🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_سه
#فصل_اول
شب شده بود....خسته و کوفته برگشتیم خونه...
نیاوفر منو رسوند خونه و خودش رفت...
هاجر خانم آماده شده بود که بره خونشون...
با لبخند سلامی بهم کرد و گفت:
_ریحانه خانم، همه ی کارها رو انجام دادم، کل خونه رو جارو زدم، درختای توی حیاط رو آب دادم...فقط میوه ها رو نشستم که تا فرداشب پژمرده نشن...
شیرینی ها هم که توی جعبه توی یخچال هست...
فردا زود تر میام همه کارهارو با چند تا مستخدم دیگه انجام بدیم...
آقا سپهر هم تازه اومدن، خواستم براشون شام بکشم گفتن صبر میکنن با شما شام بخورن..
به نشانه رضایت سری تکون دادم و گفتم:
_ممنون خسته نباشی... باشه خودم بیدارش میکنم
هاجر خانم خداحافظی کرد و رفت.
منم رفتم سمت پله ها...
خرید هامو گذاشتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم...
و رفتم سمت اتاق داداش...
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم...
خواب بود...نشستم بالا سرش و بهش نگاه کردم...
این مرد مثل یک کوه همیشه پشت من بود و نمیذاشت آب توی دلم تکون بخوره...
دستمو گذاشتم روی سینش و تکونش دادم...
آهسته صدا زدم:
_داداش....داداش سپهر.....سپهر جان...
آهسته چشماشو باز کرد و بعد از چند ثانیه بهم لبخند زد و گفت:
_ببخشید شما حوری بهشتی هستین؟
بالشتک روی مبل اتاقشو برداشتم و محکم زدم توی صورتش و با خنده گفتم:
_خیلی دیوونه ای....نخیر ، من منم....ریحانه سامری ...شناختی یا بیشتر معرفی کنم؟
درحالیه صورتشو با دستاش گرفته بود، از روی تخت بلند شد و با آخ بلندی گفت:
_حالا چرا میزنی؟ ازت تعریف کردماااا
خنده ای رفتم و گفتم:
_بیا پایین شام بخوریم...
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.....
رفتم توی آشپزخونه و غذا رو کشیدم....منتظر موندم که سپهر هم بیاد...
بعد از چند دقیقه اومد توی آشپز خونه و پشت میز نشست...
_خب...چه خبر ریحانه؟ چیا خریدین؟؟
لباس مناسب پیدا کردین؟؟
همونطوریکه داشتم برای خودم دوغ میریختم گفتم:
_آره، ولی خیلی خسته شدم...
_چراا؟
_بخاطر نیلوفر....زن توعه دیگه...صابون تو به تنش خورده...شده مثل خودت ولخرج و سخت پسند...
هرچی بهش میگم بیا از همین اولین پاساژ خرید کنیم ، میگه نه باید همه جا رو بگردیم بهترین لباسو پیدا کنیم...
سپهر شروع کرد به خندیدن و گفت:
_خوبه...خوشم اومد از کارش..
حرصی بهش نگاه کردم و گفتم:
_همین؟! پاهام دیگه جون نداره از بس که از این مغازه به اون مغازه رفتیم....
شام مونو خوردیم و با شب بخیر به سپهر رفتم توی اتاقم و خوابیدم....
فرداشب قرار بود شاهرخ به همراه خانوادش برای خواستگاری بیان خونه ما...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_سه
#فصل_دوم
با غر و گلایه گفتم:
_مهراد آخه این چه کاریه!
_برای چی عزیزم
_از وقتی که باهات ازدواج کردم، ماشینم توی پارکینگ در حال خاک خوردنه...هر جا میخوام برم، تو میایی دنبالم و منو میرسونی...حتی دانشگاه...باور کن دخترای دانشگاه منو کچل کردن...
با خنده پرسید:
_مگه چی شده؟!!
_همش ازم میپرسن استاد رادمهر چجوریه....خوشبحالت خانم سامری...استاد تا بحال بهت گفته دوستت داره؟تا بحال با هم شام خوردین؟ رنگ چشمای استاد رادمهر چه رنگیه؟؟ به ما دخترا که نگاه نمیکنه....تابحال به تونگاه کرده؟؟.
