-| #مکتوب
میگنهرکینفسشتنگمیشہ
تویبیمارستانبستریشمیکنند
خدایامانفسمونتنگحسینہ!
کجابستریشیمخوبه؟:))
+بہقول مهدی رسولی:
دواۍدردم
بزارمنمبیامحرم
دورتبگردم:)))
#ڪربݪا
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
Mehdi Rasouli - Havato Kardam [SevilMusic].mp3
10.43M
+بہقول مهدی رسولی:
دواۍدردم
بزارمنمبیامحرم
دورتبگردم:)))
مهدی رسولی🎤
❃| @havaye_zohoor |❃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌺 سوره ی جمعه 🌺
ﺑِﺴْﻢِ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ﺍﻟﺮَّﺣْﻤَـٰﻦِ ﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢِ
ﻳُﺴَﺒِّﺢُ ﻟِﻠَّـﻪِ ﻣَﺎ ﻓِﻲ ﺍﻟﺴَّﻤَﺎﻭَﺍﺕِ ﻭَﻣَﺎ ﻓِﻲ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﺍﻟْﻤَﻠِﻚِ ﺍﻟْﻘُﺪُّﻭﺱِ ﺍﻟْﻌَﺰِﻳﺰِ ﺍﻟْﺤَﻜِﻴﻢِ ﴿١﴾ ﻫُﻮَ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﺑَﻌَﺚَ ﻓِﻲ ﺍﻟْﺄُﻣِّﻴِّﻴﻦَ ﺭَﺳُﻮﻟًﺎ ﻣِّﻨْﻬُﻢْ ﻳَﺘْﻠُﻮ ﻋَﻠَﻴْﻬِﻢْ ﺁﻳَﺎﺗِﻪِ ﻭَﻳُﺰَﻛِّﻴﻬِﻢْ ﻭَﻳُﻌَﻠِّﻤُﻬُﻢُ ﺍﻟْﻜِﺘَﺎﺏَ ﻭَﺍﻟْﺤِﻜْﻤَﺔَ ﻭَﺇِﻥ ﻛَﺎﻧُﻮﺍ ﻣِﻦ ﻗَﺒْﻞُ ﻟَﻔِﻲ ﺿَﻠَﺎﻝٍ ﻣُّﺒِﻴﻦٍ ﴿٢﴾ ﻭَﺁﺧَﺮِﻳﻦَ ﻣِﻨْﻬُﻢْ ﻟَﻤَّﺎ ﻳَﻠْﺤَﻘُﻮﺍ ﺑِﻬِﻢْ ۚ ﻭَﻫُﻮَ ﺍﻟْﻌَﺰِﻳﺰُ ﺍﻟْﺤَﻜِﻴﻢُ ﴿٣﴾ ﺫَٰﻟِﻚَ ﻓَﻀْﻞُ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ﻳُﺆْﺗِﻴﻪِ ﻣَﻦ ﻳَﺸَﺎﺀُ ۚ ﻭَﺍﻟﻠَّـﻪُ ﺫُﻭ ﺍﻟْﻔَﻀْﻞِ ﺍﻟْﻌَﻈِﻴﻢِ ﴿٤﴾ ﻣَﺜَﻞُ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﺣُﻤِّﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺘَّﻮْﺭَﺍﺓَ ﺛُﻢَّ ﻟَﻢْ ﻳَﺤْﻤِﻠُﻮﻫَﺎ ﻛَﻤَﺜَﻞِ ﺍﻟْﺤِﻤَﺎﺭِ ﻳَﺤْﻤِﻞُ ﺃَﺳْﻔَﺎﺭًﺍ ۚ ﺑِﺌْﺲَ ﻣَﺜَﻞُ ﺍﻟْﻘَﻮْﻡِ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﻛَﺬَّﺑُﻮﺍ ﺑِﺂﻳَﺎﺕِ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ۚ ﻭَﺍﻟﻠَّـﻪُ ﻟَﺎ ﻳَﻬْﺪِﻱ ﺍﻟْﻘَﻮْﻡَ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﻴﻦَ ﴿٥﴾ ﻗُﻞْ ﻳَﺎ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﻫَﺎﺩُﻭﺍ ﺇِﻥ ﺯَﻋَﻤْﺘُﻢْ ﺃَﻧَّﻜُﻢْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺀُ ﻟِﻠَّـﻪِ ﻣِﻦ ﺩُﻭﻥِ ﺍﻟﻨَّﺎﺱِ ﻓَﺘَﻤَﻨَّﻮُﺍ ﺍﻟْﻤَﻮْﺕَ ﺇِﻥ ﻛُﻨﺘُﻢْ ﺻَﺎﺩِﻗِﻴﻦَ ﴿٦﴾ ﻭَﻟَﺎ ﻳَﺘَﻤَﻨَّﻮْﻧَﻪُ ﺃَﺑَﺪًﺍ ﺑِﻤَﺎ ﻗَﺪَّﻣَﺖْ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ ۚ ﻭَﺍﻟﻠَّـﻪُ ﻋَﻠِﻴﻢٌ ﺑِﺎﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﻴﻦَ ﴿٧﴾ ﻗُﻞْ ﺇِﻥَّ ﺍﻟْﻤَﻮْﺕَ ﺍﻟَّﺬِﻱ ﺗَﻔِﺮُّﻭﻥَ ﻣِﻨْﻪُ ﻓَﺈِﻧَّﻪُ ﻣُﻠَﺎﻗِﻴﻜُﻢْ ۖ ﺛُﻢَّ ﺗُﺮَﺩُّﻭﻥَ ﺇِﻟَﻰٰ ﻋَﺎﻟِﻢِ ﺍﻟْﻐَﻴْﺐِ ﻭَﺍﻟﺸَّﻬَﺎﺩَﺓِ ﻓَﻴُﻨَﺒِّﺌُﻜُﻢ ﺑِﻤَﺎ ﻛُﻨﺘُﻢْ ﺗَﻌْﻤَﻠُﻮﻥَ ﴿٨﴾ ﻳَﺎ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﺁﻣَﻨُﻮﺍ ﺇِﺫَﺍ ﻧُﻮﺩِﻱَ ﻟِﻠﺼَّﻠَﺎﺓِ ﻣِﻦ ﻳَﻮْﻡِ ﺍﻟْﺠُﻤُﻌَﺔِ ﻓَﺎﺳْﻌَﻮْﺍ ﺇِﻟَﻰٰ ﺫِﻛْﺮِ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ﻭَﺫَﺭُﻭﺍ ﺍﻟْﺒَﻴْﻊَ ۚ ﺫَٰﻟِﻜُﻢْ ﺧَﻴْﺮٌ ﻟَّﻜُﻢْ ﺇِﻥ ﻛُﻨﺘُﻢْ ﺗَﻌْﻠَﻤُﻮﻥَ ﴿٩﴾ ﻓَﺈِﺫَﺍ ﻗُﻀِﻴَﺖِ ﺍﻟﺼَّﻠَﺎﺓُ ﻓَﺎﻧﺘَﺸِﺮُﻭﺍ ﻓِﻲ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَﺍﺑْﺘَﻐُﻮﺍ ﻣِﻦ ﻓَﻀْﻞِ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ﻭَﺍﺫْﻛُﺮُﻭﺍ ﺍﻟﻠَّـﻪَ ﻛَﺜِﻴﺮًﺍ ﻟَّﻌَﻠَّﻜُﻢْ ﺗُﻔْﻠِﺤُﻮﻥَ ﴿١٠﴾ ﻭَﺇِﺫَﺍ ﺭَﺃَﻭْﺍ ﺗِﺠَﺎﺭَﺓً ﺃَﻭْ ﻟَﻬْﻮًﺍ ﺍﻧﻔَﻀُّﻮﺍ ﺇِﻟَﻴْﻬَﺎ ﻭَﺗَﺮَﻛُﻮﻙَ ﻗَﺎﺋِﻤًﺎ ۚ ﻗُﻞْ ﻣَﺎ ﻋِﻨﺪَ ﺍﻟﻠَّـﻪِ ﺧَﻴْﺮٌ ﻣِّﻦَ ﺍﻟﻠَّـﻬْﻮِ ﻭَﻣِﻦَ ﺍﻟﺘِّﺠَﺎﺭَﺓِ ﻭَﺍﻟﻠَّـﻪُ ﺧَﻴْﺮُ ﺍﻟﺮَّﺍﺯِﻗِﻴﻦَ ﴿١١﴾
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هر کس سوره جمعه را در هر شب جمعه تلاوت کند کفاره ی گناهان او خواهد بود ماببن این جمعه تا جمعه ی دیگر
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#سلام_امام_زمانم💚
و تو آن خوبترين خبري
که خداوند،
عالم را از شوق آن
پُر خواهد کرد ....
