#تلنگــــر💥
محبټڪن ...
تاامام زمانبهټ محبټڪنہ !
توفڪر میڪنےفقط دعاۍندبہ بایدبخون تاآقا نگاټڪنہ ؟!
فڪرمیڪنی بایدحسینیہ بریحتما ؟!
نہ...
خیݪیاز منو شماحسینیمون
مادرمونہ، پدرمونہ، فقیرطایفمونہ
قوممونہ، غریبهمسایمونہ فامیلمونه ...
#اینجوریاست
🌸❤️🌸
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
1_929340711.mp3
6.77M
✨🦋دعاے صحیفہ سجادیہ🦋✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
224.mp3
2.01M
✨🍂زیاࢪت عاشوࢪا🍂✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
○•🌱
اللّهُمَّ رُدّ َکُلَّ غَریبٍ ...
خـدایـا ،
مـا همه غـریبیم
دست ما را به حسین(علیه السلام) برسان ...
#کربلا💔🚶🏿♀
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#رمان_جانم_میرود
#پارت_صد_و_شصت_و_هفتم
شهاب و مهیا روبه روی دکتر نشسته بودند و منتظر بودند دکتر عکس های دست مهیا را دوباره چک کند.
مهیا به دستش که برای بار دوم تو گچ رفته بود نگاهی انداخت،کمی به سمت شهاب خم شد و آرام در گوشش گفت:
ــ میگم شهاب، یعنی دیگه نمیتونم بیام دانشگاه کمک؟
شهاب با اخم نگاهی به او می کند:
ــ با این دستت میخوای بیای؟
مهیا خواست اعتراضی کند، که شهاب اجازه نداد وگفت:
ــ اعتراض نکن ،به اندازه کافی از دستت عصبیم
ــ خب به من چه؟
ــ خیلی پرویی مهیا !!
با سرفه ی دکتر به خودشان آمدند:
ــ این دستتون قبلا آسیب دیده بود ؟
ــ بله یه بار شکست
دکتر سری تکان داد :
ــ استخون دستتون خیلی ضعیف بود و با ضربه ای که بهش وارد شد به راحتی شکست ، ممکنه این بار خیلی طول بکشه تا جوش بخوره، نباید زیاد تکونش بدید ،چیز سنگین بلند کنید و استراحت مطلق.
و نسخه ای که همزمان که تذکرات را می گفت، نوشت را به طرف شهاب گرفت.شهاب تشکری کرد و به مهیا کمک کرد که بلند شود.
از بیمارستان خارج شدند و به طرف ماشین رفتند، به محض اینکه ماشین حرکت کرد مهیا به سمت شهاب چرخید
که صدای جیغش بلند شد شهاب نگران به سمتش چرخید:
ـــ چی شد؟؟
ــ هیچی حواسم نبود دستم خورد به در
ــ مهیا درست بشین از جات هم تکون نخور
ــ باشه.میگم شهاب الان به مامان بابام چی بگم ؟؟اینجوری ببینن منو سکته میکنن.
شهاب نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت؛
ــ دیگه مجبورم خودم دست گلی که دخترشون به آب داد رو توضیح بدم.
مهیا لبخندی زد و سرش را به صندلی تکیه داد خیلی خسته بود و شکستن دستش و دردی که کشید باعث ضعف کردنش شده بود!
ــ شهاب خوابم میاد
ــ بخواب رسیدیم بیدارت میکنم
و چشمان مهیا کم کم گرم شدند.
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_صد_و_شصت_و_هشتم
مهیا چشمانش را آرام باز کرد و اطراف را بررسی کرد ،چشمانش را محکم روی هم فشرد تا بفهمد چه شده !!
کم کم یادش آمد که شهاب آن را به خانه آورده بود و با کلی دردسر احمدآقا و مهلا خانم را قانع کرد که افتاده و تصادفی در کار نیست...
در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد؛
ــ صبح بخیر مادر
ــ صبحت بخیر مامان
ــ پاشو داروهاتو بخور،شهاب دارو هاتو اورد اما خواب بودی،رفت!
