eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
888 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|━━⊰✾💚✾⊱━━|•° یه‌نَفر بِهم مے‌گُفت: یه جَوون اَگه میخاد یه جَهاد با نَفسِ واقِعے ڪُنه و اِرادَشُ قَوے ڪُنه...👌🏻 اَگه نَشُد یه شَبے نَماز شَب بِخونه فَرداش نیت ڪُنه قَضاشُ بِخونه...📿 یِه هَمچین جَوونے میتونه بِشه حُجَجے✨ یه هَمچین جَوونے...🍃 میتونِه اِمام‌زَمانِش رو بِبینه یه‌ هَمچین جَوونے میتونِه به حَیات بِرِسه...🦋 🌸|• ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
" اللّهُمَّ یَسِّر لَنا بُلوغَ ما نَتَمَنّی " خدایا آسان کن برای ما رسیدن به آنچه آرزومندیم... ✨❤️ ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ هو العشق❤ ️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصلع اش تا کرمان یه ربع بود. وقتی رسیدیم باغشون نگهبان درو باز کرد و ما رفتیم داخل. همیشه عاشق اینجا بود. از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل بسته و من حساسیت دارم!! بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت!! بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم با هم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش. چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود. چقدر زیاد!!! _محمد اونجا رو نگاه کن؛ پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ما هم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من!! خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته!! محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیرم!! این علی رو میکشم صبرکن!! گل منو میزنه!! _خودتو ناراحت نکن محمدم!! وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته؟! اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم!! محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده...؟؟! نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم...!! صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک!!! ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو زد و دوباره بستمشون. صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم...! خوبی؟! صدای محمدم بغض داشت...!! _مح... نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...!! چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد... توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...!! _اینجا... کجا...؟!!! محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه... اینجا بیمارستانه...! حالم یه جوری بود؛ پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...!! محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صورتم خم شد... با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم... صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل... علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید. علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره؟! محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...!! فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار!! ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید!! ولی سید داشت سکته میکرد هاااا!! کم مونده بود بزنه زیر گریه...!! علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی!! فاطی: صحبت زنونه بود!! محمد: علی نگفت کی مرخص میشه؟! علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه محمد: برم بگم بیاد؛ تموم شده ها!! فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد. فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم! محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شو. به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به سینه محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم. تو حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند. محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت. محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...!! بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم... ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود. دیشب واقعا داشتم میمردم از سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا. محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه. الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم!! _بابا به خدا اشتها ندارم. مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری!! فاطی: مامان جان شما غصه نخوردید من مجبورش میکنم بخوره. فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست. فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن _نمیخوام بخوررررم اشتها ندارم!! فاطمه زیر لب گفت: از دست تو و پاشد و رفت. تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اوند تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها!!) محمد با فریاد و عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟ هان؟ با ترس و لرز گفتم : س...سلام محمد:سلام دختره ی بی فکر!! چرا غذا نمیخوری هان؟!! چرا؟!! _بخدا اشتها نداشتم محمد با داد گفت: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری!! باید بخوری... باید مراقب خودت باشی... تو الان فقط مال خودت نیستی... مال منی؛ میفهمی؟! زن منی!! مال منی!! باید مراقب خودت باشی باید... با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم. در گوشم آروم گفت: دوست دارم فائزه... بخدا دیوونتم...!! ... نویسنده :فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
اے اهڵ حࢪم ۅقٺ دفا؏ از حࢪم ماسٺ . . . #۷روز‌تا‌محرم ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸 ۱۴۰۰/۴/۱۲ روز چهاردهم چله صلوات🌱 چله ے امروز صد صلوات به نیابت شهید علے امࢪایے🌹 ✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
چرا ایمان ما ضعیفه؟ - @Maddahionlin.mp3
2.19M
•|🌸|• چࢪا ایمان ما ضعیفہ؟🥀... ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
دلم مست و لبم مست و سرم مست بخون ای دل کـه صبرم رفته از دست بخون ای دل محرم اومد از راه بخون اجر تو با عباس بی دست . . . ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•°•✨🙃•°• عشق یعنےڪه دمی بشنوے از نام رضا و دلت گریه ڪنان ، راهے مشهد بشود...! ❤️⃟🍓¦→ ‌️ ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍به وقت شهید شناسے😍
✨🌸معرفے شهید🌸✨ نام و نام خانوادگی: وحید نومے گلزار تاریخ تولد:۱۳۶۱/۵/۵ محل تولد:تبریز تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۸/۲ محل شهادت:سامراء وضعیت تاهل:متاهل ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
وحید نومی گلزار در پنجمین روز مرداد ماه سال ۱۳۶۱در شهر تبریز به دنیا آمد. و دو برادر و خواهر هم بعد از خودش دارد. در آن روز که وحید متولد شد، کسی نمی دانست این فرشته ای است از یاران امام حسین (ع)، آمده تا درس عاشورا را برای مان تدریس کند , و بفهماند که " کل یوم عاشور " است. کسی نمی دانست کودکی که به دنیا آمده، قرار است به کاروان امام حسین (ع) بپیوندد. وحید در عربی به معنی تنها، یکتا، و جدا از دیگران، گویی سرنوشت اسمی را از اول برای وحید انتخاب کرده بود که از روز تولد او خاص ترین بنده خدا باشد، و چه سرنوشتی... وحید دوران دبستان خود را تا اول راهنمایی در شهر بندر عباس می خواند. از کلاس دوم راهنمایی تا دیپلم را در مدارس تبریز به اتمام می رساند. در ایام نوجوانی اهل مسجد بود و در آن فضاها روحیات خاصی پیدا می کند. وحید از آن بچه هایی بود که بیشتر از سنش می دانست و شناختش از دنیای اطراف بیشتر بود. رشد وحید در خانواده به گونه ای بوده که مطابق فرامین اسلامی بود. تقید به حلال و حرام در خانواده وحید یک اصل اساسی بود. و این عامل در عاقبت به خیری وحید نقش موثری داشته است. بعد از دریافت مدرک دیپلم راهی خدمت مقدس سربازی می شود. بعد از اتمام خدمت سربازی برای ادامه تحصیل در رشته آی . تی که پیش نیاز آن زبان بود وارد دانشگاه مولتی مدیا (MMU) کشور مالزی می شود. حدود یک سال و نیم در کشور مالزی بعد از اتمام دوره زبان انگلیسی به ایران بازمی گردد. در پالایشگاه بندر عباس کارمند رسمی شرکت پخش فراورده های نفتی، بازرس جایگاهای cngو کارت هوشمند سوخت شرکت نفت می شود. پدر و مادرش بارها وحید را در حال نماز و راز و نیاز باخدا می دیدند که بسیار شور و شوق داشته و با طرز عجیبی گریه می کند و با خدا حرف می زند. همیشه حرف هایش به خداشناسی و یا آیات قرآن