#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_نود_و_هشتم
ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون بزارشون تنها باشن😩
یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز میکرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشگل و خوشتیپم تنگ شده😜
سمانه با تعجب به او نگاه می کرد،صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید و صغری به این فکر کرد چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد.
***
سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد.
ــ بریم کمیل
ــ بریم خانم
سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت و گفت:
ــ کاشکی میموندی😕
ــ امتحان دارم باید برم بخونم☺️
ــ خوش اومدی عزیز دلم😊
به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت
ــ خوش اومدی زنداداش😉
ــ دیونه😅
بعد از خداحافظی سوار ماشین شدند تا کمیل او را به خانه برساند.
باران می بارید و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت:
ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم😢
از فشار دستی که به دستش وارد شد به طرف کمیل برگشت،کمیل با اخم گفت:
ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه😠
ــ اِ این چه حرفیه کمیل،خب جاده ها لغزندن😫
ــ لعزنده باش...
کمیل با دیدن صحنه روبه رویش حرفش را ادامه نداد
سمانه کنجکاو مسیر نگاه کمیل را گرفت با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند ،از وحشت دست کمیل را محکم فشرد،کمیل نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ نگران نباش سمانه من هستم
سمانه چرخید تا جوابش را بدهد اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند،با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ کجا داری میری کمیل😨
کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت و آرام و مطمئن گفت:
ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین
ــ نه کمیل نمیری😠
ــ سمانه عزیزم
ــ نه نه کمیل نمیری😥
و دستان کمیل را محکم در دست گرفت،کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت نمی توانست بیخیال بنشیدند،دوباره به سمت سمانه چرخید تا با اون حرف بزند اما با
صدای داد پیرمرد ،سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد و اسلحه کلتش را برداشت،سمانه با وحشت به تک تک کارهایش خیره شده بود.
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_نود_و_هشتم
ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه!
شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد.
مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم محرم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت.شهاب سر جایش نشست.
ـــ به چی می خندی؟؟
مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد.
ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت.
شهاب به صندلی تکیه داد.
ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز. فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن.خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت.
مهیا بلند زد زیر خنده.شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت.
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد.
ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم!
شهاب دستی به ریش های خودش کشید.
ـــ شاید...
شهاب کمی فکر کرد.
ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟
مهیا لبخندی زد.
ـــ بفرما؟
ـــ اون روز... اما زاده علی ابن مهزیار...
ـــ خب!
ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت.
مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند.
ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم.
شهاب به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟!
نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود.
دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد.شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ چیزی شده مهیا؟!
مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست.
ـــ مهیا، نگرانم نکن!!
مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند.
شهاب با اخم اشاره ای کرد.
ـــ بلند شو بریم!
شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد.
ـــ مهیا؛ خانمی.
مهیا سرش را بلند کرد.
شهاب اخم کرد.
ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟!
ـــ نه!
ــــ داری نگرانم میکنی.
مهیا، اشک هایش را پاک کرد.
ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی.
مهیا نفس عمیقی کشید.
ـــ مهران...
شهاب آبروهایش را درهم کشید.
ـــ مهران کیه؟!
ـــ هم دانشگاهیم.
ـــ خب؟!
ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم.
مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود. من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم. اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید.اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...
شهاب اخم کرد و گفت:
ـــ اون چی؟!
ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد...
اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.
شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا با لرزش ادامه داد:
ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...
با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت:
ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم.
شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت.
ــــ آروم باش مهیا!
اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد
ـــ میدونم تو تقصیری نداری.
ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...
ــــ اگه دستم بهش برسه!
شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید:
ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!
مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگزارد.
ـــ ن... نه کار اون نبود.
ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!
ـــ نه نبود.
نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند.
از استرس ناخون هایش را می جوید.
با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت.
ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟!
من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟!
ـــ ن... نه اون...
شهاب اجازه نداد ادامه بدهد.
غرید:
ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...
چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت.
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