♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_هفت
#فصل_اول
پوفی کشیدم و گفتم:
از کار اون شبت که به بی اجازه وارد اتاقم شدی معلوم بود آدم پستی هستی...
خندید و گفت:
_پست نه ریحانه خانم، عااااشق...
با عصبانیت گفتم:
_حالم از عشقت به هم میخوره، کور خوندی که فکر کنی من حاضر میشم باهات ازدواج کنم...
_جدااا؟؟؟اگه با هم ازدواج کردیم چی!
_مطمئن باش اون روز نمیرسه
پاشو روی پای دیگه اش گذاشت و همونطوری که تکیه میداد گفت:
_مطمئنم اون روز میرسه
عصبانی شدم و گفتم:
_اگه حرف دیگه ای نداری برو بیرون!
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد،همونطوریکه به سمت درب میرفت، ایستاد و چرخید به سمتم و با خنده گفت:
_شروع خوبی بود...
و بعد از اتاق بیرون رفت...
دلم میخواست فریاد بکشم و بلند گریه کنم
بعد از چند دقیقه خودمو جمع و جور کردم و رفتم پایین.
انگار همه منتظر من بودن.
به محض اینکه روی مبل نشستم، خسرو خان رو به شاهرخ گفت:
_چی شد عمو جان؟!
شاهرخ لبخندی زد و سرشو به نشانه تایید تکون داد.
داداش لبخندی از سر خوشحالی زد.اما کسی نظر منو نپرسید...
خسرو خان گفت:
_سپهر خان،ما دوباره کی مزاحم بشیم؟
_اختیار دست شماست، هر زمان که شما بفرمایین
_راستش شاهرخ جان این هفته داره میره انگلستان،اگه اجازه بدین، هفته آینده شنبه شب مزاحم بشیم برای توافق نهایی و زمان عقد...
داداش با خوشحالی گفت:
_اختیار دارید،قدمتون روی چشم...
حساب کردم و با خودم گفتم:
خب امشب که یکشنبه اس، پس چیزی نمونده،باید کاری کنم تا این ازدواج به هم بخوره..
بعد از اینکه مهمانها زحمت رو کم کردن، فورا رفتم توی اتاق تا توسط سپهر و نیلوفر سوال و جواب نشم.
لباسهامو عوض کردم و سریع خوابیدم.
صبح شده بود.
باید میرفتم دانشگاه...
با موهای پریشون از روی تخت خوابم بلند شدم و رفتم سمت پله ها
همونطوری که داشتم از پله ها پایین می رفتم، هاجر خانم سلامی کرد و گفت:
_سلام ریحانه خانم، صبحتون بخیر
_سلام ، ممنون
_راستش دیشب موبایلتون پایین بود.
امروز صبح دوستتون شیدا چند بار پشت سر هم زنگ زد،من اول نمیخواستم جواب بدم اما وقتی دیدم دست بردار نیستن، بااجازتون جواب دادم
_ایرادی نداره، خوب کاری کردی، حالا چی گفت؟
_ایشون گفتن که امروز استادتون نمیان سر کلاس
همونطور که داشتم وارد آشپز خونه میشدم و هاجر خانم هم پشت سرم بود، هورای بلندی کشیدم و نشستم پشت میز تا صبحانه بخورم
ادامه داد:
_ببخشید خانم، اما ایشون گفتن بجاش با یه استاد دیگه کلاس دارین،استاد...
کمی فکر کرد و با ناراحتی گفت:
_فامیلی شون رو گفتن ولی من یادم نیست
پوفی کشیدم و گفتم:
_ای کاش کلا کلاس نمیداشتم...
شروع به خوردن صبحانه کردم...
هنوز ایستاده بود
لقمه اول رو گذاشتم توی دهانم و مشغول خوردن شدم...
باهیجان و صدای بلند گفت:
_رادمهر...یادم اومد، شیدا خانم گفتن با استاد رادمهر کلاس دارین
هنوز لقمه توی دهانم بود که یکهو پرید توی گلوم.
داشتم سرفه میکردم که هاجر خانم با ترس لیوان شیر رو داد دستم و گفت:
_اینو بخورید خانم....
بعد از اینکه شیر خوردم ،سرفه ام تموم شد...
نگاه متعجبی به هاجر خانم انداختم و پرسیدم:
_رادمهر؟!!