ختم می شد. وحید بیست و سوم دی ماه سال 88 در یک مراسم بسیار ساده و خصوصی با دختر عمه‌اش عقد می کند. در کل دوران نامزدی اش اصلاً همسرش را نمی‌بیند، وحید بندر عباس و همسرش تبریز، در طول این دوران فقط از طریق تلفن با همسرش در ارتباط بود. سه ماه بعد از عقد، مراسم عروسی نگرفتند، فقط یک شام دورهمی که کل فامیل بودند و بعد از آن برای شروع یک زندگی مشترک با همسرش به بندر عباس به خاطر مسایل کاری رفت. یک روز ناراحت از سر کار به خانه می آید و مستقیم می رود در آشپزخانه و وسایل را جدا می کند، نصف وسایل را برمی دارد. همسرش می گوید : « وحید این وسایل را چه کار میخواهی بکنی؟ » می گوید: «دوستم تازه ازدواج کرده در منزلشان هیچی ندارند. از لوازم منزل آنهایی که ازنظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم. (در بندر عباس به دختر جهیزیه نمی دهند، همه وسایل را از اول باید یا عروس و داماد باید خودشان بخرند و یا از کهنه ها و قدیمی های دوست و آشنا استفاده کنند.) دو سه روز بعد پدر زن و مادر زن وحید از تبریز به بندر عباس می روند. زودپز نداشتند تا برایشان غذا درست کنند، مادر خانمش با تعجب می گوید: «جهیزیه ات که زودپز بود آن را بیاور تا غذا درست کنیم.» همسر وحید می گوید: «وحید نصف وسایل را جمع کرد و به دوستش که تازه ازدواج کرده داد.» در آن مدتی که در بندر عباس بودند این کار وحید سه مرتبه تکرار می شود.حتی موتورش را به یکی از دوستانش می بخشد تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترک‌شان نابود نشود. حاصل زندگی مشترک وحید آرتین کوچولو است. آرتین یک اسم ترکی به معنای پاک و مقدس و روزی آور است. وحید به خاطر معنای آرتین ان را برای پسرش انتخاب کرد. ارتین اصل زندگی اش بود. همیشه آرتین پسرش را آرتین خدا صدا میزد و حتی در وصیت نامه اش هم آرتین خدا نوشت و اعتقاد داشت پشت و پناه و پدر واقعی ارتین خداوند است. همیشه به شوخی می گفت من ماندنی نیستم، من شهید خواهم شد، قیافه ام شبیه شهداست. و آن قدر این حرف را تکرار کرده بود که حتی همسرش هم به شوخی و خنده با او همکلام می شد و می گفت: «وحید قرار است شهید شود.» تمامی کارهایش را به یک اندازه وارد می شد، و بقیه را می سپرد به خدا. اعتقادش این بود که همه کارها دست خداست و به این مسئله باور و ایمان قلبی داشت. گذشت زیادی داشت. وقتی با او برخورد نامناسبی انجام می شد، می گفت: «عیبی ندارد، فکر می کند من نفهمیدم، اما بگذارید دلش خنک شود!» وحید یک محقق بود. برای تمام صحبت هایش از قرآن دلیل و شاهد می آورد و همه این مباحث را بدون اینکه کلاس رسمی یا دوره‌ای شرکت کرده باشد، صرفاً با مطالعات خود مطرح می کرد و به بحث می پرداخت. مسائل عقیدتی را بدون مطالعه قبول نمی کرد! همیشه در حال تحقیق بود و هر حرفی ، بخصوص مطالب عقیدتی را ، قبول نمی کرد مگر اینکه در مورد آن پژوهش کند و به حقیقت ماجرا پی ببرد. وحید بسیار صادق و ساده بود. با آن سادگی دلش بود که می توانست با خدا ارتباطی عمیق برقرار کند. وحید اخلاق خوب و چهره ی همیش
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
ه خندانش داشت. دست و دلباز و اهل کمک به مردم بود. همیشه با حق بود، ولی هیچ وقت به کسی بی احترامی نمی کرد حتی اگر حقش ضایع می شد. احترام به بزرگتر را واجب می دانست. با شروع جنگ و نابسامانی ها در منطقه و توهین و اهانت گروه های تروریستی، تکفیری به مقدسات دینی و مذهبی و هتک حرمت به ساحت حرمین شریفین در کشور عراق و سوریه ، وحید برای دفاع از حرم تصمیم به رفتن می گیرد. وقتی حرف از رفتن به عراق را می زند، چون یک پسر کوچک دارد همه مخالفت می کنند. چون کارمند شرکت نفت بود درآمد درآمد خوبی داشت ، و اصلا مشکل مالی نداشت، گرفتن مرخصی از شرکت نفت خودش یک کار خیلی سختی بود، ولی وحید به خاطر اهدافش توانست چند ماه مرخصی بدون حقوق بگیرد. وقتی آوارگی و بدبختی مردم عراق و سوریه ویمن و...رامی بیند، می گوید : « فکر می کنیم نماز می خوانیم و روزه می گیریم و خرده کار خیر انجام می دهیم مسلمانی تمام شد؟ در عراق مردم را ذبح می کنند، انسانیت ، شیعه و اسلام را ذبح می کنند، اگر من و ما نرویم هر کس بهانه ای دارد که نرود. مثل زمانی که امام حسین (علیه السلام)صدای " هل من ناصر ینصرنی " سر داد که فقط 72 تن ماندند و بقیه به همان عناوینی ماندند که شاهد مثله شدن باشند.»
