♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_هشت
#فصل_اول
توی راه دانشگاه بودم و داشتم فرمون ماشین کلنجار میرفتم.
اصلا حوصله این استاد مغرور رو نداشتم.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و وارد سالن شدم.
شیدا تا منو دید جلو اومد و باخنده گفت:
_عروس خانم از عروسیا چه خبر؟!
یکهو جاخوردم و با ترس پرسیدم:
_چرا اینقدر بلند حرف میزنی؟
خندید و گفت:
_ای بابا ، عروس به این خجالتی...خب تعریف کن
چشمکی به من زد و گفت:
_حالا کی عروس میشی؟
_هیچوقت...
_چی؟!!
_با اون آدم...هیچوقت عروس نمیشم
شیدا نگاه غمگینی بهم انداخت و با ناراحتی گفت:
_خانوادت راضی شدن؟
_نع
_خب حالا میخوایی چیکار کنی؟
_نمیدونم...
وارد کلاس شدیم.
دو سه دقیقه بعد استاد رادمهر وارد کلاس شد.
بعد از سلام و احوالپرسی و حضور و غیاب ،شروع به تدریس کرد...
در تمام مدت کلاس، هواسم به کلاس نبود...
دنبال چاره ای میگشتم تا از چنگ شاهرخ آزاد بشم...
بعد از اتمام کلاس،همه داشتیم از کلاس خارج میشدیم، شیدا زد به شونم و گفت:
_ریحانه
_هوم
_در صورتی میتونی با اون پسره شاهرخ ازدواج نکنی که یه خواستگار دیگه برات بیاد،که البته به پولداری اون باشه
آهسته و با غر بهش توپیدم:
_آخه من خواستگار از کجا پیدا کنم؟
همون لحظه کسی از پشت منو صدا زد...
هردو مون به پشت بر گشتیم،استاد رادمهر بود.
چند قدمی جلوتر اومد و با جدیت گفت:
_خانم سامری، امروز اصلا هواستون به درس نبود،اینو گفتم تا بدونید که من متوجه عدم تمرکزتون هستم...لطفا دیگه تکرار نشه
این رو گفت و از کنارم رد شد...
داشتم به مسیر رفتنش نگاه میکردم ...
زیر لب آهسته و متعجب گفتم:
_نهه....
شیدا زد به شونم و گفت:
_چته ریحانه؟؟؟
نگاه منو دنبال کرد و به استاد رادمهر رسید...
متعجب بهم گفت:
_ریحانه همچین غلطی نکنیااا! ریحانه هواست بهم هست؟؟ خودتو جلوش بی آبرو نکن ریحانهه
درحالیکه لبخند روی لبهام بود گفتم:
_خب پس چیکار کنم؟زن شاهرخ بشم؟
اینو گفتم بدو بدو رفتم سمت اتاق استاد
شیدا هم دنبالم اومد...
تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم.
شیدا بیرون منتظرم موند...
استاد پشت میز نشسته بود و درحالیکه عینک مطالعه روی چشمهاش بود، داشت چند تا برگه رو بررسی میکرد.
سرشو بالا آورد و گفت:
_کاری دارین خانم سامری؟؟
اولش ترسیدم...ولی از زندگی با شاهرخ ترسناک تر نبود...
جلو رفتم و با مظلومیت پرسیدم:
_اجازه هست چند دقیفه وقتتونو بگیرم؟
عینک مطالعشو درآورد و با دست اشاره کرد:
_بله، بفرمایید بشینید
نشستم روی صندلی جلوی میزش و با کمی مکث گفتم:
_راستش استاد...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
_استاد...بدون حاشیه میرم سر اصل مطلب...من به تازگی یه خواستگار پر و پا قرصی دارم که اصلا دوست ندارم باهاش ازدواج کنم اما ازجاییکه موقعیت شغلی ، مالی و اجتماعی خوبی داره، همه اصرار میکنن که باهاش ازدواج کنم، اون آقا ۳۱ سالشه و من نمیتونم به چشم همسر بهش نگاه کنم....
من نمیخواستم این درخواست رو از شما داشته باشم ولی الان هیچ چاره ای ندارم و هیچ راهی به ذهنم نمیرسه...
خواستم بگم اگه ممکنه یه ازدواج سوری داشته باشیم و بعد یک ماه ، بهانه ای جور میکنم و از هم جدا میشیم...
فقط برای اینکه اون آدم دست از سرم برداره...
به استاد نگاهی انداختم...
داشت با تعجب بهم نگاه میکرد...
