♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_نه
#فصل_اول
ماشین رو روشن کردم و بعد از اینکه شیدا رو رسوندم خونشون، خودم هم راهی خونه شدم.
سرم خیلی درد میکرد...
هاجر خانم برای من تنها سفره رو پهن کرد و من شروع کردم به خوردن نهار...
دو سه روز گذشت....
یه شب ،حالم خیلی بد بود..
توی اتاقم خواب بودم
با صدای جر و بحث از خواب پریدم.
هوا تاریک بود.
به سختی موبایلمو پیدا کردم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت ده شب بود.
از جام بلند شدم و لامپ اتاقمو رو شن کردم.
صدای داداش سپهر میومد که میگفت:
_نیلوفر، من جواب شاهرخ رو چی بدم؟ما با هم قرا گذاشتیم
_آخه کدوم قرار سپهر جان؟ اونا فقط یه خواستگاری ساده کردن، دلیل نمیشه که هیچخواستگار دیگه ای راه ندیم...
چی داشتم می شنیدم، خواستگار دیگه؟؟!
یعنی کی میتونست باشه؟
نیلوفر ادامه داد:
_حالا استاد دانشگاه ریحانه هم بیاد خواستگاریش،چیزی عوض نمیشه که...اصلا شاید قسمت بود با استادش ازدواج کنه.
خیالم راحت شد، استادرادمهر کار خودش رو کرده بود.
با احتیاط رفتم سمت پله ها...
نیلوفر تا منو دید ،لبخندی زد و گفت:
_سلام عزیزم، شبت بخیر، چه عجب بیدار شدی خوشگل خانم...
خنده ای کردم و خطاب به هردوشون گفتم:
_سلام،حالتون چطوره
داداش نگاهی بهم انداخت و لبخندی کنج لبش نشست.
رفتم صورت هردوشون رو بوسیدم و گفتم:
اتفاقی افتاده که اینجوری داد و بیداد میکردین؟
نیلوفر گفت:
_نه قربونت، فقط اینکه فرداشب داره برات خواستگار میاد
تعجب کردم و گفتم؟
_دوباره؟؟
نیلوفر خندید و گفت:
_حالا بپرس طرف کی هست؟
_خب کیه؟
_آقای رادمهر استاد دانشگاه جنابعالی...
هین بلندی کشیدم وخیلی تعجب کردم.
گفتم:
_راست میگی نیلوفر؟
خنده ای کرد و خطاب به داداش گفت:
_میبینی سپهر؟هنوز از راه نرسیده خوشحالی توی صورت ریحانه موج میزنه
داداش لبخندی زد و خطاب به من گفت:
_شاهرخ چی ریحانه؟مگه شما با هم حرف نزدین و قرار نشد با هم ازدواج کنین؟
سکوت رو ترجیح دادم چون مطمئن بودم اگه کلمه ی اشتباهی به کار ببرم، ممکنه داداش خواستگاری فرداشب رو کنسل کنه.
سرم رو انداختم پایین و نیلوفر به دادم رسید و گفت:
_این چه حرفیه سپهر جان؟کدوم قول و قرار؟بذار اینا فرداشب بیان ،هرکدوم بهتر بود همون رو انتخاب میکنیم...
نفس عمیقی کشیدم و خطاب به هاجر خانم گفتم:
_شام چی داریم هاجر خانم؟
با همون لبخند مادرانه اش گفت:
_پلو ماهی خانم...
لبخندی زدم و گفتم:
_لطفا سفره رو بچین که دارم ضعف میکنم
بنده خدا فورا از جاش بلند شد و رفت توی آشپز خونه...
داداش بلند گفت:
_هاجر خانم ساعت ده شب هست شما برو خونتون بچه هات تنهان، نیلوفر براش سفره رو میچینه
نیلوفر لبخندی زد و اومد توی آشپز خونه و مشغول آماده کردن میز شد...
هاجر خانم با اصرار بلاخره راضی شد بره خونشون، خیلی خوشحال شد
اما من داشتم به استاد فکر میکردم.
به اینکه نکنه جا بزنه، یا اصلا فکر بدی درباره من داشته باشه...
