دعای هفتم صحیفه سجادیه.mp3
6.77M
✨🦋دعاے صحیفہ سجادیہ🦋✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
رفقا! ✋🏻
نمازاولوقتفࢪاموشنشہهااا
نمازےڪہهمراهبانمازامامزمان
ارواحناهباشہ🦋✨
نمازےبہسبڪشهدا..🥀🍃
همش دم از رفیق شهــ💔ـــــید زدیم
شبیه رفیق شهــ💔ــــد شدیم؟؟!!!
#شهیدانه
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
اَيْنَ الطّالِبُ (المُطالِبُ) بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِكَرْبَلاءَ
#کربلا
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
خـُدا
یـڪ
#حـُسین
داشـت
الحـمداللھ
آن هـم
پنـاه مـا
شـُد
[ #الهی_بالحسینِ ...🌿]
#رمان_جانم_میرود
#پارت_سی_و_هفتم
عطیه آه غمناکی ڪشید
ـــ مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برواز کسی پول پول بگیر برام بیار😞
لبخند تلخی روی لبانش نشست
ـــ منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه😔
ـــ ای بابا😕
دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست
ـــ عطیه
ـــ ای بابا بزار بخوابم😩
ـــ فقط همین
ـــ بگو
ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست🤔
ـــ همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود
ــــ اها بخواب دیگه😓
ـــ اگه بزاری😒
مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت
چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورود خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت
مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد
ـــ وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه😨
احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد
ــــ آروم مامان عطیه خوابیده😕
ـــ عطیه ؟؟😳
ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می کنم
روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد
ـــ وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی😟
ـــ اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره😞
ــــ کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار☺️
مهیا لبخندی زد
ــــ من برم بخوابم 😊
به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد
و روی تخت دراز کشید...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_سی_و_هشتم
گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند
زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
ـــ شهاب
ـــ جانم بابا
ـــ پوستراتون خیلی قشنگه
ـــ زدنشون؟؟
مریم سینی چایی را روی میز گذاشت
ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد
مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت
ـــ دستت درد نکنه دخترم
ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
ـــ واقعا؟احسنت خیلی زیبا شدن ☺️
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت
ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ؟ دانشجوعه؟؟🤔
با این حرف شهین خانم
مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
ـــ واه چرا میخندید😳
مریم خنده اش رو جمع کرد
ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا😂
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
ـــ خب کار مادرتون خیره😅
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جایش بلند شد
ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر😊
به طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید
یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت
قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا االن دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی
استغفرا... زیر لب گفت
ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم 🤦♂
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود
ـــ سید فک کنم طلبیده شدی ها😉
شهاب لبخندی زد و ان شاءالله برایش فرستاد...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
محسن فرهمند(کساء.mp3
3.59M
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۲/۲۶روز بیست ام چله حدیث ڪساء🌱
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