eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زدم و گفتم: _ممنونم، لطف دارید از جام بلند شدم و گفتم: _با اجازتون من برم _به سلامت دخترم نگاهم به استاد رادمهر افتاد که داشت توی قفسه ها رو میگشت و به من نگاه نمیکرد... با خداحافظی مخنصری، سریع از اتاق بیرون رفتم. وارد پارکینگ دانشگاه شدم که موبایلم زنگ خورد. نیلوفر بود،جواب دادم و گفتم: _جانم نیلوفر _ریحانه کجایی _دانشگاهم، دارم میام خونه _مژدگانی بده یه خبر خوب دارم برات کلافه گفتم: _چی؟؟! _امروز پدر استادت جواب مثبتو از داداش جونت گرفت، داری عروسشون میشی ریحانه یک لحظه شوکه شدم، آهسته گفتم: _واقعا؟!داداش چجوری راضی شد؟ با خنده گفت: _حالا مفصل برات تعریف میکنم.بهت تبریک میگم ریحانه ،من میدونستم تو دلت با شاهرخ نیست، اما باور کن نمیتونستم جلوی سپهر رو بگیرم، ولی الان خوشحالم که با یه آدم بهتر داری ازدواج میکنی توی دلم به نیلوفر خنریدم بخاطر این خوش خیالی که داشت من میدونستم که این ازدواج ، واقعی نیست، هرچه زودتر باید تمومش کنم... با نیلوفر خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونه... دوباره هاجر خانم بنده خدا در حال جمع و جور کردن خونه برای مهمونی امشب بود. تا منو دید با لبخند گفت: _سلام خانم،خسته نباشید،بهتون تبریک میگم _سلام،حسابی توی زحمت افتادی _نه خانم ، این چه حرفیه، تا باشه از این زحمتا... خندیدم و رفتم توی اتاقم یکهو از اتاق بیرون اومدم و خطاب به هاجر خانم گفتم: _حالا امشب میخوان بیان برای چی؟! خندید و گفت: _میخوان بیان برای صحبت دختر و پسر و بعد هم برای نشون و تعیین زمان عقد بانگرانی وارد اتاقم شدم... خودم رو با درس خوندن سرگرم کردم. سرم خیلی درد میکرد و حالم اصلا خوب نبود. به شیدا زنگ زدم تا یکم باهم صحبت کنیم: _الوووووو ریحانه _سلام چطوری _قربونت عزیزم،چه عجب به زیر پاتون هم نگاهی انداختین ریحانه خانم زدم زیر خنده و گفتم: _والا ما وقتی به آسمون نگاه میکنیم گردنمون درد میگیره برا همین کمتر به شما زنگ میزنیم با خنده گفت: _از دست تو که همیشه یه جواب درست و حسابی توی آستینت داری، حالا بگو چیکار داشتی؟ _هیچی، همینجوری، حوصلم سر رفته بود گفتم بهت زنگ بزنم _خوب کاری کردی خانم استاد رادمهر و بلند زد زیر خنده با عصبانیت گفتم: _شیدا این حرف رو به کسی نگیااا!!! _نه بابا ، خیالت راحت... _اصلا من وقتی به تو زنگ میزنم باید تن و بدنم بلرزه ، میخوام قطع کنم، کاری نداری؟! _وااا!حالا چرا عصبانی میشی...،نه کاری ندارم، مث اینکه سرت خیلی شلوغه... و بلند زد زیر خنده... بعد از خداحافظی، تماس رو قطع کردم و خودمو انداختم روی تخت دلم یه پیتزای خوش مزه میخواست، میخواستم زنگ بزنم پیتزا سفارش بدم اما یادم اومد هاجر خانم به قول خودش این آشغالا رو ممنوع کرده... پوفی کشیدم و چرخیدم سمت پهلوی چپم، چشمام رو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم... دوسه دقیقه ای بود که از خواب بیدار شده بودم. روی تخت خواب دراز کشیده بودم و حوصله نداشتم از جام پاشم همون لحظه هاجر خانم وارد اتاق شد و با لبخند گفت: _عه،بیدار شدین؟