بهت لبخند زده؟؟ سوار ماشینش که میشی چه حس و حالی داری؟
بلند بلند میخندید و منم از پشت تلفن، هزاران بار قربون صدقه ش میشدم....
_واقعا ریحانه؟؟؟؟این سوالا رو ازت میپرسن؟؟؟
با غر گفتم:
_بله که میپرسن....
_تو چی جوابشونو میدی؟
_هیچی...فقط بهشون میگم که چقدر فضولن
خنده ای رفت و گفت:
_آفرین....خیلی بهشون رو نده...دانشجوهای کنجکاوی هستن...
پوفی کشیدم و گفتم:
_راستی مهرداد....
_جونم عزیزم...
_داداش سپهر دیروز باهام صحبت کرد و قرار شد بریم محضر برای اینکه اسناد شرکت ها رو به نامم بزنه..
_مبارک باشه...بسلامتی...
_ولی من میترسم مهرداد...
_چرا عزیزدلم؟
_من نمیتونم از عهده ی اون شرکت ها بر بیام....
مکثی کردم و ادامه دادم:
_از طرفی، با شاهرخ شریک میشم....
سکوت کرده بود...خودشم نگران شده بود اما وانمود کرد که اتفاق مهمی نیست...
_ببین ریحانه جان، اصلا مهم نیست که طرف مقابلت چه کسی باشه....فقط باید خوب هواستو جمع کنی تا خدایی نکرده سرت کلاه نره...
لبخندی زدم و از پشت تلفن گفتم:
_چرا....اینکه طرف مقابلت چه کسی باشه، مهمه...
مکثی کردم و با خنده ادامه دادم:
_اینکه مقابلم استاد رادمهر باشه....
خنده ای رفت و گفت:
_ای بابا ریحانه جان....شما که همه ی حرف ها رو ربطش میدی به من ....
_مگه غیر اینه؟!مگه تو همه ی زندگیم نیستی؟
سکوت کرده بود...
نمیدونستم الان داره خجالت میکشه یا داره لذت میبره....اما من، ریحانه سامری، اعتراف میکردم به اینکه دلبسته و شیفته ی این مرد شدم و نمیتونم برای لحظه ای، دوریشو تحمل کنم...
من از لحاظ مالی هیچی کم نداشتم...
همیشه بهترین سفر هاو لباس و طلا ها رو داشتم...
اما به مرد ها ذره ای اعتماد نداشتم ازشون متنفر بودم....
بارها از خودم پرسیدم که مهرداد کیه؟ مگه چه ویژگی داره که تا این حد، من رو عاشق خودش کرده...
من دختر مغروری بودم که هیچ پسری جرات نداشت بهم نزدیک بشه یا باهامحرف بزنه....دختر پولداری بودمکه همه آرزشون بود که برای یک دقیقه توی ماشین مدل بالایی مثل ماشین من بشینن....
اما من...چشم روی همهی دارایی هام بسته بودم و فقط مهرداد رو می دیدم....
تمام هوش و حواسم پیش مهرداد بود....
از ساعت برگزاری کلاسهاش با خبر بودم
هرروز منتظر می موندم تا کلاسش تموم بشه و من بهش زنگ بزنم....
صدای مهربونشو بشنوم و توی دلم قربون صدقهشبرم....
چشمام هیچ جا رو نمی دید به جز مهرداد...
لحظه شماری میکردم که خیلی زود عروسی کنیم تا هرروز کنارم باشه...
اون شب مهرداد اومد دنبالم و رفتیم خونه پدرشوهرم.....
مهمانها اومدن وتاریخ مراسم عقد رو انتخاب کردن...
زهرا خیلی خوشحال بود...هیجانش رو ابراز نمیکرد اما برای من که بهش نزدیک بودم، کاملا مشخص بود...
حسین آقا هم داشت داماد خانواده رادمهر میشد....
البته تنها داماد این خانواده....
مثل مهردادم بود...باایمانو البته خوش تیپ....
به زهرا میومد....بنظرم زوج خوبی میشدن....
قرار شد آخر هفته عقد کنن...
صلواتی فرستادند و شیرینی رو باز کردن....
مادر داماد،حلقه نشون رو از توی جعبه در آورد و توی دست زهرا کرد...