اخمی کرد و با عصبانیت پرسید:
_خانم سامری! درباره من چی فکر کردین؟ من چجوری باید بهتون اعتماد کنم؟ اصلا از کجا معلوم این ها همه نقشه باشه؟؟
با چشمای پر از اشک گفتم:
_استاد رادمهر....من دختر هرزه نیستم که با هر مردی دوستی کنم....
من خودم ایمقدر ثروت و پول دارم که اصلا به هیچ مردی احتیاج نداشته باشم....
خواهش میکنم بیایید منزل و شرکت ها و کارخونه های من رو که بنام خودم هستند رو ببینید....مطمئنم ثروتی که خودم به تنهایی دارم، از کل ثروت شما و خانوادتون هم بیشتره....
نمیخوام بهتون توهین کنم اما برای رفع این اتهامی که بهم زدید، مجبور بودم این حرفا رو بزنم....
کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم:
_اصلا نباید از شما کمک میگرفتم و مشکل شخصیمو برای یک غریبه بازگو میکردم...
تمام حرفامو فراموش کنید.
با اجازتون من رفع زحمت میکنم
چرخیدم و با عصبانیت از اتاقش خارج شدم...
اشکهام سرازیر شد...
شیدا نگاهی بهم انداخت و با ناراحتی گفت:
حالا عیب نداره، ولش کن...همه چی درست میشه...
رفتیم سمت پارکینگ و سوار ماشین شدیم...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_هشت
#فصل_دوم
کمکش کردم تا از پله ها بالا رفت و روی تخت توی اتاقم دراز کشید....
یک پیراهن خوشگل براش خریده بودم و قایم کرده بودم تا توی یک زمان مناسب، بهش هدیه بدم...
همونو از توی کمد برداشتم و گذاشتم کنارش روی تخت...
مانتو و شالم رو در آوردم تا نفسم بالا بیاد...
چشمام از درد میسوخت...
آهسته گفتم:
_مهرداد جان....پاشو پیراهنتو عوض کن...این لباست پر از خونه...
چشماشو باز کرد و نگاهی به پیراهن روی تخت انداخت...
_این پیراهن از کجا ریحانه؟
با افسوس گفتم:
_خریده بودمش تا بهت هدیه بدم...
دسشو گرفتم و کمکش کردم بشینه...
دستش پانسمان داشت و نمیتونست خودش پیراهنشو دربیاره...
بهش نزدیکتر شدم و دکمه های پیراهنشو براش باز کردم....
_ممنون...خودم باز میکنم...تو برو بیرون ریحانه جان....
سوالی بهش نگاه کردم و با جدیت پرسیدم:
_با این دست چجوری میخوایی پیراهنتو عوض کنی؟ نکنه ازم خجالت میکشی...
فقط نگام میکرد و هیچی نمیگفت...
آخرین دکمه ی پیراهنشو باز کردم و وقتی لباسش رو کنار زدم، چشمم به کبودی های روی بدنش افتاد که بی اراده هین بلندی کشیدم....
اشک توی چشمام حلقه زد:
_دستشون بشکنه....این چه بلاییه که سرت در آوردن....جای ضربات شلاق روی بدنته مهرداد...
زدم زیر گریه...
با دست راستش که پانسمان نداشت، اشک چشممو پاک کرد و با مهربونی گفت:
_بهت گفتم که بذار خودم لباسمو عوض کنم...
حالا هم که چیزی نشده عزیز دلم...
با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:
_دستت درد نکنه آقا مهرداد...حالا من غریبه ام که خواستی ازم پنهون کنی؟
فورا از جام بلند شدم و از توی جعبه ی کمک های اولیه ی اتاقم، پنبه و بتادین و چسب کاغذی و گاز استریل برداشتم...
زخمهاشو با بتادین ضد عفونیکردم و بعدش با پانسمان، بستم....
با تعجب پرسیدم:
_چرا توی بیمارستان نگفتی بدنتم جراحت برداشته؟؟؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_پرستاری که اومد زخم هامو پانسمان کنه، خانم بود....نمیخواستم که...
حرفشو بریدم و با عصبانیت گفتم:
_یعنی چی؟؟ میخواستی زخمات عفونت کنن مهرداد؟!
سکوت کرد....
پوفی کشیدم...نگرانش بودم....نمیخواستم خار توی پاش بره....
کمکش کردم پیراهن جدید رو بپوشه...
داشتم دکمه هاشو براش می بستم...
نگاهش به من بود....
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم...
چشماشو محکم بست و همین باعث شد اشکی از گوشه ی چشمش پایین بیاد...
