eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
146 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/16934781323516
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ صبح شده بود... بعد اینکه صبحانمو خوردم، رفتم توی حیاط. کمی قدم زدم....زیر درخت سیب روی چمن ها دراز کشیدم و به آسمون آبی نگاه کردم..‌ داشتم بخ این فکر میکردم که چه بهانه ای بیارم تا شاهرخ دست از سرم برداره... فکر اینکه برای یک روز زیر یک سقف با شاهرخ زندگی کنم، تن و بدنم رو میلرزوند.... تصورش هم برام سخت بود بهش به چشم شوهر نگاه کنم.... هیچ راهی نداشتم... من یک نفر بودم و باید با اون همه آدم مخالفت میکردم... سخت بنظر میرسید... دلم میخواست هر لحظه اونا زنگ بزنن و بگن امشب نمیتونن بیان ... هاجر خانم هم داشت کل خونه رو برق مینداخت...واقعا توی این خونه ی بزرگ زحمت میکشید... کمرم روی چمن ها درد گرفت... از جام بلند شدم و توی حیاط قدم میزدم... نشستم روی تاب و تاب بازی میکردم.... حوصلم سر رفت و برگشتم توی خونه... تلویزیون رو روشن کردم... کمی سریال نگاه کردم ... موبایلم به صدا دراومد.... شیدا پشت خط بود... _سلام، جانم شیدا... _سلام ریحانه چطوری _حالم خوب نیست _واا چرا؟؟ _شیدا میایی خونمون؟ _برای چی؟ _باهم حرف بزنیم....میایی؟ _باشه عزیزم... _تا یک ربع دیگه اینجا باش عزیزم باشه ای گفت و موبایلو قطع کردم نفس عمیقی کشیدم و منتظر شدم تا شیدا بیاد... حدود بیست دقیقه بعد آیفون به صدا در اومد و هاجر خانم درو برای شیدا باز کرد... اومد تو و باهم احوالپرسی کردیم... نشستیم روی مبل و شیدا با تعجب بهم نگاه کرد _ریحانه _بله _این چه قیافه ای هست که برای خودت درست کردی؟ _مگه چجوریه _مثل افسرده ها شدی نفسی همراه با درد کشیدم و گفتم" _دارم بدبخت میشم شیدا.... _درست حرف بزن ببینم چیشده ریحانه _اون پسره توی پارتی رو یادته که بهت گفتم دوست سپهره و از انگلیس اومده ایران..... _آره یادمه...چطور؟؟ _داره امشب با خانوادش میان خواستگاری شیدا هین بزرگی کشید و گفت : _واای ریحانه، مبارکهههه، خوش بحالت...اون پسره که ماشینش مازراتی بود؟؟ با اخم بهش گفتم: _اره همونه...ولی چی چیو مبارکه...۳۱ سالشه... خندش قطع شد و بعد از چند لحظه با تعجب و دستپاچگی گفت: _خب....حالا سن مهم نیست زیاد ریحانه... با عصبانیت بهش توپیدم: _مهم نیست؟! من چجوری بهش میتونم بگم شوهرر؟؟ اصلا تصورش هم سخته شیدا... همه چیز که پول نمیشه...کمی هم باید عشق و علاقه وجود داشته باشه... عشق بین ما یک طرفه اس شیدا.... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ روی تخت نشسته بود و به حلقه ی توی دستش نگاه میکرد... سرشو که بالا آورد، تازه متوجه شدم که صورتش خیسه... انگار گریه کرده بود... درو بستم و رفتم رو به روش، روی تخت نشستم.. _چیزی شده زهرا جان؟ اشکاشو پاک‌کرد و با لبخند گفت: _نه عزیزم... _زهرا جون...بهم‌دروغ نگو....از چیزی ناراحتی؟یا گریت برای نگرانیه؟؟؟؟ همونطوریکه به حلقه ی توی دستش نگاه میکرد ، گفت: _میدونی چیه ریحانه...اشکهام، اشک شوقه....اینکه خدا یه لیاقت‌خیلی بزرگ رو بهم داده... سوالی بهش نگاه کردم... چه لیاقتی؟... ادامه داد: _منت به‌سرم‌ بنهاد و پذیرفت....من را به کنیزی و شدم‌عروس‌مادر... متوجه منظور این یک بیت شعر نشدم.... خودش‌ادامه داد: _ریحانه.....حسین‌آقا سیده....سید و سادات ها ،ذریه ی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستن...احترام این افراد واجبه...نگاه کردن به این افراد عبادته.... هر کس که از یک سید بدی ببینه ولی به احترام جدش، سکوت کنه، حضرت زهرا سلام الله علیها شخصا از دلش در میاره.... اشکی از چشمش چکید و با بغض ادامه داد: _اون وقت من دارم‌همسر چنین آدمی میشم... روایت داریم که سید ها و سادات ها کسانی هستن که مردانشان تا ابد به حضرت زهرا سلام الله علیها محرم هستند و زنانشان تا ابد به دوازده امام محرم‌هستند.... مکثی کرد و بعدش ادامه داد: _من دارم با یک سید ازدواج میکنم....من در آینده قراره بچه ای‌رو در وجودم پرورش بدم که خون پیامبر (ص) در رگهاش‌جاری هست... نگاهی بهم کرد و گفت: من برای نوکری حضرت زهرا سلام الله علیها انتخاب شدم... حرفاش خیلی دلنشین بود....زهرا از چی حرف میزد....یعنی یک آدم‌ سید تا این حد قابل احترامه؟؟ من اصلا این چیز ها برام مهم نبود ولی حالا... رفتم جلو و بغلش کردم و گفتم: _عزیز دلم....