eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ شیدا سکوت کرده بود داشت به صحبت هام فکر میکرد... نفس عمیقی کشید و گفت: _ریحانه....خیلی سخت میگیری...وقتی یه پسری ازت خواستگاری کرده که همه چیزش فراهمه، دیگه دلیلی نداره که باهاش ازدواج نکنی.... ولی خب اگه واقعا دلت باهاش نیست، بهش جواب منفی بده و خودتو راحت کن.... با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم و نالیدم: _چجوری؟؟؟؟چجوری شیدااا؟؟ وقتی همه ی عالم و آدم با این ازدواج موافقن من چیکار کنم؟؟؟ شیدا داشت با ناراحتی بهم نگاه میکرد... سرشو انداخت پایین و گفت: _حالا میفهمم آدم اگه ثروتمند هم باشه، باز هم ممکنه ناراحتی داشته باشه.... همونطوریکه اشک میریختم گفتم: _من حاضرم تمام ثروتم رو بدم اما اونا امشب نیان خونمون... ساعتی گذشت و آفتاب هم داشت غروب میکرد... شیدا بوسه ای به گونم زد و گفت: _ریحانه جان، من باید برم...امیدوارم هر چی که دوست داری برات محقق بشه.‌‌.. با هم خداحافظی کردیم و من هم دوباره به اتاقم پناه آوردم... سعی کردم بخوابم....حوصله هیچیو نداشتم.... ساعتی خوابم برد... با صدای آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ساعت ۷ بود همون لحظه تقه ای به در خورده شد و نیلوفر اومد داخل: _تو که هنوز آماده نیستی! با صدای گرفته و بغض آلود گفتم: _چی بپوشم با تعجب گفت: _یعنی چی؟ لباسی که دیروز خریدیم رو بپوش من تصمیم داشتم لباسی بپوشم که امشب خوشگل بنظر نیام،شاید برای یک درصد باعث شد شاهرخ ازم دست برداره... اما نیلوفر نذاشت... یک مانتوی سفید با دامن گل بهی که دامنم تا پایین پام میرسید و چین های خوشگلی روش داشت... یک شال حریر سفید با شکوفه های صورتی که خیلی دوستش داشتمو داد دستم و گفت: _با اینا خیلی جذاب میشی ریحانه... چیزی نگفتم ،نشستم جلوی آینه و موهامو شونه زدم... نیلوفر گفت: _ریحانه، سریع آماده شیااا و بعد از اتاق بیرون رفت. نفسی کشیدم و لباسامو عوض کردم... چقدر خوشگل شده بودم. برای خودم فاتحه ای خوندم و ابراز همدردی کردم. هوا تاریک بود.رفتم لب پنجره ،به چراغ های شهر نگاه کردم چه صحنه قشنگی . نشستم جلوی آینه و دستی به صورتم کشیدم. همه ی دخترا توی چنین شبی، خیلی خوشحالن و هیجان دارن اما من... بعد از گذروندن روز پر از گریه،با دلی شکسته منتظرم تا با پاهای خودم وارد بدبختی بشم. این فکر ها آزارم میداد... همون لحظه هاجر خانم وارد اتاق شد و گفت: _مهمونا اومدن،منتظر شما هستن و از اتاقم خارج شد یعنی به این زودی اینقدر دیر شد...؟! از اتاقم بیرون اومدم... هر لحظه داشتم بهش نزدیکتر میشدم... پله های شیشه ای رو طی کردم و به جمع مهمانها پیوستم و با سلامی ،اعلام حضور کردم... همه نگاه ها چرخید سمت من... منتظر ایستاده بودم که داداش گفت: _ریحانه جان بشین عزیزم روی مبل نشستم و نگاهم رو به زمین دوختم... دلم نمیخواست چشمم به شاهرخ بیفته... مردی که مسن بود خطاب به داداش گفت: _سپهر خان، شاهرخ جان برادر زاده ی منه، درحال حاضر پدر و مادر و تنها خواهرش انگلستان هستند. من به نیابت پدرش اینجا هستم _قدمتون روی چشم _راستش شما که خودت شاهرخ رو میشناسی ، من دیگه نیازی نمیبینم از خوبیاش براتون بگم _بله ، کاملا حق با شماست _آقا شاهرخ هر دوسه ماه میاد ایران و بر میگرده انگلستان ،البته اگه این ازدواج صورت بگیره،این قضیه بر عکس میشه... