eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
868 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻 قلب مرا هواے تو اشغال می‌ڪند با هر سلام با حرمٺ حال می‌ڪند دارم یقین ڪه حضرٺِ عالی‌جنابِ عشق ڪربُـبَلا نصیبِ من امسال می‌ڪند ❤️✨ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
دعای هفتم صحیفه سجادیه.mp3
6.77M
✨🦋دعاے صحیفہ سجادیہ🦋✨ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود با صدای در به خودش آمد ـــ بفرما مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت ــــ شهاب حالت خوبه 😢 شهاب دستی به صورتش کشید ـــ نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد😕 مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت ـــ میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود اما کاری که نرجس انجام داد واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه 😓 شهاب نیشخندی زد ـــ انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش😏 ــــ شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم 🤔 شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد ـــ مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار😞 مریم از جایش بلند شد ـــ باشه شبت بخیر😔 *** مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد ـــ مامان بی زحمت چراغو خاموش کن😞 با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب سرش را بالا آورد احمد آقا گونه اش را نوازش کرد ــــ اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم 😔 مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت ـــ وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی مهیا پدرش را درآغوش گرفت ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه 😓 احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن 😄 ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم 😕 ـــ بس کن دختر بخواب 😐 احمد آقا چراغ را خامو ش کرد ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد😉 احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته" ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلتفه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد ــــ آخ مامان پامم شکست 😫 آرام از جایش بلند شد ـــ کیه🧐 ــــ مریمم😊 ـــ ای بمیری مری بیا بالا😕 مریم با در حالی که غر می زد از پله ها باال آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری🤨 ـــ باشه بابا از خدات هم باشه 😒 مریم وارد خانه شد ـــ سلام ـــ علیک السلام مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی😒 ـــ کوفت یه نگاه به پام بنداز😕 مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت ــــ وا پات چرا قرمزه 😳 ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم 😞 مریم زد زیر خنده ــــ رو آب بخندی چته 🤨 ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی😄 ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد ـــ این بلا رو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد🤦‍♀ ــــ خوبت می کنیم😏 ـــ جم کن ، راستی مریم پوسترم ؟؟🤔 ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات ☺️ مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم 😊 ــــ عکس چیو🧐 ــــ عکس شهید همتو دیگه😉 مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که 😕 مریم لبخندی زد ــــ چشم پاشو 😄 به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت ــــ چی شده 😨 ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم🤨 مریم محکم بر سرش کوبید ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه 😒 ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد😌 ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه 😐 مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد ــــ اینو بکن مریم عکس را کند و عکس شهید همت را زد ـــ مرسی مری جونم 😊 مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت ــــ مهیا فردا خواستگاریمه😓 مهیا با تعجب سر پا ایستاد ــــ چی گفتی تو😳 مریم دستش را کشید ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی☺️ ــــ باکی🤔 مریم سرش را پایین انداخت ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ مےگویند: قسمٺ نیسٺ، دعوٺ اسٺ! خدایا… مݩ معنےِ قسمٺ و دعوٺ را نمےدانم! اما تو معنے طاقٺ رامےدانے… مگر نہ؟ دل من لڪ زده براے ڪربلاے ارباب💔 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
سلـام‌عـطࢪ‌حــرمے‌ها🌿♥️` 😍 شما‌میتونید‌توے‌فضای‌مجازی‌‌فعالیت‌داشته‌باشید چطوری؟؟😳 الان‌میگم‌براتون😉 شما‌میتونید‌ادمین‌ڪانال(پست‌گذاری)🌱 یا‌ادمین‌تبادل‌باشید🦋 منتظر‌تون‌هستیم👇🏻 🆔@Ya_Zahre2
🧡 منطق عشق میگه: خیلےها ڪربلارفتن... وڪربلایے شدن... وخیلےها ڪربلا نرفتند... وڪربلایے شدند... ... •♥️• ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