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لولیک الفرج 🌤
『🕊🤍』
تمامثانیههاشاهدایندردند
کهمنبدونتومیمیرمونمیمیرم💔🚶🏿♂ . .
❣¦↵ #حسیندهلوی🕊
⃟꙰❣¦↵ #امامزمانمـ✨
🕊🌹🕊
اول صبح فداے تو شدن را عشق است
غزلے ناب براے تو شدن را عشق است
خواب آلوده ام و منگ و خمارم اما
مست در حال و هواے تو شدن را عشق است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام غریب زمانہ✋❤️
⌞♥️⌝
𝑓𝑜𝑙𝑙𝑜𝑤 𝑦𝑜𝑢𝑟 ℎ𝑒𝑎𝑟𝑡, 𝑏𝑢𝑡 𝑡𝑎𝑘𝑒 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑚𝑖𝑛𝑑 𝑡𝑜𝑜 🫀
قلبتو دنبال کن اما عقلتم با خودت ببر.
#عاشقانہ_مذهبی
🧡 @havaeye_zohoor
#طنز_جبهه
رضا مجروح🤕 شده بود و توی بیمارستان🏩 بستری بود.🩺
ما هم اومده بودیم مرخصی🛌...😍
با بچه ها قرار گذاشتیم🤝 بعد از نماز جمعه🧎♂ بریم ملاقات رضا.😉
نماز جمعه🧎♂که تموم شد سوار موتورها 🏍🏍شدیم.
و باهم راهی🚶♂🚶♂ بیمارستان🏩 شدیم...
هنوز ساعت⏰ ملاقات نشده بود.😟
لب و لوچمون آويزون شد.😕
مجتبی که سر و زبون دار بود، رفت نگهبانی و با یه ترفندی رضایت نگهبان👮♂ رو جلب کرد.😝😉
نگهبان 👮♂هم بالاخره اجازه داد و ما با دردسر های زیاد تونستیم بریم پیش رضا.😩
وقتی رسیدیم دیدیم پای🦶 رضا رو گچ گرفتند.😵💫
و خواهرش🧕 هم به عنوان کمک همراهش هست.😊
تا رسیدیم همه از گشنگی ضعف کرده بودیم.😖😣
چشممون به شیرینی🍰 و میوه ای🍎 که برای رضا آورده بودند، افتاد.👀
آب از دهنمون راه افتاد...🤤
با گفتن یک دو سه ای✌️، آماده مسابقه خوردن😋 شدیم و حمله کردیم.🤩😝
خلاصه که بساط شلوغ کردن برپا شد.😆😍
فکر میکنم یک ربع⌚️ بعد از این ماجرا گذشته بود و ماهم همچنان داشتيم دخل خوراکی ها🧁رو در می آوردیم؛😋
که خواهر رضا🧕 با تعجب رو به ما کرد و گفت:
کاش یکی از شماها حال رضا رو هم می پرسیدید.!!!😕😒😳
تازه متوجه شدیم بعد از سلامی که دادیم، فقط خوردیم و شلوغ کردیم.🤭😅
از خجالت آب شدیم..🫣
فوری برای اینکه ضایع تر نشیم😁خودمونو به کوچه علی چپ زدیم😉 و گفتیم:
راستی رضا، تو به چه اجازهای مجروح شدی؟😠
حالا چرا پاتو گچ گرفتی؟؟!!😏
کاه گل که بهتر بود ارزون تر هم درمیومد.🙄😂
برای اینکه گندکاری که زده بودیم رو بیشتر جمع کنیم،😉حمله کردیم به گچ پای🦶 رضا.😅
و تا میتونستیم روش چرت و پرت نوشتیم✍ و نقاشی کشیدیم.😂
در عرض چند دقیقه موفق شدیم با خودکار🖊، رنگ گچ رو عوض کنیم..😌😎😆
#باهم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
#قسمت_اول
#فصل_اول
توی ماشین نشسته بودیم . آهنگ مورد علاقه ام رو پلی کردم و دوباره توی سکوت به همه اتفاقاتی که امشب رخ داد، فکر میکردم . سپهر یه نگاه معناداری بهم انداخت و آهنگ رو قطع کرد.