همین الان اومدم بالا بیدارتون کنم. بلند شین میخوام اتاقتونو تمیز کنم، چون امشب قراره بیایین اینجا باهم صحبت کنید... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ همگی از آزمایشگاه بیرون اومدیم... خانواده داماد خداحافظی کردند و رفتند..‌‌ ما هم رفتیم خونه ی پدرشوهرم.... جلوی در خونشون توقف کردم و به مهرداد نگاهی انداختم... _چرا نمیایی داخل؟؟ _مهرداد... _جانم... _من میرم تا یه جایی، یکی دو ساعت دیگه بر میگردم... _کجا؟ پوفی کشیدم و بی حوصله گفتم: _میگم بهت....ولی الان نه...ماشینمو همینجا پارک میکنم... باشه ای گفت و با نگرانی از ماشین پیاده شد... منم تاکسی گرفتم و حرکت کردم... رفتم شرکت شاهرخ.... همون شرکتی که قبلا هم رفته بودم.... وارد محوطه شرکت شدم که همون نگهبان فضول، دوباره جلومو گرفت.... با عصبانیت گفتم: _چی میگی تو؟؟؟ شاهرخ منو میشناسه....نگران نباش...نیومدم ترورش کنم‌...با اون همه بادیگاردی که داره، هیچ وقت نمی میره.... ایش بلندی گفتم و با عصبانیت سوار آسانسور شدم‌‌‌‌‌.... توی آینه نگاهی به خودم انداختم.... این زیبایی، کار داده بود به دستم‌...کاش من زشت بودم...کور بودم...کچل بودم.... اینجوری شاهرخ حتی بهم نگاه هم نمیکرد... در آسانسور باز شد و همون سالن بزرگ رو دیدم... اتاق شاهرخ، همون اتاق شیشه ای بود.... رفتم جلو که یکهو منشی با عجله جلومو گرفت.... بعدش هم دوسه تا از بادیگارد های شاهرخ اومدن جلوی در... با عصبانیت بلند فریاد کشیدم: _شاهرخ....منم ریحانه....باهات کار دارم.... توی اتاقش چند تا آقای خارجی بودن...با شنیدن صدای من، نگاهوشون برگشت سمت من.... شاهرخ تا منو دید، بلافاصله از پشت میزش بلند شد ... جلو اومد و در شیشه ای اتاقشو باز کرد و قاطعانه به بادیگارد هاش گفت: _برید کنار احمق ها.....ایشون خیلی محترمن....بادیگارد ها و خانم منشی فورا رفتن کنار... با عصبانیت گفتم: _شاهرخ باهات حرف دارم.... لبخندی زد و گفت: _باشه....بذار به مهمونام بگم برن بیرون... پوفی کشیدم و رفتم به دیوار تکیه دادم.... شاهرخ به مهمونای خارجیش یه حرفایی زد که اونا فورا از جاشون بلند شدن و از اتاق بیرون رفتن.... شاهرخ اشاره کرد که برم داخل.... با عصبانیت وارد اتاق شدم و درو محکم بستم..... نگاهی بهم انداخت و با لبخند مسخرش گفت: _خوش اومدی عزیزم....خب...میشنوم.... _اومدم ماشین مهردادو ازت بگیرم‌‌‌.... اخمی کرد و عصبانی شد... ادامه دادم: _فکر کنم اینقدر پولدار هستی که ماشینش بدردت نخوره.... کتشو در آورد و انداخت روی مبل... _بشین ریحانه جان... خودشم رفت پشت میزش نشست.... با عصبانیت گفتم: _شاهرخ با تو ام..... دستشو برد سمت کشوی میزش و سویچ ماشین مهرداد رو گذاشت روی میز... نگاهی بهم کرد و گفت: _بگیرش‌‌.... از جاش بلند شد و ادامه داد: _فکر نکنم که دوست داشته باشی اون پسر بمیره....مگه نه ریحانه؟!. با اخمی تند، سکوت کردم... _پس اگه دوست داری اون پسر زنده بمونه،باید هر چه زودتر عقد کنیم... همه ی کاراشم با من.... بعد از اینکه ازش طلاق گرفتی، نیازی نیست سه ماه صبر کنی....