#حسیــــنجآنــمღ
بےعشقِ تو شعر، اوج مُهمل بافےسٺ
هر جا بروم جز #حرمٺ الّافےسٺ
#آقا_بطلب ڪہ از تمام عالم
یڪ گوشۂ #ششگوشہ برایم ڪافےسٺ!
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
「📡🔗•••」
-
-
گاهےدرنبودتَنهایڪنفـر،
گویےجـهٰانبہتمامےخالیستシ••
-
-
📞⃟⸾⇢ #حاج_قاسـم••🌿
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
|🥀|••از حلال ماهـ پرسیدم:
چرا قامتت خم شدهـ؟
آهے ڪشید و گفت: ڪہ ماهـ محرم است...
گفتم ڪہ چیست محرم؟
با نالہ گفت: ماهـ عزاۍ اشرف اولاد آدم است!:(
#الحمداللهڪہمحرمامسالرادیدم:)
اللّٰھـُــم؏ـجِّللِوَلیڪَالفَرَج
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
4_6017360279615046839.mp3
4.57M
•°🥀
سࢪخے هࢪ غࢪوب میشم ࢪوضہ خون💔
#حاج_میثم_مطیعے🎙
#مداحے_تایمـ💔
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
دوباره اسمت روی لب گل کرده
دلم هرجایی رفته برمیگرده...
...کربلا...
#امام_حسین
#محرم
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•°🌱
✨🦋دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ🦋✨
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🍂زیاࢪت عاشوࢪا🍂✨
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز اول بهمن ماه بود روز های پر تنش یکی بعد از دیگری برای من و خانوادم میگذشت؛ روز هایی که من و بابا هر روز باهم دعوا داشتیم؛ هر روز بهم زخم زبون میزد!! هر روز برای ازدواج نکردن با مهدی باهاش میجنگیدم. امروز صبح قبل دانشگاه یه دعوای حسابی باهم کردیم. گفتم غیر ممکنه زن اون عوضی شم!! بابامم گفت حالا میبینی زنش میشی یا نه!! مامان خیلی جوش میزنه بخاطر این اتفاقا. امروز صبحم بخاطر دعوای ما کلی حالش بد شد و فشارش افتاد...
سر کلاس نشسته بودم و داشتم یادداشتای استاد درباره لنز واید رو یادداشت میکردم.
استاد زندی: خانم جاهد لطفا بیاید اینجا و درباره لنز های مختلفی که تا امروز یاد گرفتید توضیح بدید.
_چشم استاد.
بلند شدم و رفتم که میز استاد و دوربین رو دستم گرفتم.
صدام یکم میلرزید ولی اعتماد به نفسمو حفظ کردم و گفتم : ما به طور کلی چهار نوع لنز داریم. لنز تله، لنز واید، لنز معمولی، لنز فیش آل؛ خب لنز تله یعنی...
یهو صدای گوشیم از جیب مانتوم بلند شد. صدای زنگشم آهنگ ماه عسل حامد بود. با یه ببخشید رو به استاد خواستم گوشی رو خاموش کنم که یهو دیدم شماره فاطمه اس! ولی اون که الان باید مدرسه باشه!! دل شوره به دلم افتاد!!
_ببخشید استاد میشه برم بیرون جواب بدم؟!!
استاد زندی: همینجا جواب بدید!
نگاه کل کلاس بهم خیره بود ولی دلمو به دریا زدم و جواب دادم.
_الو!!
فاطمه با هق هق: فائزه پاشو بیا بیمارستان زود باش!!
با ترس فریاد کشیدم: خدا مرگم بده چیشده؟!!
فاطی: مامانت سکته کرده... زود باش بیا...!!
فاطمه که این حرفو زد گوشی از دستم افتاد و تمام بدنم سست شد.
نشستم روی صندلی استاد و صورتمو با دستام گرفتم...
استاد و بچه ها دوییدن طرفم...
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
با اشک طول راهرو بیمارستان رو طی کردم تا به اتاق مامان رسیدم. بابا روی صندلی نشسته بود و با دست سرشو گرفته بود. فاطمه به دیوار تکیه داده بود و داشت قرآن میخوند.
_چیشده؟؟! مامانم کجاست؟؟!
فاطی: آروم باش فائزه حالش بهتره... دکتر گفت خطر رفع شده! تازه منتقلش کردن بخش. به سمت در رفتم که فاطمه گفت: صبرکن الان دکتر داره معاینه میکنه نمیتونیم بریم داخل صبر کن...!!
کنار بابا نشستم و با بغض گفتم: مامان چیشده بابا؟؟!
بابا: امروز فاطمه زود تعطیل کرده مدرسه شون رفته در خونه تا در خونه رو باز کرده دیده مامانت بیهوش افتاده وسط آشپزخونه؛ خیلی نگران شده بود فاطمه؛ بدجورم به من خبرداد چی شده...!!
_بابا...!!
بابا: بله؟!
_مامان چرا اینجوری شد؟!!
بابا از جاش بلند شد و با حرص گفت: بخاطر همه غصه هایی که از دست تو یه دختر میخوره!!
بابا رفت و من اشکام دوباره جاری شد!
فاطمه اومد کنارم نشست و گفت: فائزه...؟!
_جانم...؟!!
فاطی: دکتر میگفت حال مامان اصلا خوب نیست! میگفت... میگفت اگه یه بار دیگه فشار عصبی بهش وارد شه معلوم نیست چه اتفاقی میوفته...!!
سکوت کرد...
منتظر نگاهش کردم...
ادامه داد: میدونی این فشار عصبی ناشی از چیه؟!! از دعواهای هر روزه تو و بابات...!!
_اینا رو داری به من میگی؟؟ چرا به خودش نمیگی که این قدر زور نگه؟؟ بزار اومد جلو خودت بگو...
فاطی نفس عمیقی کشید و گفت: سادات...
_جانم...؟!!
فاطی: بیا و بخاطر مامانتم که شده تو کوتاه بیا...!!
_چی؟؟ چی داری میگی فاطی؟؟
فاطی: فائزه...
بخاطر عشقت از عشقت گذشتی... کارت کوچیک نبود فائزه...
چهره خودتو جلو همه خراب کردی تا اون خراب نشه...
ولی...
ولی بیا بازم گذشت کن...
با بغض گفتم: از چی بگذرم فاطمه...؟!! از چی...؟!! قلبی برای من نمونده که بخواد گذشت کنه...!!
فاطی: آبجی گلی... الهی فدات شم... بیا و به وصلت با مهدی رضایت بده...!! _چی داری میگی فاطمه؟؟! من از اون متنفرم...!! من محمدو...!!
سکوت کردم تا بغضم نشکنه...
فاطی: محمدت تموم شد...
برای همیشه...
فائزه خودت اینجوری خواستی...
خودت خواستی بره...
محمد دیگه برای تو نیست...
چرا خودتو زدی بخواب...
فائزه...!!
بیا و بخاطر آرامش پدر و مادرتم که شده دل بده به مردی که دوسش نداری...
شاید تو طول زندگیم علاقه ایجاد شد... ولی حداقل اینکه دل خانوادت ازت راضی میشه...
حرفای فاطمه مثل پتک میخورد تو سرم! بغض کردم و دوییدم و از بیمارستان اومدم بیرون؛ روی نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم! باید فکر میکردم! باید تصمیم میگرفتم!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