مهیا روی تخت نشست و نگاهی به داروها انداخت:
ــ چشم الان می خورم
گوشی را از روی پاتختی برداشت و اسم شهاب را لمس کرد و منتظر ماند تا شهاب جواب دهد:
ــ بله خانوم
ــ سلام آقا کجایی ؟اطرافت خیلی شلوغه
ــ دانشگام عزیزم
ــ وای پس چرا نیومدی دنبالم؟
ــ مهیا با این دستت بیارمت اینجا؟؟مگه یادت رفت دکتر چی گفت؟؟
ــ میای ببینمت
ــ فردا یادواره است، تا دیر وقت باید بمونیم اما زود برگشتم حتما میام!
ــ باشه پس مزاحم نمیشم.مواظب خودت باش
ــ چشم خانوم.مهیا وای به حالت اگه بفهمم چیزی بلند کردی یا استراحت نکردی!!!
.ــ چشم حاج آقا، خداحافظ
ــ بسلامت عزیزم
***
روی تخت نشست ،حوصله اش سر رفته بود، خدارا شکر می کرد که عصر مریم و سارا و شهین خانم به دیدنش آمده بودند.
خیلی دوست داشت در کنار بچه ها تو دانشگاه کار می کرد، اما با این دستش کاری از اون برنمی آمد،ولی الا باید به فکر چاره ای باشد تا شهاب قبول کند او راهمراه خود به یادواره ببرد!!
چند تقه به در اتاقش خورد "بفرماییدی" گفت و چهره شهاب در چهار چوب در نمایان شد.
ــ اِ سلام،کی اومدی
شهاب کنارش روی تخت نشست:
ــ علیک السلام همین تازه
مهیا نگاهی به چهره ی خسته اش انداخت و گفت:
ــ خسته نباشی،کارتون تموم شد؟؟
ــ آره خداروشکر فقط چندتا کار ریز که فردا صبح انجام میدیم ،برا مراسم میای؟؟
ــ خیلی دوست دارم بیام،اما فکر میکردم نزاری که بیام!!
ــ اول هم نمیخواستم بزارم اما دلم نیومد!
ــ چقدر مهربونی تو آخه
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد که مهیا ناخوداگاه پرسید :
ــ کی برمیگردی سوریه؟
ــ پس فردا.
مهیا نالید
ـــ چرا اینقدر زود؟؟
ــ زود نیست.بقیه زودتر از من برگشتن
ــ پس آقا آرش چرا مونده؟؟
ــ آرش به خاطر ماموریتی برگشت ایران.
تا مهیا میخواست دوباره بهانه بیاورد، شهاب پیش دستی کرد:
ــ چقدر غر میزنی دختر
ــ غر نمیزنم اما خب دلم برات تنگ میشه
شهاب لبخندی زد و بوسه ای بر روی موهایش نشاند و سعی کرد فضای غمگین به وجود آمده را عوض کند.
ــ خانمی توجه کردی دستامونو باهم ست کردیم؟؟؟
مهیا نگاهی به دست گچیش انداخت و نگاهش را به دست پانسمان شده ی شهاب سوق داد
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_صد_و_شصت_و_نهم
لبخند غمگینی زد و زمزمه کرد:
ــ چقدر بد،چرا باید تو اینطور چیزایی ست کنیم
قلب شهاب از ناراحتی و غمگین شدن مهیا به درد آمد اما کاری نمیتوانست بکند مهیا به چهرخ ی خسته شهاب
نگاهی انداخت:
ــ پس تو برو استراحت کن ،گفتی مراسم فردا ست؟؟
ــ آره ساعت۶عصر
ــ خیلی هم عالی.پس فردا میبینمت
شهاب از جایش برخاست و با چشم های سرخ از خستگی لبخندی زد و گفت:
ــ ان شاء الله
مهیا تا در شهاب را بدرقه کرد و سریع به اتاق برگشت
**
مهیا منتظر شهاب رو به روی آینه نشسته بود نگاهی به لباسش انداخت تا از مرتب بودن تیپش مطمئن شود با
اینکه با سختی توانست لباس تن کند اما از تیپش راضی بود.