_چرا داری گریه میکنی مهردادم؟
با غصه بهم نگاه کرد و گفت:
_وقتی دارن همسر عزیزمو ازم میگیرن و وقتی من هیچ کاری از دستم بر نمیاد، توقع داری گریه نکنم؟؟اشک نریزم؟؟
سرمو انداختم پایین و آخرین دکمه رو براش بستم....
دستمو بالا بردم و یقه و سرشونه هاشو براش مرتب کردم...
با دست راستش، دستمو گرفت و محکم فشرد.....
_بهم علاقه داری یا نه؟
با تعجب بهش نگاه کردم...
_خودت جوابمو میدونی مهرداد...
_میخوام از زبون خودت بشنوم.... جایگاه من توی زندگیت کجاست....
بهش نگاه کردم و با حسرت گفتم:
_تو همه چیز منی....حتی از خودم بیشتر دوستت دارم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_هشت
#فصل_سوم
ملیکای بیچاره هم این حرف رو به مهرداد زد....
مهرداد با جدیت نکته ش رو تکرار کرد و بعد یک سوال از داخل نکته درآورد و از ملیکا پرسید...
منتظر جواب ملیکا بود...
اما از چهره ی ملیکا مشخص بود که جواب سوال رو نمیدونه....
حدس زدم که ممکنه ملیکا قضیه رو لو بده برای همین فورا در حمایت از ملیکا، جواب سوال مهرداد رو دادم...
و بعد بهش گفتم:
_استاد.. خانم نیک فرجام سوال به جایی پرسیدن...
مهرداد هم با استدلال های مختلف و درست، سوالی که ملیکا ازش پرسیده بود رو نقض کرد....
وقتی که قضیه رو به اثبات رسوند، خطاب به ملیکا گفت:
_متوجه شدید خانم نیک فرجام؟
ملیکا با دستپاچگی گفت:
_بله استاد.....اما راستش، این سوال خانم سامری بود....
با تعجب به ملیکا نگاه کردم...
و بعد هم سرمو پایین انداختم...
مهرداد به من نگاه کرد و پرسید:
_چرا سوالتون رو خودتون نپرسیدین؟
_آخه احتمال میدادم به سوالم جواب ندین
با جدیت گفت:
_نخیر اینطوری نیست....من اینجا هستم که به سوالات دانشجو ها جواب بدم....
مکثی کرد و ادامه داد:
_وقتی خانم نیک فرجام این سوال رو پرسیدن، احتمال میدادم که سوال خودشون نباشه...
و بعد هم رفت سراغ ادامه تدریس....
خیلی خجالت کشیدم...
اما مهرداد طوری رفتار میکرد که انگار منو نمیشناسه....انگار گذشته رو فراموش کرده....
البته باید هم اینطوری رفتار میکرد وگرنه دانشجو ها شک میکردن....
کلاس تموم شد و اول از همه مهرداد خارج شد...
ملیکا حرصی بهم گفت:
_آخه ریحانه چرا پای منو کشیدی وسط؟داشتم می مردم از استرس...
_شرمنده ام واقعا....منو ببخش...
لیخندی زد و گفت:
_دیگه سوپر استار شدی...اگه نبخشم چیکار کنم!
خندیدم و ازش خداحافظی کردم....
شب شده بود....ساعت هفت وبیست دقیقه بود...
به شاهرخ زنگ زدم و قرار شد بیاد دنبالم...
حدود یک ربع بعد،جلوی دانشگاه رسید و سوار ماشین شدم....
راه افتاد و با لبخند بهم گفت:
_خسته نباشی عزیزم....
_ممنون...
_حال بچه هام چطوره؟
همونطوریکه داشتم برگه های کلاسورم رو مرتب میکردم، گفتم:
_قربونشون برم....هردوشون خوبن...
مکثی کرد و پرسید:
_حال مامانشون چطوره؟
کلافه بهش نگاه کردم و گفتم:
_شاهرخ....خیلی خستم....چرا سوالاتو یکجا نمیپرسی؟
باخنده بهم نگاه کرد و گفت:
_میدونی چیه ریحانه؟ کیف میکنم وقتی ازت سوال میپرسم و تو جواب میدی....
با عصبانیت بهش نگاه کردم و نفس عمیق کشیدم....
متوجه شدم که به سمت خونه نمیره...
_کجا داریم میریم شاهرخ؟
_میخوام یه جایی ببرمت که حسابی غافلگیر بشی...
لبخندی روی لبم نشست...
چون از سوپرایز شدن خوشم میومد...
❃| @havaye_zohoor |❃