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
هشت ماه قبل از اعزامش در تلاش می شودکه بتواند از ایران اعزام شود. اما چون اعزام رسمی نیروها وجود نداشت، نمی تواند از هیچ طریقی به نتیجه برسد. پیش هر کسی که می شناخته می رود و در آخر به او گفته بودند: «که اگر اولویتی هم باشد با افراد نظامی است.» بعد از این که از ایران ناامید می شود همراه عمویش یک ماه مانده به محرم به عراق می رود. تا این که پس از ماجراهای فراوان که همگی برای اثبات اشتیاق وحید جهت حضور در جبهه مقاومت بود، بلاخره می تواند در یکی از جیش های عراق پذیرش میشود. آخرین دیدارش با همسرش متفاوت بود. صبح خیلی زود بیدار می شود، همه کارهایش را انجام می دهد. برای آخرین بار با اینکه دیرش هم شده و عجله داشته، با اصرار ارتین را به آرایشگاه می برد. و در مسیر رفتن تا محل قرار برای اعزام همسرش می گوید : « خیلی دوست دارم به مشهد برویم.» وحید می گوید : « انشالله این دفعه که از مشهد برگشتم بدون وقفه به مشهد می رویم.» با همسرش به محل اعزام می رسند، المیرا همسرش تا ته خیابان نگاهش می کند، وقتی می خواهد سوار ماشین شود آرتین بلند داد می زند بابایی وحیدم و وحید از دور با او خداحافظی می کند. المیرا دوست نداشت آن لحظات تمام شود. دوست نداشت به خانه برود. اصلا دوست داشت زمین و زمان را نگه می داشت و در آن لحظات فقط به وحید نگاه می کرد. آخرین تماس با همسرش درست نیم ساعت قبل از شهادتش بوده، احوالپرسی می کند و به المیرا می گوید: «مراقب خودت و آرتین باش و مرا حلال کنید.» چون صدا قطع و وصل می شده المیرا نتوانست درست با او صحبت کند و حتی فکرش را هم نمی کرد که شاید نیم ساعت دیگر، نتواند برای همیشه وحیدش را ببیند. وحید مدتی در عراق بود از دنیا و متعلقاتش چشم می پوشد. حتی روزی که پدرش او را در جریان مراسم عقد خواهرش قرار می دهد و از او می خواهد در مراسم عقد خواهرش شرکت داشته باشد، وحید راهی ایران می شود، ولی در مرز مهران دوستانش او را در جریان عملیاتی قرار می دهند، وحید جهاد را به حضورش در مراسم ازدواج خواهرش ترجیح می دهد و از مرز، باز هم راهی منطقه برای مبارزه با تکفیری ها می شود. در مدت کمی هم که در عراق بود بر حسب نبوغ نظامی و رشادتی که از ویژگی های منحصر رزمندگان ایرانی است، خیلی زود بین رزمندگان عراقی شناخته شده می شود. در آنجا هم نمی‌توانست بیکار بنشیند، رزمندگان عراقی به گونه ای بودند که منتظر می شدند که داعش حمله کند سپس آنها دفاع نمایند که وحید همیشه نسبت به این مسئله منتقد بود. تا این که فرمانده‌شان به او گفته بود: «اگر بیست مرد جنگی مثل شما داشتم، مطمئن باشید که منتظر حمله ی داعش نمی ماندم.» بسیار اتفاق می افتد بسته های امدادی آمریکایی ها که برای داعش از بالگرد هایشان می انداختند به دست نیروهای جبهه مقاومت می رسید، آنها بسته ها را به وحید می دادند که نحوه کاربرد ابزارها را برای‌شان ترجمه کند. بسیاری از فرماندهان عراقی که همگی