بلاخره فرداشب فرا رسید
خیلی اضطراب داشتم چون نمیخواستم کاری انجام بدم که استاد فکر کنه من دارم جلوش خودنمایی میکنم.
یک دست لباس خیلی ساده برداشتم و پوشیدم.
نیلوفر اومد داخل اتاق و تا لباسامو دید،فورا داد زد:
_این چه لباسیه ریحانه؟سریع درش بیار ، برو همون لباسی که برای خواستگاری شاهرخ پوشیده بودی رو بپوش.
_ولی نیلوفر اون خیلی مجلسیه
_ببخشیدا، امشبم یه جور مجلسه دیگهه، جلوی استادت باید حفظ آبرو کنی،زود باش اینارو دربیار...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_نه
#فصل_دوم
حالم خیلی بد بود...
در یک لحظه، زندگیم زیر و رو شده بود...
داشتم مهردادم رو از دست میدادم...
کاری ازم برنمیومد....
شاهرخ تهدید کرده بود مهرداد رو میکشه...
بلند شد با همون وضعش، نماز صبحشو خوند...
منم به خاطر اون ، نمازمو خوندم...
سجادمو زود تر جمع کردم و نشستم و به دیوار تکیه دادم...
نیمرخ مهرداد رو میدیدم...
داشت با تسبیح ذکر می فرستاد...
نگاهش میکردم و چشمام پر از اشک میشد...
لامپ اتاق خاموش بود و نور ضعیف آباژور، اتاق رو از تاریکی در آورده بود...
برگشت بهم نگاه کرد...
لبخندی زد و گفت:
_باز چی شده....بازم که بهم خیره شدی ریحانه جان...
با غصه گفتم:
_حرفاش درست بود...
با تعجب پرسید:
_کی؟!
_اون دختر....حرفاش درست بود...
_حالت خوبه ریحانه جان؟ منظورت کیه؟
_به چشماش نگاه کردم و گفتم:
_اون فالگیر...حرفاش عین واقعیت بود...
اخمهاش رفت توی هم...
ادامه دادم:
_بهم گفته بود یه بلایی سرت میاد...
مکثی کردم و گفتم:
_حالا هم که اومد....باید دوباره برم پیشش....
اخمهاش در هم رفته بود و با جدیت گفت:
_ریحانه جانم...فال حقیقت نداره...اینکه چند تا آدم بیان فال بگیرن و کسب در آمد کنن، کلاهبرداریه....
اینها پایه و اساس نداره....اونها فقط حرفایی میگن که فکر میکنن درسته...
اینکه یک فالگیر بهت گفته که بلایی سر من میاد، شاید اصلا چنین اتفاقی قرار نبوده که بیفته....اما چون که شما به خودت تلقین کردی و همش به این جمله فکر میکردی، این اتفاق به وقوع پیوست....
هیچ وقت پیش این افراد نرو....صاحب این دنیا خداست....فقط اونه که از آینده ی همه ی بندگانش با خبره....سرنوشت همه ی انسانها به دست خداست....پس چشم امیدت به غیر از اون نباشه....
حرفاش دلنشین بود...
دلم میخواست توی این چند روز باقی مونده، خوب نگاهش کنم...
شاهرخ کمین کرده بود..
من اگه به پلیس خبر میدادم و ازش شکایت میکردم، شاهرخ یه جایی مهرداد رو دوباره می دزدید و اونو می کشت....
بدون اینکه کسی با خبر بشه....
دلم برای مهردادم میسوخت....
رفت سجده....
خوب نگاهش کردم...
این لحظات دیگه تکرار نمیشد....
میدونستم مهرداد به این راحتی ها زیر بار زور نمیره....
به این راحتی ها رضایت به طلاق نمیده...
سپهرچند روز بعد از عقد من و مهرداد، بهم یه حرفیو گفته بود...
زمانیکه من و مهرداد میخواستیم عقد کنیم، امضای پدر لازم بوده...
و اینکه پدر من نبود، یک سوال توی ذهنم تشکیل شد...
سپهر بهم گفت که با پدرم هماهنگ کرده بود قبل از اینکه مهمانها از راه برسن ، پدرم فورا برگه رو امضا کنه و بره....