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ داشتم آماده میشدم که صدای پیامک موبایلم اومد.... سریع صفحه رو باز کردم و پیام رو خوندم... آدرس یکی از کارخونه های خارج شهرش بود.... بعدشم تهدید کرده بود که اگه با پلیس هماهنگ کنم، مهرداد رو میکشه... دست و پام شروع کرد به لرزیدن.... اگه بلایی سر مهردادم میومد، من از غصه می مردم... سوار ماشینم شدم و حرکت کردم.... توی مسیر بلند بلند گریه میکردم و از خدا میخواستم که مهردادم زنده باشه... دعا میکردم که عزیزم سالم باشه....شاهرخ هیچ بلایی سرش نیاورده باشه... نمیدونم چطوری خیابونا رو رد کردم... زهرا و پدر و مادر مهرداد، هزار بار به موبایلم زنگ می زدن و پیام می فرستادن.... ولی من جوابشونو نمیدادم.... حتما نگران مهرداد بودن....چی باید میگفتم؟؟ بگم مهردادکجاست؟؟ بعد از نیم ساعت، رسیدم به همون آدرسی که شاهرخ گفته بود..‌‌.. من تک و تنها رفته بودم تا مهردادم رو نجات بدم.... اما این احتمال رو داده بودم که دیگه زنده برنگردم... من حاضر بودم جونم رو فدا کنم تا مهردادم زنده بمونه‌‌‌.... اما هنوزم شکه بودم....مگه شاهرخ نرفته بود انگلیس؟؟؟ مگه داداش سپهر نگفته بود که شاهرخ ایران نیست؟؟؟ پس شاهرخ توی ایران چه غلطی میکرد؟؟ ماشینو جلوی کارخونه ی تعطیل پارک کردم.... خیلی می ترسیدم... صدای سگ و زوزه ی گرگ، رعشه به وجودم مینداخت... یکهو چند نفر آقا در های میله ای کارخونه رو باز کردن و به من گفتن: _خانم ریحانه سامری؟ آب دهانمو قورت دادم و سرمو تکون دادم... اشاره کرد که برم داخل..‌‌ اشک توی چشمام جمع شده بود.... نمیدونستم قراره چه بلایی سرم میاد اما با پای خودم وارد جهنمی شدم که شاهرخ اونجا بود.... وارد کارخونه شدم‌...خیلی بزرگ و با عظمت بود.... و خیلی تاریک و خوفناک.... اون چند تا آقا، حین راه رفتن منو محاصره کرده بودن.... بادیگارد ها و نوچه های شاهرخ بودن.... حالم از هر چیزی که به شاهرخ مرتبط میشد، بهم میخورد... با عصبانیت پرسیدم: _نرسیدیم؟ اون رئیس زورگو تون کجاس؟... نگاهی به من انداخت و سکوت کرد... اعصابم خورد شده بود.... وارد یه سالن بزرگ شدیم... تا درو باز کردن، چشمم به اولین چیزی که افتاد، چهره ی معصوم مهردادم بود.... به یه صندلی بسته بودنش و دست و پاهاش بسته بود.... روی چشماشم با پارچه سیاه بسته بودن.... با دیدن وضعیت مهردادم، خواستم سریع بدوم سمتش که همون لحظه، یکی از بادیگارد ها دستمو محکم گرفت تا از جام تکون نخورم.... بلند فریاد کشیدم: _ولم کن عوضی... همون لحظه شاهرخ وارد سالن شد و با لبخند مسخرش نگاهم میکرد.... مهردادم متوجه صدای من شده بود و با نگرانی و چشمای بسته میپرسید: _ریحانه؟...خودتی؟؟؟ اشکهام میریخت و نمیتونستم از مهرداد دفاع کنم... شاهرخ جلو اومد و با ذوق و شوق گفت: _چه عجب دیدمت...! همونطوریکه اشک میریختم ، گفتم: _چرا دزدیدیش؟!