زهرا دیگه واقعا عروس اون خانواده شده بود....
براش خیلی خوشحال بودم....
چون برام مثل یک خواهر بود...خواهری مهربون و دلسوز....
برای پدرشوهرم سخت بود که تنها دخترش رو عروس کنه....
اما بلاخره هرکسی یه روزی باید ازدواج کنه و به زندگیش سامان ببخشه....
مهمانها بعد از صرف شام، خداحافظی کردند و رفتن....
چادر رنگی رو از سرم برداشتم و گذاشتم رو مبل،کنارمهرداد....
سرش توی گوشی بود....
رفتم سمت اتاق زهرا تا یکم باهم حرف بزنیم....
تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شدم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_سه
#فصل_سوم
خانم دکتر با شوخی بهم نگاه کرد و گفت:
_عزیزم....متاسفانه باید بهت بگم که از این به بعد، خودتو برای دعواهای این وروجکا آماده کن...هم قبل از اینکه به دنیا بیان، و هم بعدش....
لبخندم عمیق تر شد...
خانم دکتر دستگاه رو روی شکمم چرخوند و گفت:
_خداروشکر هردوشون سالم هستن...
توی دلم خداروشکر کردم....
خانم دکتر ادامه داد:
_اگه دخترمون شبیه مامان خوشگلش بشه که خیلی عالی میشه....
شاهرخ با شوخی پرسید:
_پسرمون شبیه پدرش نشه؟
خانم دکتر از بالای عینک به شاهرخ نگاهی انداخت و بعد با لبخند گفت:
_چرا که نه....پدرش شبیه خارجی هاست...چی از این بهتر....
خنده ام گرفته بود...با لبخند گفتم:
_خانم دکتر همسرم انگلیس به دنیا اومدن....
با تعجب به شاهرخ نگاه کرد و بعد با خنده پرسید:
_یعنی الان این دو تا وروجکمون دو رگه هستن؟
شاهرخ با ذوق گفت:
_تقریبا بله...
_برای چی میگید تقریبا؟
_چون پدر و مادرم هردو ایرانی هستن...اما پدربزرگ پدرم انگلیسی بودن...
خانم دکتر که خیلی ذوق کرده بود گفت:
_خب اینکه تقریبا نیست دیگه....این دوتا فسقلی دو رگه محسوب میشن...
هروقت از کلمه ی وروجک یا فسقلی استفاده میکرد، قند توی دلم آب میشد...
خانم دکتر بهم نگاهی کرد و با لبخند گفت:
_خوشگلم میتونی بلند شی....
آهسته بلند شدم و لباسمو مرتب کردم...
خانم دکتر همونطوریکه داشت توی یک برگه چیزی مینوشت گفت:
_دخترم، از این به بعد باید خیلی از خودت مراقبت کنی....شما الان داری از دوتا بچه نگهداری میکنی و این ممکنه برات خیلی سخت باشه...
و بعد به شاهرخ گفت:
_همسرتون نباید به هیچ وجه وچار اضطراب و تنش بشه و از لحاظ غذایی باید بهشون رسیدگی بشه....
و بعد دوباره به من نگاه کرد و ذوق گفت:
_از بچه انگلیسی هامون خوب مراقبت کنی هااا...
با خنده گفتم:
_چشم خانم دکتر....
بعد از تشکر و خداحافظی با خانم دکتر، از اتاقبیرون اومدیم....
شاهرخ چند تا تراول صدهزار تومانی گذاشت روی میز خانم منشی و گفت:
_خدمت شما...
خانم منشی با تعجب گفت:
_اما شما کهقبلا حسابکردین....
شاهرخ با لبخند گفت:
_این شیرینیه....
خانم منشی با خنده ابروشو بالا انداخت و به مننگاه کرد و پرسید:
_بچه تون پسره؟
با تعجب پرسیدم:
_برای چی؟
با لبخند و ذوق گفت:
_آخه اکثر زوج هایی که اینجا میان، همش اضطراب دارن که نکنه بچشون دختر باشه....حانواده هایی که بچه شون پسره، مثل همسر شما شیرینی میدن...
ناراحت شدم....مگه دختر داشتن بد بود؟؟
❃| @havaye_zohoor |❃