اینبار حساسیت بیشتری به پوشش خود داد زیرا اولین بار است به عنوان همسر پاسدار شهاب مهدوی به مراسم می
رفت و کمی استرس داشت .
با صدای آیفون کیفش را برداشت و به پایین رفت با دیدن شهاب سریع سوار ماشین شد و سالم کرد
ــ سلام به روی ماهت خانومی
مهیا لبخند نگرانی زد
ــ چیزی شده مهیا؟دستت درد میکنه؟
ــ نه چیزی نیست.
ــ مهیا رنگت پریده،بعد میگی چیزی نیست!!
ــ نمیدونم شهاب استرس دارم،همش حس میکنم قراره اتفاقی بیفته!
ــ چیزی شده؟کسی حرفی زده؟
ــ نه اصلا،ولی نمیدونم چم شده!
ــ صلوات بفرست،چیزی نیست
مهیا صلواتی زیر لب زمزمه کرد
تا رسیدن به دانشگاه مهیا حرفی نزد و سعی کرد با تماشای مردم وپاساژها ذهن خودش را از این موضوع منحرف
کند که چندان موفق نبود.
دست در دست شهاب وارد دانشگاه شدند،آقایون و خانم هایی که هم شهاب و هم مهیا را می شناختند اما نه به
عنوان دو همسر،با دیدن آن ها و دستان در هم گره خوردنشان برای چند ثانیه شوکه می شدند اما سریع تبریک می
گویند .
بعد از سلام و احوالپرسی با با دوستان،به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند،قسمت مخصوص خانواد روی دو صندلی
نشتستند که آرش و نامزدش هم کنار آن ها جای گرفتند .
مراسم با شکوهی بود زحمات شبانه روزی بچه ها جواب داده بود ،و مهیا چقدر دوست داشت تا آخر پا به پای شهاب
و بقیه می ماند و کار می کرد ولی همان زمان نبتا طولانی که حضور داشت
بیشتر کارهای مهم را انجام داد بود .
با صدای مجری که از بزرگان مجلس درخواست کرده بود به روی جایگاه بیایند تا از افردا تقدیر کنند به خودشان
آمدند،مهیا دست شهاب را فشرد،شهاب گوشش را به مهیانزدیک کرد که مهیا آرام زمزمه کرد
ــ شانس بیاری صدام نکنن،و الا از همین پله ها میفتم .اولت تو این وضعیت هم باید بیخیال آبروت بشی چون ابرو برات نمیمونه.دوما باید ببریم پامو گچ بزنن
شهاب ریز ریز میخندید که مهیا نیشگونی از دستش گرفت:
ــ نخند
با صدای مجری دیگر شهاب نتوانست حرفی بزند
ــ از زوج فرهنگی و جهادی که برای این برنامه زحمت زیادی کشیدند دعوت میکنم که به روی جایگاه بیایند.سید شهاب مهدوی و بانو خانم مهیا رضایی
با صدای صلوات مهیا و شهاب دوشا دوش به سمت جایگاه رفتند و با گرفتن لوح تقدیر به جای خود برگشتند
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
دیونۀ ڪربلاتـم
از بچگێ مبتلاتم❤️
#استورے
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهے هیچڪس از سفࢪ جا نمونھ💔...