امیدوارم در کنار حسین آقا خوشبخت‌بشی....خوشحالم از اینکه خوشحالی.... _ریحانه.... _جانم... با چشمای خیس،لبخندی زد و گفت: _بوی داداش مهردادمو میدی..... ازش جدا شدم و با خنده بهش نگاه کردم... _باور‌کن راست میگم ریحانه.... ابرومو بالا انداختم و با خنده گفتم: _خب معلومه دیگه...همسرشم... _اما انگار داداش مهرداد کنارم نشسته... متعجب پرسیدم: _تا این حد؟؟ خندید و سکوت کرد... برام جالب بود که زهرا چنین حرفی زد... من اینقدر عاشق مهرداد بودم که تمام رفتار هامو طبق خواسته های اون انجام میدادم....صحبت کردنم‌‌.‌..غذا خوردنم‌‌‌...راه رفتنم... خوابیدنم....حجابم....حتی عبادتم..... مهرداد رو الگوی خودم قرار داده بودم.... خیلی دلم میخواست چادر بپوشم اما.... مطمئن بودم که داداش سپهر هیچ وقت چنین اجازه ای رو بهم نمیداد.... اون شب برگشتم خونمون... روی بالکن اتاقم داشتم قهوه میخوردم و با مهرداد چت میکردم... ساعت ۱۱ شب بود و هاجر خانم رفته بود خونشون... یکهو یک شماره افتاد روی موبایلم و داشت زنگ میخورد... شماره ناشناس... تعجب کردم که این وقت شب چه کسی زنگ زده.... با تردید جواب دادم.... صدای یک مرد غریبه اومد...ولی صدا آشنا بود‌‌‌‌‌... _سلام ریحانه جان...چطوری؟ با جدیت پرسیدم: _ببخشید...شما؟؟؟ قهقهه ای زد و گفت: _شاهرخ...میشناسی؟! یکهو اعصابم ریخت به هم و با عصبانیت‌ گفتم: _توی انگلیس هم دست از سرم بر نمیداری؟؟ بلند خندید و گفت: _انگلیس؟؟کدوم انگلیس!!....من هنوز ایرانم ریحانه... از تعجب چشمام گرد شد.... ادامه داد: _چه دل و قلوه ای هم میدی به این پسره! متوجه حرفش نشدم... _میخوایی بدونی از اون موقع تا الان داشتی با کی چت میکردی؟؟ خیلی ترسیدم...شاهرخ از کجا میدونست من با کی چت میکردم؟! خنده ی مسخره ای کرد و گفت: _نمیخوایی با استادت تصویری صحبت کنی؟ اشک توی چشمام جمع شد... با عصبانیت فریاد کشیدم: _مهرداد کجاست؟؟چه بلایی سرش آوردی شاهرخ؟! مرموزانه گفت: _اومده مهمونی...یک خورده حساب جزئی باهاش داریم... با گریه التماس کردم: _شاهرخ خواهش میکنم باهاش کاری نداشته باش... با جدیت گفت: _برات یه آدرس میفرستم همین الان بیا...وگرنه... فورا موبایلو قطع کردم و از جام بلند شدم... رفتم توی اتاق و سریع حاضر شدم... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ شاهرخ با اخم گفت: _اتفاقا‌‌ دختر که بهتره..... خانم منشی عشوه ای رفت و گفت: _اینو شما میگید که همسرتون خوشگله....اما خیلیا به این باور عقیده ندارن.... مکثی کرد و ادامه داد: _نگفتین، بچه تون پسره یا دختر؟!! با لبخند گفتم: _ هم پسر و هم دختر... با تعجب و هیجان پرسید: _دوقلو ان؟؟؟ با خنده سری به نشانه مثبت تکون دادم خانم منشی با خنده گفت: _یه بار برا همیشه راحت میشی... بعد از اینکه با خانم منشی هم خداحافظی کردیم، از ساختمان بیرون اومدیم.... توی هوای آزاد نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم... شاهرخ با لبخند بهم نگاه کرد و پرسید: _باورت میشه ریحانه؟ سرمو پایین انداختم و با لبخندی عمیق گفتم: _نه...نمیتونم باور کنم.... دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم: _این همه مدت شما دو تا بودین؟؟؟ رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم.... شاهرخ قبل از اینکه ماشینو روشن کنه، موبایلشو روشن کرد و گفت: _به سپهر قول دادم بهش خبربدم..... مویایلشو به بلند گوی ماشین متصل کرد و گذاشت روی اسپیکر.... صدای بوق تلفن توی کل ماشین پیچید... و بعد هم صدای پر از آرامش داداش سپهرم اومد که گفت: _جانم شاهرخ... _سلام سپهر جان چطوری؟ _سلام خوبم ممنون، شما چطوری؟ _ماهم خوبیم سپهر جان....همین الان سونوگرافی ریحانه تموم شد اومدیم بیرون..‌.. صدای داداش رنگی از خوشحالی داشت...با هیجان پرسید: _خب تعریف کن...خواهر زاده ی ما دختره یا پسر؟ شاهرخ با شوخی گفت: _سپهر یه چیزی بگم باورت نمیشه.... _یا خدا...چی میخوای بگی؟ شاهرخ با خنده گفت: _سپهر بچه هامون دوقلوان..... صدای خنده ی داداش سپهرم اومد که با ذوق پرسید: _جان من شاهرخ؟؟؟ _آره باورکن...یه دختر یه پسر‌... داداش بیشتر از قبل ذوق کرد و با خنده گفت: _مبارک باشه شاهرخ...ولی چقدر عجیبه...ریحانه کجاست؟گوشیو میدی باهاش حرف بزنم؟ _ریحانه اینجاست...داره صداتو میشنوه.... ❃| @havaye_zohoor |❃