فورا عقد میکنیم‌‌‌‌.... خیلی زود هم عروسی میکنیم و میریم زیر یه سقف.... با شنیدن حرفاش، و تصور اینکه شاهرخ همسرم باشه، اشک توی چشمام جمع شد..... بغض کرده بودم.... ادامه داد: _عروسی بزرگ و مفصلی هم برات میگیرم.... اشکهام روی صورتم ریخت که با صدای لرزان گفتم: _پس یکم بیشتر بهم فرصت بده.....خواهرش داره ازدواج میکنه....بعد از مراسم هاشون، هرکاری که بگی انجام میدم....فقط با مهرداد کاری نداشته باش.... لبخندش غلیظ تر شد و گفت: _فقط ده روز .... خیالم کمی آسوده شد....فرصت کمی بود ولی بلاخره از یک‌هفته بهتر بود... یکهو اخم کرد و گفت: _هیچ نقشه ای در کار نباشه ریحانه....وگرنه کاری رو میکنم که بعدش پشیمون میشی.‌‌.. ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ خنده ای کردم و گفتم: _من تمام تلاشمو کردم که بچه هام هیچ تاثیری روی درس و نمراتم نداشته باشن.... یکی از اساتید توی اتاق با تعجب پرسید: _مگه چند تا بچه دارید خانم سامری؟ _دوقلوان استاد با ذوق گفت: _خدا براتون ببخشه....بسلامتی ان شاءالله... رئیس دانشگاه مکثی کرد و پرسید: _امری داشتید خانم سامری؟ همون لحظه صدای سلام و احوالپرسی شیدا با شخصی از پشت سرم اومد...‌ بی تفاوت بهش، خطاب به رئیس گفتم: _راستش دو سه ماه دیگه بچه هام به دنیا میان و باید یک ترم رو مرخصی بگیرم..‌.. من میتونم از اواسط این ترم دانشگاه نیام؟ رئیس دانشگاه فکری کرد و گفت: _دلیلتون که موجه هست‌‌....با بخش ثبت نام صحبت میکنم و خبرشو بهتون میگم... همون لحظه از جاش بلند شد و به شخصی که ظاهرا پشت سر من بود، با لبخند گفت: _سلام آقای رادمهر....سفرا بی خطر...زیارت قبول.... یکهو مهرداد از کنارم رد شد و رفت سمت رئیس دانشگاه و بهش دست داد..‌‌. چند لحظه ای باهم بگو بخند داشتند‌‌‌... بعدش جناب رئیس با لبخند منو به مهرداد نشون داد و گفت: _آقای رادمهر....متوجه حضور خانم سامری شدید؟ مهرداد سر درگم نگاهش برگشت سمت من.... دستپاچه بهش گفتم: _سلام استاد.... نگاهشو به زمین دوخت و آهسته سلام کرد‌‌‌.... خیلی خجالت کشیدم‌.... چون تا الان حتما متوجه شده بود که من باردارم‌‌‌‌.... امیدوار بودم متوجه نشه....اما احتمالش خیلی ضعیف بود‌‌‌‌. رئیس دانشگاه با خنده گفت: _خانم سامری دوقلو دارن....خیلی جالبه مگه نه...‌ مهرداد همینطور که سرش پایین بود ، بدون کوچکترین عکس العملی گفت: _با من کلاس ندارن در جریان نبودم....خدا براتون ببخشه خانم سامری.... آهسته ممنون گفتم.... رئیس با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید: _شما با استاد رادمهر کلاس برنداشتین؟خیلی عجیبه خانم سامری‌‌‌....توی کلاس ایشون فقط دانشجوها با نمرات خیلی بالا حضور دارن....از شما خیلی بعیده.... دستپاچه گفتم: _آخه ساعت کلاسهاشون برام مناسب نبود.... بهشون دروغ گفتم....چون میدونستم مهرداد بهترین ساعات روز رو برای تدریس انتخاب کرده... رئیس دانشگاه گفت: _ایرادی نداره....امیدواریم بچه هاتون سالم یه دنیا بیان و خیلی زود دوباره برگردید دانشگاه... برای مرخصی هم احتمالا موافقت بشه... بعد از کلی تشکر،خداحافظی کردم و فورا از اتاق ریاست بیرون اومدم.... شیدا بهم نگاهی کرد و بدون اینکه حرفی بزنمط فقط سعی کردم از اتاق رئیس دور بشم ❃| @havaye_zohoor |❃