_بله خانم...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_هفت
#فصل_دوم
چند دقیقه ای گذشت و اونا داشتن مهرداد رو واقعا می کشتن.....
با گریه و التماس بلند فریاد کشیدم:
_شاهرخ بگو تمومش کنن...هر کاری که بگی انجام میدم....
اشاره کرد که دیگه کتکش نزنن...
اون دونفر محکم دستامو گرفته بودن و نمیذاشتن تکون بخورم...
شاهرخ اومد رو به روم ایستاد و گفت:
_یک هفته بهت مهلت میدم ازش جدا بشی....فکر اینکه بخوایی باهم فرار کنین رو از سرت بنداز بیرون....من همه جا آدم دارم....اگه بعد از یک هفته، طلاق نگرفته باشی، بی سر و صدا سرشو میکنم زیر آب....
مکثی کرد و ادامه داد:
_با این تفاوت که این بار بهت خبر نمیدم... جنازه شو برات میفرستم....
اینو گفت و با یک اشاره،همه ی نوچه ها و بادیگارد هاش از سالن خارج شدن و خودش هم رفت....
من و مهردا تنها موندیم...
دویدم سمتش و پارچه سیاه رو از روی چشماش برداشتم....
صورتش پر از خون شده بود...
نگاهش که بهم افتاد، با نگرانی و بی حالی پرسید:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
بلند زدم زیر گریه....
با گریه دست و پاهاشو باز کردم....
نمیتونست از روی صندلی بلند بشه...
با گریه گفتم:
_مهرداد سعی کن بلند شی....باید هرطور شده از اینجا بریم بیرون...
نگاهش به من بود...آهسته پرسید:
_چیکار کردی ریحانه؟! اون حرفا چی بود بهش زدی؟
بیصدا اشک میریختم و جوابی نداشتم...
_بخاطر من ریحانه؟؟؟! میخوایی طلاق بگیری؟؟؟
بلند گریه کردم و گفتم:
_چیکار میتونستم بکنم مهرداد؟؟ داشتن تو رو میکشتن...پاشو از اینجا بریم...
دستشو گرفتم و کمکش کردم از جاش بلند بشه...
متوجه دردش بودم ولی طوری وانمود میکرد که انگار آسیبی بهش نرسیده...
با هزار زحمت به ماشینم رسیدیم و کمکش کردم سوار ماشین بشه...
خودمم فورا سوار شدم و با سرعت، از اونجا دور شدیم....
جلوی نزدیکترین بیمارستان توقف کردیم و مهردادمو بردن بخش اورژانس...
حدود دو ساعتی طول کشید....
کمک کردم مهرداد سوار ماشین بشه...
سر و صورتش پر از باند و پانسمان بود...
به دست چپش هم پانسمان بسته بودن...
سوار ماشین شدم...
سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم....
خیلی ترسیده بودم....
_ریحانه...
سرمو از روی صندلی برداشتم و بهش نگاه کردم:
_جانم عزیزم....
_بریم به پلیس خبر بدیم...مگه اینجا هر کی هرکیه....
اشکی از چشمم چکید و نالیدم:
_مهردادم....دیدی که چجوری دزدیدنت....میخوایی بکشنت؟؟؟ میخوایی منم بمیرم؟؟؟ندیدی چجوری داشتن کتکت میزدن؟ اگه التماسشو نمیکردم،محال بود زنده بمونی....
با عصبانیت گفت:
_اشتباه کردی ریحانه....نباید نقطه ضعف دستش میدادی...اصلا اون کیه که...
حرفشو بریدم و با گریه گفتم:
_کدوم نقطه ضعف مهردادم....تو همه ی دنیامی....اون وقت توقع داری کشته شدن تو رو می دیدم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم؟؟؟
با عصبانیت فریاد کشید:
_گفت که طلاق بگیری.....تو میخوایی همین کارو انجام بدی؟؟؟؟ اونم فقط توی یک هفته؟؟؟
سکوت کرده بودم و اشک میریختم...
نالیدم:
_چیکار کنم مهرداد....نمیتونم بذارم که تو رو بکشن...
سرمو پایین انداختم و آهسته با اشک گفتم:
_برو دنبال زندگیت....من از اولش هم برات دردسر داشتم....من هیچ وقت فراموشت نمیکنم مهرداد...خودتم میدونی....که از برادرم بیشتر دوستت دارم...