دوره های عالی نظامی را گذرانده اند از وحید درس می گرفتند. می دانست که چطور از یک سلاح می شود بهره بهتر برد. چگونه می شود یک سلاح را ترمیم و بازسازی کرد. وحید را کسی در تبریز نمی شناسد! او در عراق به واسطه اقدامات و ابتکاراتش خیلی شناخته شده است. چندین مورد هم هوش و ذکاوت وحید باعث شده بود که نیروهای نفوذی داعش در بین رزمندگان شناسایی و دستگیر شوند. دو روز مانده تا عاشورا سال 94 همرزمانش به وحید می گویند: «بیایید تا شروع عملیات به زیارت امام حسین (ع) برویم و برگردیم.» وحید قبول نمی کند و می گوید: «امروز کربلا همین جاست و من جای دیگری نمی روم.» وحید تک تیر انداز بود، صبح روز عاشورا مسئولیت حراست از یک معبر را بر عهده داشته. او در بالای یک پشت بام مستقر می شود و از گروه ۲۰ نفری داعش که از آن نقطه قصد نفوذ داشتند، ۱۲ نفر را به درک واصل می کند. کم کم داعشی ها خودشان را به وحید می‌رسانند و با پرتاب نارنجک در مرحله ی اول او را از ناحیه دست زخمی می کنند. سپس وقتی وحید می خواسته جایش را عوض کند تیربار را می بنندد و او را به شهادت می رسانند. بعد از شهادت وحید داعشی ها شدت حملات را بیشتر کردند، چون می خواستند به پیکر وحید دست یابند و تبلیغات رسانه ای انجام دهند. همرزمانش که متوجه این مسئله می شوند، تلاش می کنند که پیکر به دست داعشی ها نیفتند که در این درگیری منطقه وسیعی از بیجی را از دست داعشی ها پاکسازی می کنند. شهادت وحید عمل به زیارت عاشورا بود، وحید با شهادت خود اعتقادش به زیارت عاشورایی را که مدام آن را می خواند، عملا نشان داد. ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•{🦋🌙} شما نخونے چپ نمیکنے بیفتے توی درّه ولی سحرها یه چیزایی میدن🙃 ○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن 😍●○ •• ✌️🌱 ❤️ ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•°🌱 درد‌بی‌درمان‌شنیدی؟ حال‌من‌یعنی‌همین... بی‌توبودن‌درددارد؛ می‌زندمن‌رازمین... حسین جان! . ✨🌙 ♡﴾ @havaye_hossein﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
شبتون شهدایی ♥️ زندگیتون مهدوی🙂 لبتون ذکرگو📿 دلتون همیشه به یاد خدا و ائمه وضویادتون نره♥️📿 شیعه مولا علی نماز شبش فراموش نمیشه هرکس خوند التماس دعا🙂 تافردا یاعلی✋🏻 (البته به شرط حیات)
۵شبـ‌تامحرم‌الـحرام🥺🖤•• ...シ💔👀••
رفـقاپاشین‌پـاشین🖖🏼🚶‍♂ بـرین‌نمـازشـب..💔✨ .. •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍃🌸🍃💐🍃🌸🍃✨ هرکس چهل صبا دعای عهدرابخواند ازیاران امام زمان خواهدشد ان شاالله دعای عهد بسم الله الرحمن الرحیم اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى  الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ  وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ  وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. پس دست خودرابرران پای راست میزنی و3بارمیگویی⬇️⬇️ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