از حرف سپهر ، خیلی ناراحت شدم....
یعنی پدرم نمیخواست ازدواج دخترش رو ببینه؟؟؟
اما وقتی با خودم فکر کردم، پیش خودم گفتم همون بهتر که ندیدمش....
وگرنه حتما بعد از طلاق من و مهرداد، کلی بهم طعنه میزد و منو سرزنش میکرد...
مهرداد سرشو از سجده برداشت و شروع کرد به جمع کردن سجاده ش...
همون لحظه گفت:
_امروز ساعت ۱۰ صبح، زهرا و آقا سید حسین، وقت آزمایشگاه دارن...
ما هم باید بریم...
_ولی مهرداد تو که با این وضع نمیتونی بیایی...
_عزیز من....آخه مگه میشه برادر عروس حضور نداشته باشه!؟
راست میگفت....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_نه
#فصل_سوم
حدود نیم ساعتی گذشت....
شاهرخ وارد پارکینگ طبقاتی یک پاساژ بزرگ شد...
ماشینو پارک کرد و رو به من کرد و گفت:
_آوردمت اینجا که برای بچه هامون سیسمونی بخریم...
با تعجب و لبخند گفتم:
_هرچی که بخوام میخری؟؟
لبخندش غلیظ تر شد و گفت:
_آره...هرچی که بخوایی...
دستمو گذاشتم روی شکمم و خطاب به بچه هام گفتم:
_میخواییم بریم براتون کلی عروسک و اسباب بازی بخریم....
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل فروشگاه...
توی اون فروشگاه، همه چیز پیدا میشد....
از شیر مرغ تا جون آدمیزاد....
لباس بچه گانه های قشنگی داشت...برای
بچه ی یک روزه تا چهار پنج ساله....
شاهرخ بهم گفت:
_ریحانه جان تماشا نکن....انتخاب کن عزیزم....
ولی من که از تماشای این همه اسباب بازی لذت میبردم و دلم میخواست کل فروشگاه رو تاصبح تماشا کنم...
نمیدونستم از کجا باید شروع کنم...
با تعجب به مهرداد نگاه کردم و پرسیدم:
_شاهرخ اول چی بخریم؟
گاهی بهم کرد و گفت:
_ از فروشنده ها بپرسیم...
رفتیم جلو و یک آقای جوونی مسئول بخش لباس نوزاد بود...
بهش سلام کردیم و شاهرخ گفت:
_ما میخواییم وسایل نوزاد بخریم اما نمیدونیم چه چیزهایی لازمه....اگه ممکنه راهنمایی مون کنید....
اون آقا خیلی مودبانه گفت:
_اول به خاطر اینکه فروشگاه ما رو انتخاب کردید متشکریم...برای یک نوزاد، باید وسایل زیادی تهیه بشه....اما قبلش لطفا بفرمایید که نوزادتون چند ماهه اس؟
شاهرخ گفت:
_هنوز به دنیا نیومدن...
اون آقا لبخندی زد و گفت:
_آها....ان شاءالله به سلامتی به دنیا بیاد....لطفا بفرمایید که فرزندتون دختره یا پسر....
با لبخند گفتم:
_راستش دو قلو هستن...یک دختر و یک پسر....
فروشنده جوان با ذوق گفت:
_خدا براتون ببخشه....پس اینطور که معلومه، باید همه چیزشون شبیه هم باشه...اما با رنگ های متفاوت....
بعد هم چند دست لباس نوزادی آورد روی میز گذاشت...
دوباره رفت و چند تا کارتن بزرگ سرویس لباس بچه آورد....
یکی از کارتن ها رو باز کرد و گفت:
_این یک ست لباس نوزاد یک روزه تا یک ماهه اس...
لباس رو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم...
خیلی خیلی کوچیک بود.....
با خنده پرسیدم:
_بچه ی اینقدری هم مگه وجود داره؟
اون آقا با لبخند گفت:
_اختیار دارید خانم....بچه ی یک روزه از این هم کوچکتره.....
قند توی دلم آب شد...
❃| @havaye_zohoor |❃