تو مشکلت با منه....چیکار به اون داری؟؟؟ نیم نگاهی به مهرداد انداخت و بعد به بادیگارد اشاره کرد... همون لحظه بادیگارد، یک سیم بزرگ برداشت و مهرداد رو شلاق زد... صدای ناله های مهرداد بلند شد... داشتم سکته میکردم.... مهردادمو شلاق میزدن.... بلند فریاد کشیدم: _ولش کن.... و تا خواستم برم سمت مهرداد، شاهرخ دستمو گرفت و با عصبانیت بهم گفت: _باید کتک بخوره‌‌‌‌....حقشه...‌‌بهت گفته بودم تا وقتی همسرم نیستی، نمیذارم با هم آب خوش از گلوتون پایین بره.... گریه میکردم و نگاهم به مهرداد بود.... اون بادیگارد، داشت مهرداد رو بطور وحشیانه ای شلاق میزد.... با گریه و التماس فریاد کشیدم: _شاهرخ چی میخوایی از من؟؟؟؟. نگاهی بهم کرد و لبخندی زد.... اشاره کرد که شلاق زدنو متوقف کنه.... مهردادم با چشمای بسته، داشت سرفه میکرد.... با بی حالی گفت: _ریحانه از اینجا برو....اینجا نمون... شاهرخ نگاهی بهم انداخت و گفت: _ازش جدا شو..... برای چند لحظه متوجه نشدم که چی گفت... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _سلام ریحانه جان...چطوری خواهر عزیزم؟ با شنیدن حرفاش، با لبخند گفتم: _سلام‌.‌..ممنونم دادش... _مبارک باشه خواهرم... با خنده پرسید: _آخه چرا دوقلو؟ لبخندی زدم و گفتم: _نمیدونم واقعا.... با داداش کمی صحبت کردیم و بعد هم خداحافظی کردیم.... توی کل مسیر، فقط داشتم به آینده ای فکر میکردم به بچه های خوشگلم در کنارم هستن...‌‌ چه آینده قشنگی بود.... _شاهرخ _جانم... _من یکی دو ساعت دیگه باید برم دانشگاه، کلاس دارم.... نگاهی بهم انداخت و بعد با نگرانی پرسید: _نمیشه امروز کلاس نری؟ _نه شاهرخ....خیلی مهمه باید برم.... _ریحانه _بله... _همین امروز فردا یک مهمونی خیلی بزرگ و مفصل میگیرم....همه ی بچه های پارتی رو دوستان خارجیم که توی ایران هستن هم دعوت میکنم.... به هاجر خانم میگم هرچقدر مستخدم لازم داره خبرمیکنم....توی همین هفته باید مهمونی بگیریم.... با تعجب بهش نگاه کردم... _توی خونه خودمون ؟ _آره عزیزم... _من که دست به سیاه و سفید نمیزنم....به هیچ چیز هم کاری ندارم....خودت با هاجر خانم هماهنگ کن.... لبخندی زد و گفت: _تو نیازی نیست کاری انجام بدی....فقط از بچه هام حسابی مراقبت کن...‌ با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: _تا یک ساعت پیش میگفتی بچم....حالا میگی بچه هام؟؟؟ پس سهم من کجاست؟؟ بلند خندید و گفت: _خب اصلا بچه هات....خوب شد؟؟؟ به صندلی تکیه دادم و محو تماشای بیرون شدم..... رسیدیم خونه....من سریع لباس هامو عوض کردم تا برم دانشگاه... _ریحانه صبر کن خودم برسونمت.... منتظر ایستادم تا شاهرخ آماده بشه.... بعد هم منو رسوند دانشگاه.... هنوز جلوی درب ورودی دانشگاه بودیم که ناگهان ماشین مهرداد از دور، چشمم رو به خودش خیره کرد‌.‌... مهرداد توی ماشینش بود و زودتر از ما وارد دانشگاه شد..‌‌. هنوز به ماشینش خیره شده بودم.... واقعا دلم براش تنگ شد..‌.. اما چه فایده؟ این دلتنگی من چه دردی رو دوا میکرد؟ هیچ..... ❃| @havaye_zohoor |❃