_ چرا آهنگو قطع کردی؟
_ ریحانه ! چرا امشب همش با سینا حرف میزدی و باهاش گرم گرفته بودی؟ پیش خودت نگفتی سینا درباره خواهرِ دوست صمیمیش چه فکری میکنه؟
اخمام رفت توی هم و گفتم:«این چه حرفیه؟چرا فکر میکنی چیزی بین ما بوده؟مگه تو به من اعتماد نداری؟»
خیالش که راحت شد گفت:«چرا خواهری!بیشتر از چشمهام بهت اعتماد دارم.»
کمی مکث کرد،آهی کشید و ادامه داد:
بعد از مرگ مادرمون ، من سعی کردم همه جوره هواتو داشته باشم و نذارم آب توی دلت تکون بخوره،فکر میکردم بابای نامردمون توی این هدف کمکم میکنه! اما اون با ازدواج دوباره اش و مهاجرت به کانادا،چهره واقعیش رو نشون داد.»
سرم رو چرخوندم سمت پنجره و محو تماشای بیرون شدم.
سپهر همچنان ادامه داد:«اما تنها معرفتی که پدرمون از خودش نشون داد،این بود که کارخونه و چند تا از ویلاهای شمال و این ماشین رو به نامم زد تا هردومون توی سختی نباشیم.»
من که دلم نمی خواست خاطرات تلخ گذشته رو به یاد بیارم، با حالتی معترضانه گفتم:«نمی خوام درباره اش چیزی بشنوم .پدرمون همسر جدیدش رو به ما ترجیح دادو همراهش رفت کانادا.این ملک و کارخونه هم وظیفه اش بوده که به ما بده.البته معلومه که بقیه اموالش رو قراره بده به همسر عزیزش...»
سپهر سری به نشانه تاسف تکون داد و آهنگ رو دوباره پلی کرد.
رسیدیم خونمون، ریموت رو زد و رفتیم توی پارکینگ.
از ماشین پیاده شدیم.
خونمون بیشتر شبیه قصر بود و خیلی از آدما حسرت داشتن چنین خونه ای رو میکشیدن .
اما برای من مثل زندان بود .
از نظر من ، خونه ای که توش خانواده زندگی نمی کنه،هیچ صفایی نداره!
سپهر درِ پذیرایی رو باز کرد و رفتیم داخل.
خونه ای دوبلکس با پذیرایی بسیار بزرگ که جمعا سه دست مبل در قسمت های مختلفش چیده شده بود.
پله های شیشه ای که رو به روی درِ پذیرایی قرار داشت و تا طبقه بالا ، بصورت پیچ دار نصب شده بود.
لوستر بزرگ مرواریدی که چشم ها رو به خودش خیره میکرد.
خسته از پله ها بالا رفتم و به اتفاقات امشب فکر میکردم که صدای پیامک موبایلم، منو از فکر بیرون آورد...
به ساعت مچیم نگاه کردم.ساعت 3:36 نصف شب بود.
صفحه موبایلمو روشن کردم وپیام رو باز کردم. شماره ناشناس بود.
نوشته شده بود:«بابت امشب ازتون ممنونم.خیلی خوش گذشت، به امید دیدار دوباره شما...سینا»
یک لحظه جا خوردم! سینا؟شماره منو از کجا پیدا کرده؟
سینا همون پسری بود که توی پارتی امشب همش به من نزدیک میشد تا با من دوست بشه.
اول خواستم کلی بد و بیراه بهش بگم تا دیگه مزاحم نشه. اما خودمو منصرف کردم.
چون اون دوست سپهر بود و اگه من بی ادبانه رفتار می کردم،آبروی برادرم می رفت. به همین دلیل بی تفاوت بهش، رفتم توی اتاق وروی تخت دراز کشیدم...
یادم اومد مانتویی که تنم کرده بودم، کثیف شده.
چون امشب سینا با چنگال بهم شیرینی تعارف کرد،از بخت بدش شیرینی از سرِ چنگال افتاد روی مانتوی من و خیلی ضایع شد.
از روی تخت بلند شدم و جلوی آینه قدی اتاقم ایستادم .
سر تا پای خودم رو بردم زیر ذره بین! یک مانتوی کرم رنگ با شکوفه های طلایی،شال صورتی با شلوار لی لول قد90.
از تیپم خوشم اومد و برای خودم شکلک درآوردم.
نشستم روی صندلی، به صورتم دستی کشیدم و خیره خیره توی آینه نگاه کردم.
چهره واقعا زیبایی داشتم و هرکسی که منو میدید، همینو میگفت...
🧡 @havaye_zohoor
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️