#استورے
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
تـا هست جهــان شـور محــرم باقیست
این جلوه ی جان در همۀ عالـم باقیست
ازنـالـه ی نـیـنــوای یـاران حسـیـن
همواره به لب زمـزمه ی غم باقیست
#پروفایل
#امامحسین
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
سلام ࢪفقا
یہ نظرسنجے داریم
خوشحال میشیم شࢪڪت ڪنید😍
🌸نظࢪتون دࢪباࢪه فعالیت هاے ڪانال چیہ؟
بیشتࢪ از ڪدوم قسمت فعالیت ها ࢪاضے هستید؟
🌸آیا تمایل به ادامہ شهید شناسے ها داࢪید و چہ شهدایے ࢪو براے بخش شهید شناسے پیشنهاد میدید؟
🌸چہ پیشنهادے بࢪاے نام جدید ڪاناݪ داࢪید؟
نظرسنجے مون🌱👇
https://harfeto.timefriend.net/16261774727640
جا نمونید رفقا😉
1_1055779852.mp3
2.39M
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۴/۲۲ روز سی و ششم چله سوࢪه مباࢪڪہ یس🌱
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
°•🕊•°
#سلامسلطآنم♥️
یکے باید باشھ بھ امامِ مهربونم،
امامِ رضا(ع) بگھ ڪھ:
"حالِ گرفتھ ے مرا با حَرَمَت درمان ڪن"😭
ایحرمت ملجأ درماندگان..✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
{﷽}
معرفی شهید 🍃
نام: مهدی
نام خانوادگی: عزیزی
تاریخ تولد:۱۳۶۱/۷/۱
محل تولد:تهران
تاریخ شهادت:۱۳۹۲/۵/۱۱
محل شهادت سوریه
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
{﷽} معرفی شهید 🍃 نام: مهدی نام خانوادگی: عزیزی تاریخ تولد:۱۳۶۱/۷/۱ محل تولد:تهران تاریخ شهادت:۱۳
مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت. ۷ ساله بود که مکبر مسجد شهرک توحید شد. به همین واسطه بود که به خواندن قرآن علاقه پیدا کرد تا جایی که پدرم یک جلد قرآن از محل کارش هدیه گرفته بود و مهدی که کلاس سوم ابتدایی بود، از مادربزرگش خواست که قرآن را به او بدهد. یکبار هم سال ۷۵ زمانی که پدر و مادرم از سفر حج برگشتند، برای مهدی یک هلیکوپتر سوغات آوردند اما او از مادرم خواست جای این سوغات قرآنی که از مکه آوردند را به او بدهند. به کلاس زبان نمیروم اغلب لباس مشکی می پوشید و می گفت تا قیام قیامت، عزادار حضرت زهرا س و فرزندانش هستیم. تابستان یکی از سال های کودکی اش بود که تصمیم گرفتم برای گذراندن ایام فراغت، او را در کلاس زبان و شنا ثبت نام کنم، اما گفت به کلاس زبان نمی روم و به کلاس قرآن و شنا رفت. همیشه در شنا و قرآن، اول بود و تقدیرنامه می گرفت هر چه داریم از بسیج است کلاس پنجم ابتدایی بود که وارد بسیج محله اتابک، شد. با این که ما در خانه سازمانی شهرک توحید زندگی می کردیم، به محض این که پنج شنبه، جمعه یا تابستان فرا می رسید، پیش مادربزرگش در محله اتابک می آمد و از همان زمان دوستان بسیار خوبی پیدا کرد. می گفت ما هر چه داریم از بسیج است. بعد از گرفتن دیپلم، برای ورود به دانشگاه افسری، امتحان داد و تا زمانی که جواب آن بیاید به سربازی رفت. دو ماه نگذشته بود که جواب آن آمد و در دانشگاه افسری امام علی ع پذیرفته شد. عاشق امام و شهدا بود مهدی، از بچگی عاشق امام خمینی بود به طوری که تمام عکس ها و سخنرانی های امام را که در کتاب های درسی اش چاپ شده بود را جدا می کرد و در یک دفتر مخصوص می چسباند. چون دارای روحیه جهادی بود، کار اداری را دوست نداشت و سال ۸۰ در سپاه استخدام شد. همیشه احساس می کردم، این دنیا برایش تنگ است و آرام و قرار نداشت و سخنرانی ها و فیلم های زمان جنگ را می دید. به شهید ابراهیم هادی ارادت ویژه ای داشت، به طوری که عکس این شهید همیشه در جیب لباسش بود. شب های جمعه و گاهی صبح جمعه به بهشت زهرا و سر مزار شهدا به خصوص شهدای گمنام می رفت. همچنین خیلی