۵۰۰ سال در کشور شما برپا شود این حکومت خونهای پاک فراوانی به پایش ریخته شده این حکومت گل سرخ فعالیت ۱۴۰۰ ساله اولیاء خدا و انصار الهی است و بدانید که اگر آن طور که شایسته است از این انقلاب محافظت نکنید غضب و خشم خداوند را برای خود جستجو کردهاید عاجزانه از شما میخواهم که فرمانبر خدا باشید و هرگز حتی لحظهای رهبر عزیز را تنها مگذارید و در راه اعتلای کلمه توحید و اسلام عزیز از هیچ کوششی فرو گذار نکنید.
و اما ای دوستان و برادران عزیزم: بسیار حقیرتر از این هستم که بخواهم پیامی به شما بدهم؛ ولی اجازه بدهید که حرف دلم را با شما بزنم. برادران اکنون مسئولیت شما بسیار سنگین و عظیم است من که نتوانستم در این راه قدمی بردارم، اما از شما میخواهم که بار رسالت را بر دوش گیرید و در ابعاد مختلف خود را بسازید و تنها بعدی از ابعاد را برنگزینید و ابعاد دیگر را فراموش کنید. علم را در کنار تقوا و تقوا در جهاد و خدمت به خلق خدا بجویید که تقوا در گوشه نشینی نیست اگر شما از مال و حال خود در راه اسلام گذشتید و این مهم را پشت سر نینداختید میتوانید به عنوان یک خدمتگزار خوب به اسلام خدمت کنید و گرنه خدمت شما مثمر ثمر نخواهد بود.
برادران عزیزم بعد معنوی خود را تقویت کنید و همیشه مرگ را مد نظر داشته باشید.
خدایا: گناهانمان را ببخش و عبادات قلبیمان را با رحمت واسعه بی کرانت قبول بفرما و ما را در جوار قرب خود با اولیاء و شهدا و انبیاء محشور بگردان.
والسلام علیکم ورحمه الله و برکاته
شبتون شهدایی ♥️
زندگیتون مهدوی🙂
لبتون ذکرگو📿
دلتون همیشه به یاد خدا و ائمه
وضویادتون نره♥️📿
شیعه مولا علی نماز شبش فراموش نمیشه هرکس خوند التماس دعا🙂
تافردا یاعلی✋🏻 (البته به شرط حیات)