بلند تر گریه کردم و ادامه دادم:
_ولی انگار تقدیر ما، جور دیگه ای رقم خورده....
سکوت کرده بود و فقط نگام میکرد....
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم....
داشت اشک میریخت....
خیلی تعجب کردم....
اولین بار بود که گریه هاشو می دیدم....
_ریحانه...
با گریه گفتم:
_جانم مهرداد...
_کاش میذاشتی منو بکشن....من بدون تو روزی هزار بار می میرم و زنده میشم ...
نمیدونستم چی باید بگم....
فقط، گریه میکردم....
حرفی برای گفتن نداشتم....
ماشینو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه...
مهرداد نیمه های راه پرسید:
_کجا میری ریحانه
_خونمون
_منو ببر خونه خودمون...
_نه مهرداد جان.....الان بری، سوال پیچت میکنن...خودم بهشون زنگ میزنم میگم تصادف کردی...
رسیدیم خونه....
ساعت ۴و نیم صبح بود...
مهرداد به محض اینکه وارد خونه شد، یکهو سرش گیج شد و فورا از دیوار گرفت تا نخوره زمین....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_هفت
#فصل_سوم
نگاه مهرداد خیلی سریع و با نگرانی برگشت سمت صاحب صدا....
بچه ها منو نشون دادن و نگاه مهرداد چرخید سمت من.....
دلم میخواست اون لحظه آب بشم و توی زمین فروبرم...
دانشجوها که نمیدونستن بین من مهرداد چه ها گذشته....
مهرداد فقط برای چند ثانیه و مدت خیلی کوتاهی، بهم نگاه کرد...
برای اینکه دانشجوها شک نکنن، گفت:
_خط خوبی دارین
و فورا چرخید و نگاه ازم گرفت.....
دلم میخواست گریه کنم....گریه شاید آسونترین راه بود.....
دلم برای نگاه هاش تنگ شد....
کلا خاصیت مهرداد ، این بود که همیشه دلتنگش میشدی...حتی اگه رو به روت نشسته بود و تو داشتی نگاهش میکردی...
سرمو انداختم پایین....
کاملا معلوم بود که مهرداد هم از دیدن من شکه شده و نمیتونست روی تدریس تمرکز کنه...
نگاهی به تخته انداخت و بعد رو به دانشجوها کرد و گفت:
_مطالب روی تخته رو پاک کنم؟
همه ی دانشجو ها موافقت کردن و مهرداد هم تخته رو پاک کرد...
تدریس رو شروع کرد و با جدیت ،نکات رو به دانشجو ها میگفت....
بین صحبت هاش، نکته ای رو گفت که برای من سوالی پیش اومد....
اون سوال طوری نبود که بتونم راحت از کنارش بگذرم...
از طرفی اصلا نمیتونستم از مهرداد سوال بپرسم...
چون ازش خجالت میکشیدم....
سوالمو روی یک برگه نوشتم و آهسته دادم به دخترخانمی که کنارم نشسته بود...
ملیکا نیک فرجام دختر خیلی خوبی بود...
بهم لبخندی زد و آهسته پرسید:
_چرا خودت نمیپرسی عزیزم؟
_آخه روم نمیشه....
با تعجب آهسته گفت:
_عجیبه شاگرد اول دانشگاه باشی و خجالت بکشی....ولی باشه عزیزم خودم میپرسم....
لبخند رضایت روی لبم نشست...
دستشو بالا برد و سوال رو از مهرداد پرسید....
مهرداد نگاهی بهش انداخت و گفت:
_خانم نیک فرجام، سوالتون متناسب سطح کلاس نیست و بالاتره، ممکنه برای بقیه ، درگیری ذهنی ایجاد بشه....آخر کلاس سوالتونو دوباره بپرسید بهتون جواب میدم...
ملیکا نیم نگاهی بهم انداخت....
فورا توی برگه نوشتم:
_آخه استاد خودتون این نکته رو گفتید...اما سوال من داره نکته ی شما رو نقض میکنه....اگه ممکنه با استدلال بهم بگید چرا نکته ای که شما فرمودید، کاملا درسته و سوال بنده اشتباهه...
❃| @havaye_zohoor |❃