به دیدار خانواده های شهدا می رفت روزهای فتنه ۸۸ بود که ۱۰ شب، به خانه نیامد و وقتی آمد، زیر چشم هایش گود افتاده بود. همیشه عکس امام و حضرت آقا جلوی موتورش نصب بود. در همان روزهای فتنه، به او گفته بودند از این که این عکس جلوی موتورت است، نمی ترسی که بعد از شنیدن این حرف ها، ۳ عکس امام و رهبری را کنار موتورش نصب کرده بود تا کسی جرات نکند پشت سر ولی فقیه حرف بزند. ماموریت در بیابان هیچ وقت درباره کارها و ماموریت هایی که می رفت به ما توضیح نمی داد، اگر می پرسیدم ماموریت به کجا می روی یا می گفت بیابان یا این که همین جا تهران هستم. از طرف محل کار سبد کالا می دادند که هیچ وقت ما از آن اطلاع نداشتیم و بعد از شهادتش دوستانش سبد کالایی را که سر کارش مانده و وقت نکرده بود به نیازمند برساند، برایمان آوردند. دوستانش تعریف می کنند که مهدی همیشه سبد کالای خود را برای افراد نیازمند می برد. دستمال اشک حدود ۱۲ سال پیش، مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید. بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه می کند. سال ۱۳۹۱ بود که تصمیم جدی گرفتم برایش به خواستگاری بروم. وسایلی برای عروسم از مکه خریده بودم و آنها را نشانش دادم و گفتم این ها را برای همسر آینده ات خریده ام و دختر یک شهید را برایت در نظر گرفته ام، بدون این که به وسایل نگاه کند، گفت مادر دست بردار، این بنده خدا دختر شهید که هست، همسر شهید هم بشود. مهدی هیچ چیز را برای خودش نمی خواست
بسم الله الرحمن الرحیم
کلُ شّی هالکُ الا وّجهه
همه چیز از بین می رود جز ذات پروردگار
با سلام و صلوات بر آخرین ذخیره الهی بر روی زمین حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه) و نجات بخش بشریت از ظلمت و گمراهی و با سلام و درود و آرزوی طول عمر برای نایب برحقش امام خامنه ای(حفظه الله)
خداوندا تو شاهدی که دوست داشتم همیشه سرباز راستین برای ولایت باشم؛ تو شاهدی که دوست داشتم بسیجی وار زندگی کنم. و اینک که به سوی تو می آیم امیدی جز کرم، عفو و بخشش تو ندارم.
ما را امید عفو تو مغرور کرد و بس
گر شد خطا بدین سخن بی ریا ببخش
امروز دوشبه ساعت ۸ شب دوست داشتم چند کلمه ای به عنوان وصیت ازخودم داشته باشم. در دلم حرف های زیادی برای گفتن دارم اما توان به قلم آوردن آنها را ندارم. دوست داشتم آقای خودم حضرت حجت بن الحسن (علیه السلام) را می دیدم. دوست داشتم یک بار هم که شده آقا را می دیدم و بعد از این دیار فانی رخت بر می بستم.
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
به تمام دوستان و آشنایان و تمام کسانی که این وصیت نامه رامی خوانند بگویید هر کاری که می توانند بکنند تا مبادا آقا لحظه ای از آنها دلگیر و ناراحت شوند. از تمام دوستان و آشنایان تقاضا می کنم نگذارند رهبر انقلاب تنها و مظلوم بماند.
به پدر و مادرم هم سفارش می کنم که در رفتن من بی تابی و گریه نکنند که این راهی است که همه می پیمایند. برای من طلب استغفار و بخشش از درگاه الهی بکنید.
به خواهرم توصیه می کنم که حجاب اسلامی خود را حفظ کرده و در تربیت اسلامی فرزندانش کوشا و صبور باشد. همچنین به برادرم نیز در مورد انجام فرامین و دستورات اسلامی توصیه موکد دارم.
درخاتمه از پدر و مادرم حلالیت می طلبم و از آنهاطلب بخشش دارم. ان شاءالله که مرا ببخشید.
ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن
رحمی به من سوخته بی سر و پا کن
4_5987999105790510535.mp3
3.55M
قرار هر شبمون😍🤞🏽
بخوانیم دعای فرج...
دعا اثر دارد..💛
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